24.05.2005

جوجه‌اردک زشت اخراجیِ مجلس هفتم! – 1

منبع: شرقیان


شهلا شرکت
عکس: حسن سربخشیان

مشاهده عکس

دومین روز بعد از تعطیلات نوروز، روزنامه‌ها را باز می‌کنم. عکس خبرنگار شلوغ و شرّ مطبوعات اصلاح‌طلب، روی نیم‌تای بالای صفحه اول چند روزنامه صبح، کنار تیتر یکِ اخراجِ او از مجلس آمده است. چشم‌هایم برق می‌زند. با او تماس می‌گیرم که بیاید تا تنور داغ است، نان را بچسبانم.
انگار روی آتش نشسته است. مثل ترقه خودش را می‌رساند، طبق معمول که قبل از دیگران میان هر معرکه‌ای قد علم می‌کند تا نادیده سر از همه‌چیز دربیاورد. آرام و قرار ندارد. رفت و برگشت او میان هیجان و تأمل دیدنی است. مدام سر جایش وول می‌خورد، انگار صندلی‌اش میخ دارد. پرش افکار و احساسش آدم را غافلگیر می‌کند.
از کَل‌کَل با این ـ به قول خودش ـ جوجه‌اردک زشت کیف می‌کنم. اما متأسفانه بعد از دو، سه ساعت گفت‌وگو می‌گوید: «باید بروم، قوم و خویشمان نگران شده‌اند. از قُمی‌کُلا آمده‌اند مرا ببینند.» دعوتشان می‌کنم همین‌جا. نمی‌پذیرد: «با مرغ و خروس زنده و بقچه‌بندیل که نمی‌توانند بیایند اینجا.»
سادگی‌اش مرز شفافیت و سهل‌انگاری است. نان اولی را می‌خورد و چوب دومی را. مهربانی مرموز و ناشناسی دارد و همین نازک‌دلی‌اش فرضیات مسلّم سیاسی را ابطال می‌کند. دلش که برای حریف می‌سوزد، توپ را شوت می‌کند توی دروازه خودی.
از انگ خودشیفتگی فرار می‌کند. وقتی دارد می‌رود مدام سفارش می‌کند که «من»ها را از متن مصاحبه حذف کنم.
… می‌رود و من فکر می‌کنم به آن‌همه ساز و برگ، برای هماوردی با این 46 کیلو پوست و استخوان بی‌ادعا که یک توده نرم و زلال عشق و شور و عطش را دربر گرفته است.


● مسیح، امروز عکست رفته صفحه اول روزنامه‌ها، فکرش را می‌کردی؟ ○ دلم نمی‌خواست به‌عنوان یک خبرنگار کتک‌خورده و اخراجی عکسم بیاید صفحه اول روزنامه‌ها، ترجیح می‌دادم بعد از چاپ یک کتاب یا یک حرکت تأثیرگذار باشد که خودم هم با دیدنش خوشحال می‌شدم.
● ولی عکس‌هایی که من‌دیدم یک زن خبرنگار کتک‌خورده را نشان نمی‌داد. خیلی فاتحانه بود.
○ شاید همه شما از بیرون نگاه می‌کنید و حستان هم درست باشد، ولی من 5 سال در مجلس کار کرده‌ام و حوزه کاری‌ام را خیلی دوست دارم و از این زاویه من…

● حالا از اول تعریف کن ببینیم دیروز چی شد؟
○ این فقط به دیروز برنمی‌گردد، کهنه‌تر است، از اولین روز مجلس هفتم…

● سراغ تاریخچه هم می‌رویم، تو اول ماجرای دیروز را تعریف کن.
○ آهان، راستی یک خبر مهم، البته نمی‌دانم بگویم یا نه. چون می‌خواستم این موضوع تحت ‌تأثیر هیچ ‌چیزی نباشد.

● تو هرچه دل تنگت می‌خواهد بگو. من سانسورچی ماهری هستم، نگران نباش.
○ من همه روزهای سختی را که در زندگی شخصی‌ام و در روزهای مجلس هفتم داشته‌ام در قالب یک رمان سیاسی نوشته‌ام. توی ایام عید فصل آخرش را نوشتم، با همان اتهام دزدی فیش حقوقی نمایندگان هم تمام شد. وقتی کتاب را فرستادم برای ارشاد، یک نفس راحت کشیدم و گفتم بعد از عید می‌روم مجلس و کارم را شروع می‌کنم. فکر نمی‌کردم با چنین ماجرایی مواجه شوم، البته حدس می‌زدم اخراج شوم.

● چطور؟
○ چون آقای طباطبایی، نماینده زابل، گفته بود که 80 تا نماینده امضا جمع کرده‌اند برای اخراج من. از طرف دیگر، فکر می‌کردم اینها در آستانه انتخابات این کار را نمی‌کنند. روز اول بعد از تعطیلات عید به دوستانم زنگ زدم و پیش‌بینی‌ام را مطرح کردم، بقیه هم گفتند: «نگران نباش، امکان ندارد مجلس در این شرایط چنین کاری بکند.» ولی من فردایش رفتم مجلس و حراست جلو در گفت: «اسم شما در لیست خبرنگاران نیست.» نگاه کردم و گفتم: «با دقت نگاه کنید.» ضمناً 15 بسته کاغذ هم توی بغلم گرفته بودم از کاغذهای ایلنا، برای آذوقه یک‌سالم توی مجلس. حراست گفت: «آخر به ما اعلام کردند که شما خودت نمی‌خواهی بیایی مجلس.» گفتم: «اگر من نمی‌خواستم بیایم که این‌همه کاغذ با خودم نمی‌آوردم.» گفت: «پس نمی‌دانم دلیلش چی بوده که از صبح گفته‌اند اسم شما را حذف کنیم.» بعد بچه‌ها یکی‌یکی آمدند و پرسیدند: «یعنی واقعاً اسمت را نداده‌اند؟» گفتم: «آره» همه گفتند: «نه نه می‌دهند، درست می‌شود.» اما کم‌کم موضوع جدی شد.

● بعد چی شد؟
○ بعد بچه‌ها به‌ترتیب رفتند توی مجلس و من بیرون منتظر ماندم. آقای صِهری به یکی از بچه‌ها گفته بود: «به خانم علی‌نژاد بگویید اینجا نایستد چون این تصمیم هیئت‌رئیسه است و تجدیدنظر هم نمی‌کنند. اگر اینجا بایستد، هم خودش اذیت می‌شود هم ما.»

● آقای صهری کیست؟
○ مدیرکل روابط‌عمومی مجلس است.

● از زمان مجلس هفتم آمده؟
○ بله، آخرهای سال 83 هم، مرا و یک خبرنگار دیگر را به‌عنوان شاهد خواستند و حدود 2 ساعت نصیحتم کردند که من باید یک‌خُرده محتاطانه‌تر عمل کنم و توصیه‌ کردند که در دادن خبر این‌قدر بی‌پروا نباشم و اگر قرار است که درباره قراردادهای قهوه‌خانه سنتی یا راجع به فیش حقوقی نمایندگان کار کنم، حداقل بروم با آنها چک کنم. من توضیح دادم اطلاعاتی را که من به‌عنوان یک خبرنگار به آنها دسترسی پیدا می‌کنم در عین شفافیت و صداقت به روزنامه و خبرگزاری می‌دهم که کار کنند. ایشان ـ به تعبیر خودشان ـ برادرانه به من گفتند که صبر مجلس هفتم دیگر تمام شده، اعظم ویسمه، همکارم توی ایلنا گفت: «یعنی چی؟» گفتند: «ببینید، بالاخره ایشان را از طریق کتاب تحصن می‌شناسند. همین که مجلس هفتم نویسنده چنین کتابی را تا حالا تحمل کرده نشان می‌دهد که می‌خواسته فضای اطلاع‌رسانی خیلی بسته نباشد.»

● خوب تو درباره ربط مجلس هفتم و تحصن مجلس ششم نپرسیدی؟
○ چرا، گفتم تحصن یک رویدادی بوده که در مجلس ششم اتفاق افتاده، من به‌عنوان یک خبرنگار وقایع‌نگاری کردم و از همه زوایا به این رویداد نگاه کردم. چه اعتراضی می‌تواند به این کتاب وجود داشته باشد، کتابی که دولت جمهوری‌اسلامی به آن مجوز داده؟

● حالا راستش را بگو آن فیش را از کجا دزدیده بودی؟ [.می‌خندم]
○ من از آن روز تا حالا به 10 نفر توضیح دادم که من آن فیش را ندزدیدم.

● پس چه‌جوری به دستت رسید؟
○ آقای شجاع‌پوریان هم یک بار به من گفت: «من وجدان‌درد گرفتم. باید موضوعی را به شما بگویم.» گفت: «من در حوزه انتخابی‌ام در محافل سیاسی و در جلسات که حضور پیدا می‌کنم همه فکر می‌کنند من جوانمردی کردم و مسئولیت دادن فیش حقوقی را به شما به عهده گرفتم و در واقع قصد داشتم به شما کمک کنم. هیچ‌کس نمی‌داند من واقعاً این فیش را به شما دادم.»

● آخر برای چی آقای شجاع‌پوریان این فیش را داد به تو؟
○ یک روز داشتم با آقای شجاع‌پوریان حرف می‌زدم. داشت کازیه‌اش را مرتب می‌کرد. ـ کازیه هم شده اسم ممنوع، می‌ترسم به زبان بیاورم.

● آره، الان کازیه از فیش حقوق مهم‌تر شده.
○ نه، خطرناک‌تر است! (می‌خندد) می‌دانید که جای کازیه‌های نمایندگان را عوض کردند. به‌خاطر اینکه از دسترس خبرنگاران دور باشد، بردند جلو حفاظت.

● پس دکوراسیون مجلس را هم به‌هم ریختی! جای این کازیه‌ها قبلا ً کجا بود؟
○ در یک ضلع راهروهای مجلس. کشوها هم همه کلید دارند.

● پس چطوری می‌شود از آنها دزدی کرد؟
○ من هم نمی‌دانم، لابد یا قفل را شکسته‌ام یا شاه‌کلید داشته‌ام!

● پس راجع به روش سرقتت هم توضیح بده! (می‌خندم)
○ نماینده‌ها وقتی از صحن مجلس بیرون می‌آیند فوراً می‌روند سر کازیه‌شان تا مرسولاتشان را چک کنند. آقای شجاع‌پوریان هم همین‌طور که با من حرف می‌زد، اوراقی را ورق می‌زد. بعد یک فیش حقوقی آمد دستش، داشت نگاه می‌کرد، من گفتم: «می‌شود فیش حقوقی‌تان را ببینم؟» گفت: «ما وضعمان خوب شده، می‌خواهی ببینی؟» گفتم: «یعنی چی وضعتان خوب شده؟» فیش را نگاه کردم، گفتم: «فیش را من کار می‌کنم.» قسمت بالای فیش را پاره کردم دادم دست خودشان. این را می‌گویند سرقت محترمانه و مشروع!

● این چه‌جور سرقتی است؟
○ آن‌قدر با طرف چک‌وچانه می‌زنم تا متقاعدش کنم نامه یا فیش را بدهد. بعد خبر را بدون ذکر منبع کار می‌کنم.

● توی فیشِ شجاع‌پوریان چی نوشته بود؟
○ 500 هزار تومان عیدی بود، 600 هزار تومان پاداش پایان سال.

● خوب حقوقشان چقدر است؟
○ فیش حقوقی‌شان را دیگر نتوانستم از کسی بگیرم، حتی از خود آقای شجاع‌پوریان.

بخش دوم گفتگو
بخش سوم گفتگو

—————————————-
جوجه‌اردک زشت اخراجیِ مجلس هفتم! – 2

شهلا شرکت
عکس: حسن سربخشیان

بخش اول گفتگو

● پایه حقوق توی فیش نبود؟
○ نه این یک فیش جداگانه بود، شامل عیدی و پاداشِ جدا، از محل بودجه‌ای که در اختیار رئیس مجلس قرار گرفته بود. این 1 میلیون و 100 هزار تومان فقط عیدی و پاداش بود.
به این ‌خاطر هم این‌قدر صدا کرده بود که حدود دو سه هفته قبل من یک خبر و یک نامه دیگر را برده بودم خبرگزاری ایلنا و در روزنامه همبستگی کار شد. نامه دیگری بود که در آن نوشته شده بود تا پایان سال 83 مبلغ 3 میلیون و 500 هزار تومان از محل بودجه‌ای که در اختیار رئیس مجلس است به هر نماینده برای هزینه‌های نمایندگی پرداخت شود. آخر نامه هم نوشته شده بود که نمایندگان براساس وظیفه شرعی و شخصی خودشان می‌توانند این مبلغ را هزینه کنند و گزارشی هم به هیئت‌رئیسه بدهند.

● جذابیت این خبر برای تو چی بود؟
○ خودتان هم می‌دانید که خبرهای این‌جوری برای خبرنگارها جذابیت خاصی دارد، خصوصاً اینکه نماینده‌های مجلس هفتم هم گفته بودند نمایندگان مجلس ششم دریافتی‌هایشان خیلی زیاد است. اصلا ً پژو پرشیا را همان موقع وارد ادبیات سیاسی کشور کردند. من فکر کردم این فیش را کار می‌کنم فقط به این خاطر که توجهی داده باشم که هزینه‌های نمایندگی واقعاً بالاست و اگر شما در گذشته چنان شعارهایی می‌دادید حالا بیایید تجدیدنظر کنید.
روزی که من آن نامه 3 میلیون و 500 هزار تومان را دیدم، به بچه‌ها گفتم: «خبرش را کار کنیم.» بچه‌ها گفتند: «چون بالای نامه نوشته شده “محرمانه” کار نمی‌کنیم.» ولی من چون می‌خواستم کار کنم، رفتم از آقای کامران تأیید صحت نامه را گرفتم و به نقل از ایشان خبر را دادم. بعد به بچه‌ها گفتم: «خوب، حالا می‌توانید خبر را به نقل از آقای کامران کار کنید.» اما بچه‌ها هیچ‌کدام در روزنامه‌هایشان کار نکردند. البته به بچه‌ها گفته بودم که اگر می‌خواهند کار نکنند بگویند من هم کار نکنم که بعد برایم دردسر نشود.
فردا صبح دیدم هیچ روزنامه‌ای به‌ نقل از خبرنگار پارلمانی خودش کار نکرد. شرق به نقل از ایلنا کار کرده بود. صبح اقتصاد و آفتاب یزد و بقیه هم که آنجا خبرنگار داشتند به نقل از ایلنا کار کردند. به بچه‌ها گفتم: «من توی همبستگی به نقل از خبرنگار همبستگی کار کردم، یعنی که خبرنگار همبستگی مستقل از خبرنگار ایلناست، آن‌وقت شما همه به نقل از ایلنا کار کردید؟» همان‌جا یکی از بچه‌ها آمد همبستگی را گذاشت جلو من و گفت: «بیا بابا همبستگی هم که به نقل از ایلنا کار کرده!»

● حالا راستی‌راستی آن فیش را از کجا آورده بودی؟
○ حالا شما گیر دادین به آن فیش؟

● نه، این سومی را، نامه محرمانه را.
○ خوب، آخر قرار شده اسم آن نماینده‌ای که این نامه را بهم داد اصلا ً نگویم. می‌دانید که آقای بزرگیان، نماینده سبزه‌وار عصبانی شد و دادوبیداد کرد که: «شما مشکلت چیست که نوشتی ما 3 میلیون و 500 گرفته‌ایم.» گفتم: «من مشکلی ندارم.» گفت: «3 میلیون و 500 هزار تومان که چیزی نیست، ما درخواست داده‌ایم به هر نماینده‌ای 1 میلیارد تومان بدهند برای حوزه انتخابیه‌اش.» خوب، ما هم خبر را رد کردیم. فردا تیترِ یک شش تا روزنامه شد: «نمایندگان برای حوزه انتخابیه‌شان مبلغ 1 میلیارد تومان درخواست کردند.» دوباره جنجال شد. خوب، چکار کنم؟ من خبرنگارم، خبر کار می‌کنم.

● خوب، حالا بگو دیروز چی شد؟ تا کی مجلس بودی؟
○ از ساعت 9 صبح تا 5/2 بعدازظهر.

● هیچ‌کدام از نماینده‌ها تو را ندیدند؟
○ چرا، هر نماینده‌ای که آمد آنجا ابراز تأسف کرد، البته جز نماینده‌هایی که از این شرایط راضی بودند و سعی می‌کردند از کنارم بگذرند و آنجا نایستند.

● کجا ایستاده بودی آن مدت را؟
○ دم در ورودی یک جایی هست که مأمورهای حفاظت ایستاده‌اند. من فکر می‌کردم مأمورهای حفاظت با من برخورد می‌کنند، ولی آن‌قدر رفتارشان مهربانانه‌تر از بعضی برادران نماینده مجلس هفتم بود که من توانستم تا ساعت 5/2 خودم را به آنها تحمیل کنم.

● خوب، تا 5/2 ماندی، بعد چی شد؟
○ من همش می‌خواستم بدانم چه اتفاقی افتاده، چون در تمام این مدت هیچ‌کس نمی‌گفت که اخراجم. زنگ زدم اداره اخبار، نگفتند اخراجم. زنگ زدم حفاظت، گفتند: «ما اصلا ً چنین تصمیمی نگرفتیم، از حراست سؤال کنید.» زنگ زدم حراست، حراست هم نگفت اخراجم، زنگ زدم هیئت‌رئیسه، هیچ‌کدام از برادرهای هیئت‌رئیسه را پیدا نکردم ـ من از واژه برادر خیلی زیاد استفاده می‌کنم.

● چرا؟
○ چون…

● چون بار دارد؟
○ آره، ظاهراً آنها خوششان نمی‌آید من می‌گویم برادر، اما خیلی از نماینده‌های مجلس را به این اسم صدا می‌کنم. خلاصه از برادرهای هیئت‌رئیسه هیچ‌کس را پیدا نکردم. بنابراین طبیعی بود که منتظر بمانم که بالاخره یکی بیاید به من بگوید: «تو اخراجی.» بچه‌ها هم مرتب با من تماس می‌گرفتند و خبر می‌دادند. بعد کم‌کم کار از تماس تلفنی گذشت، دوستانم که آن طرف میله‌ها بودند به عمق فاجعه پی بردند. هرازگاهی یکی دو نفر می‌آمدند می‌گفتند: «مسیح، اوضاع خیلی خطرناک‌تر از این است که تو اینجا بایستی تا راهت بدهند، برو!»

● چرا؟ براساس چه اطلاعاتی؟
○ خوب، چون دوست‌های خبرنگارم آنجا به نماینده‌ها دسترسی داشتند، به آنها اطلاع دادند که فلانی اسمش نیست و حذفش کرده‌اند. بعد برادر کوهکن برای تبریک سال نو به خبرنگارها آمده بود، یکی از خبرنگارها از او سؤال کرده: «مسیح اخراج شده؟» آقای کوهکن گفته: «تا زمانی که مجلس هفتم هست و من کارپرداز فرهنگی هستم، نمی‌گذارم او بیاید مجلس.»

● چرا؟
○ اتفاقاً یکی از بچه‌ها هم از او پرسیده: «دلیلش افشای فیش حقوقی است؟» ولی او در یک موضع‌گیری جدید گفته: «نه، هیچ ربطی به فیش حقوقی ندارد.»

● پس دلیلش را چی عنوان کرده؟
○ آقای باهنر امروز مطرح کرد که به‌خاطر بی‌نزاکتی و بی‌ادبی این خبرنگار است و مجلس نمی‌تواند این‌همه بی‌نزاکتی و بی‌ادبی را از طرف یک خبرنگار تحمل کند.

● بالاخره کلمه اخراج را کی گفت؟
○ هیچ‌کس. اتفاقاً آقای صهری می‌گفت از کلمه اخراج استفاده نکنید. بعد که یکی از بچه‌ها گفت: «چرا این‌قدر با واژه‌ها بازی می‌کنید؟» گفت: «ما گفته‌ایم این خبرنگار نیاید مجلس، و ایلنا و همبستگی یک خبرنگار دیگر را معرفی کنند. این دلیل بر اخراج نیست.» لابد این کلمه آن‌قدر بد بوده که خودشان هم دلشان نمی‌خواسته از آن استفاده کنند.

● خوب، ادامه بده.
○ موقع ناهار شد. ناهارخوری مجلس مأمن خوبی است برای خبرنگارها که می‌نشینند و از هر دری با هم صحبت می‌کنند. یعنی واقعاً خاطره‌انگیزترین قسمت کار در حوزه مجلس ساعت ناهار است.

● جای خبرنگارها جداست؟
○ آنجا مال کارکنان هم هست، ولی خبرنگاران همیشه دور یک میز می‌نشینند و از هر دری حرف می‌زنند. وقتی با بچه‌ها رفتم ناهارخوری، هر پنج، شش دقیقه یک خبرنگار می‌آمد پیش من. یک چیز جالب بگویم. از آنجا که هیچ لطافت زنانه‌ای ندارم ـ از ترس اینکه انگ عشوه‌گری بهم بچسبد ـ با غذایم پیاز می‌خورم و بچه‌ها همیشه مرا دعوا می‌کنند، ولی این بار با رضایت خاطر برایم پیاز آوردند. هیچ‌کس غُر نزد. من هم برای اولین بار به وحشیانه‌ترین شکل ممکن با غذایم پیاز خوردم و هیچ‌کس هم به من غُر نزد. [می‌خندد[

● خوب، امروز چی شد؟
○ دیروز که می‌آمدیم بچه‌ها با ناراحتی اظهار همدردی کردند و پرسیدند: «مسیح، فردا ما دیگر همدیگر را نمی‌بینیم؟» گفتم: «چرا نمی‌بینیم؟ من فردا دوباره می‌آیم.» همه خندیدند و حرف مرا جدی نگرفتند. مهناز ظهیرنژاد گفت: «تو چه پیله‌ای هستی! واقعاً مجلس حق دارد از دستت خسته شود.» بعد رفتم ایلنا، آقای حیدری، مدیرعاملمان، واقعاً این روزها سنگ‌تمام گذاشت و از من حمایت کرد. واقعیتش هم اگر فشاری هست باید روی خبرگزاری و روزنامه باشد نه روی خبرنگار.

● آقای شاهرودی هم که همین دستور را دادند.
○ آره، مدیرعامل ایلنا همان روز جلسه گذاشت و اظهار تأسف کرد از فضای به‌وجود‌آمده و گفت: « اصلا ً نگران نباشید، شما هر تصمیمی بگیرید، ما هستیم و حمایت می‌کنیم. گفتم: «من فردا هم می‌روم مجلس.» آنها هم جدی نگرفتند.

● بعد کجا رفتی؟
○ رفتم همبستگی، دیدم برادرهایم آنجا هستند.

● یعنی برادرهای راستکی‌ات؟
○ آره، آنها معمولا ً به محیط کار من نمی‌آیند. در کار من دخالت نمی‌کنند و همیشه سعی کرده‌اند به من احترام بگذارند. امروز برای اولین بار آمدند روزنامه چون خیلی نگران شده بودند. [موبایلش زنگ می‌زند[ بدبختانه من نمی‌توانم این را خاموش کنم، مامانم این روزها خیلی ناراحت است. اگر از من خبر نداشته باشد از غصه دق می‌کند.

● یعنی نترسیدی دوباره جنجال شود؟
○ یک چیزی را جدی بگویم، من آدم قهرمانی نیستم، الان پاهایم زیر میز دارد می‌لرزد. البته دیروز به هر کسی می‌گفتم فردا می‌خواهم بروم مجلس باورش نمی‌شد. فکر می‌کرد من دارم شوخی می‌کنم، ولی من واقعاً تصمیم گرفته بودم. به خودم گفته بودم غمت نباشد، تو که یک چهره سیاسی نیستی، خبرنگاری، حوزه کارت را هم دوست داری و می‌خواهی بروی اصرار کنی که در آن حوزه بمانی، بنابراین رفتم مجلس… ولی با همه ادعای شجاعتم با ویسمه رفتم که تنها نباشم. [از پنجره به کاج بلند توی باغچه نگاه می‌کند[ چقدر دلم می‌خواهد با این کاج عکس بگیرم، سبزی آن یک‌خرده از زشتی مرا می‌پوشاند، آخر دوست‌هایم جوجه‌اردک زشت صدایم می‌کنند.

● خوب داشتی امروز را تعریف می‌کردی.
○ امروز صبح وقتی می‌خواستم بروم مجلس، از کنار دکه روزنامه‌فروشی رد شدم. دیدم همه روزنامه‌ها خبر اخراجم را با تیتر و عکس یک زده‌اند. به ویسمه گفتم: «تو برو، من نمی‌آیم.» عکس‌ها را که دیدم، الله‌وکیلی ترسیدم، آخر شما نمی‌دانید برادرها چقدر بدبین‌اند. فکر کردم الان وقتی این تیتر روزنامه‌ها را ببینند فکر می‌کنند یک جریانی پشت این ماجراست، یک جریان عظیمی که دارد خط می‌دهد و می‌خواهد مجلس هفتم را تخریب کند. خلاصه جازدم ولی دوباره دلداری‌های دوستانه شروع شد. خلاصه رفتم مجلس، آقای ناطق نوری[احمد[ آمد گفت: «چی شد؟ دعوا تمام شد؟» گفتم: «من دعوایی شروع نکردم.» گفت: «روزنامه‌ها امروز خیلی تند رفته‌اند، وسط دعوا دیگر نمی‌شود کاری کرد.» گفتم: «آقای ناطق من اصلا ً نیامدم کاری بکنم! فقط لطفاً اسم مرا به‌عنوان مهمان بدهید.»

● آقای ناطق عضو هئیت‌رئیسه است؟
○ آره. اتفاقاً ناطق کسی است که در مجلس ششم خیلی از دست من اذیت شده بود. چون یک بار گفته بود اصلاح‌طلب‌ها را می‌زند و من در خبرگزاری کار کرده بودم که رئیس فدراسیون بوکس گفت: «اصلاح‌طلب‌ها را باید کتک زد.» با اینکه چاپ این خبر خیلی برایش بد شده بود، ولی چیزی توی ذهنش نمانده که کینه به دل بگیرد و تلافی کند.

● این تعریف‌هایت را از ناطق بنویسیم؟
○ آره، چند بار دیگر هم پیش آمده بود. موضوع‌هایی مثل افشای فیش و قهوه‌خانه و تعاونی مسکن و موضوع استخدام یکی از افرادی که تازه 3 ماه بود آمده بود و آقای… ـ نه، اسمش را نمی‌گویم ـ یکی از اعضای هیئت‌رئیسه، که برای استخدام رسمی‌اش نامه نوشته بود به اداره مالی و سفارشش را کرده بود. خوب، هرکدام از اینها هر بار به یک دعوا تبدیل می‌شد و آقای ناطق هم عصبانی می‌شد و می‌گفت: «شما در آستانه انتخابات دارید مجلس را تحت فشار قرار می‌دهید.» ولی هیچ‌وقت امکان نداشت بحث اخراج و فشارها و انگ‌های دیگری را مطرح کند. خلاصه امروز هم گفت: «من مخالف این قضیه‌ام، باشد اسمت را می‌دهم.» و اسم مرا به‌عنوان مهمان رد کرد و من رفتم بالا. درست لحظه‌ای رسیدم که آقای باهنر داشت می‌گفت: «بی‌نزاکت است، بی‌ادب است.» همه خبرنگارها ساکت بودند، چون موضوع به همکارشان مربوط بود. من آرام پرسیدم: «کی بی‌ادب بوده؟» یکدفعه بچه‌ها همه برگشتن نگاه کردند. گفتم: «کی اخراج شده؟» با تعجب پرسیدند: «چه‌جوری آمدی؟»

● در جایگاه مهمان‌ها نشستی؟
○ نه، رفتم جایگاه خبرنگارها. توی مجلس جدید (بهارستان) دو تا تابلو… اسمش یادم رفته…

● مونیتور!
○ آره، دو تا مونیتور بزرگ دو طرف هیئت‌رئیسه است که تص
———————–
جوجه‌اردک زشت اخراجیِ مجلس هفتم! – 3

شهلا شرکت
عکس: حسن سربخشیان

بخش اول گفتگو
بخش دوم گفتگو

● ولی تو با آقای خاتمی هم درگیر شدی؟
○ چرا از واژه درگیری استفاده می‌کنید؟

● همان ماجرایی که پیش آمد.
○ شاید مهم‌ترین ایراد من همین قمی‌کلایی بودنم است. اینکه وُلوم صدایم بالاست، مثل همه شمالی‌ها که صدایشان تیز است. آن روز هم فقط وُلوم صدای من بالا بود وگرنه سؤالم با سؤال بقیه خبرنگارها هیچ فرقی نمی‌کرد.

● سؤال چی بود؟
○ همه سؤالشان این بود که چرا آقای خاتمی در مورد جایزه صلح شیرین عبادی واکنش نشان نداده، من هم همین سؤال را کردم. رئیس‌جمهور داشت از آن فرصت استفاده می‌کرد و به خانم عبادی تبریک می‌گفت. آقای خاتمی گفت: «من به‌عنوان یک ایرانی…» من وسط صحبتشان گفتم: «به‌عنوان یک ایرانی؟ چرا به‌عنوان رئیس‌جمهور دولت ایران پیام رسمی ندادید؟» شاید چون وسط صحبتش رفتم، آن هم با صدایی که معمولا ً بلند است، او یک‌خُرده عصبانی شد و گفت: «رئیس‌جمهور لازم نیست که حتماً برای هر اتفاقی پیام بدهد.» من هم گفتم: «این، هر اتفاقی نبود، اتفاق خیلی مهمی بود.» و ایشان در جواب گفت: «اصلا ً مهم نیست.»

● شنیدم بعداً آقای خاتمی بهت زنگ زده؟

○ آقای خاتمی یک بار دیگر آمد مجلس و من دیگر هیچ سؤالی نکردم. بار دومی هم که آمد، دید من هیچ سؤالی نمی‌کنم. ضمناً هم دیده بود که خیلی از رسانه‌ها روی این قضیه مانور داده بودند و شایعه شده بود که می‌خواهند خبرنگار ایلنا و همبستگی را به‌دلیل سؤال از خاتمی از مجلس اخراج کنند.

● خوب، بعد چی شد؟
○ یادم هست هادی خانیکی نقدی نوشته بود بر مصاحبه‌های کُریدوری و نوشته بود نمی‌شود در چنین مصاحبه‌های سرپایی راجع به مباحث مهم از رئیس‌جمهور پرسید. ابطحی هم در سایتش نوشته بود: «یک دختر‌خانم کم‌تجربه باعث شده خاتمی چنین جوابی بدهد.» بهزاد نبوی هم گفته بود: «دختر جان اگر صدایت پایین‌تر بود، مشکلی ایجاد نمی‌شد.» انتقاد همه اینها با شوخی به همین‌ جا ختم شد ولی خاتمی به‌دلیل فشارها و این شایعاتی که درست شده بود ترجیح داد خودش وارد عمل شود.

● کُشتی منو، بگو چی شد؟
○ هیچی، گفتم، یک روز که آمده بود مجلس، گفته بود: «خانمی که آن سؤال را پرسیده بود کجاست؟» خودش دنبال من گشته بود و گفته بود: «خانم مسیح نژاد؟ (می‌خندد) یکی از بچه‌ها گفته بود: «مسیح علی‌نژاد.» من که رفتم جلو، دو سه تا سؤال کرد و گفت: «چی شده؟ ناراحتی؟ چرا سؤال نمی‌پرسی؟» گفتم: «می‌ترسم شما ناراحت شوید.» جمله قشنگی گفت…

● چی گفت؟
○ گفت: «هیچ‌وقت به‌دلیل ناراحت شدن کسی از سؤالت صرف‌نظر نکن و هیچ‌وقت برای خوشایند کسی سؤال نکن!» درست برعکس کسانی که سؤال خبرنگار را هم خودشان می‌خواهند تعیین کنند. بعد هم از من دلجویی کرد و گفت: «یک روز تشریف بیاورید دفتر تا مفصل درباره دیدگاه خودم با شما حرف بزنم.» ببین رئیس‌جمهور پس از چند ماه در ذهنش مانده بود که بیاید و از یک خبرنگار دلجویی کند.

● از یک خبرنگار بی‌ادب و بی‌نزاکت!
○ آره، این بود که رفتم و همان روز مطلبی نوشتم با تیتر «مصائب یک رئیس‌جمهور اخلاق‌گرا». نوشته بودم رئیس‌جمهوری که این‌قدر اخلاق‌گراست که با آن‌همه مشغله اساسی می‌خواهد از یک خبرنگار دلجویی کند چطور می‌خواهد جلو مخالفانش بایستد. خاتمی آن را خواند و در جمع جوانان نمونه کشور هم به‌نیکی از این خبرنگار بی‌نزاکت یاد کرده بود.

● خوب، بالاخره رفتی دفتر؟
○ آره، یک روز از دفترش زنگ زدند و من رفتم آنجا… آخر بد است بگویم خاتمی چکار کرد…

● نه، بگو.
○ [بلند می‌شود و می‌ایستد. دستش را روی سینه می‌گذارد و تا کمر خم می‌شود.[ گفت: «خواستم به یک خبرنگار جسور تعظیم عرض کنم.» بعد هم گفت: «هیچ‌وقت کوتاه نیا!» و بدوبیراهی هم به جوّسازها گفت که برایم خیلی عجیب بود که رئیس‌جمهور چطور به من این‌قدر اعتماد می‌کند.

● چه گفت؟
○ نمی‌دانم، بد گفت دیگر.

● حالا زاهد نشو، بگو ببینم تکیه‌کلام آقای خاتمی موقع بدوبیراه گفتن چی است.
○ باور کن یادم نمی‌آید…

● ببین، من از تو سمج‌ترم. بگو چی گفت.
○ گفت: «خیلی نامردی کردند.»

● همین بود بدوبیراهش؟
○ بله، بدوبیراه رئیس‌جمهور با ماها یک‌کمی فرق دارد! [می‌خندیم[ می‌دانید که آقای خاتمی هر روز تمام مطبوعات را می‌خواند و اگر نکات حساسی در اخبار مطبوعات و صدا و سیما باشد سریع زوم می‌کند رویش و می‌گوید پیگیری کنند.

● خوب، تمام شد ماجرای آقای خاتمی؟
○ آره، آخرش هم به خاتمی گفتم: «بدم نمی‌آید اوریانا فالاچی شوم.» عصبانی شد و گفت: «چرا اوریانا فالاچی؟ مسیح باش تا دیگران بگویند ما می‌خواهیم مسیح شویم.» برادرکوهکن هم یک بار که سر تسهیلات رفاهی نمایندگان به او گیر داده بودم، به من گفت: «تو نمی‌خواهد اوریانا فالان‌چیِ ایران بشوی.»

● نظرت راجع به واکنش همکارهای خبرنگارت چیست؟
○ با اینکه همه ما فکر می‌کردیم فضای مطبوعاتی خیلی سرد و بی‌روح شده، ولی انصافاً بچه‌ها در این جریان خیلی خوب عمل کردند. این نشان می‌دهد که هرچه ظاهر فضا سرد و بی‌روح باشد، هیچ‌کس نمی‌تواند تحمل کند که عضوی از خانواده‌اش را یک جایی تحقیر یا تضعیف کنند.

● طبیعی است، این شتری است که درِ خانه همه خبرنگاران می‌خوابد.
○ دقیقاً این استنباطی بوده که خود خبرنگارها هم داشتند. یعنی این ماجرا را ‌آغاز حرکتی می‌دانستند برای محدود شدن سایر خبرنگاران و بسته شدن فضای خبری. دیروز وقتی مرا از مجلس اخراج کردند و من بیرون ایستاده بودم، آقای باهنر می‌خواست با صدا و سیما مصاحبه کند که مهناز ظهیرنژاد جلویش ایستاد و گفت: «شما اول باید توضیح بدهید که چرا یکی از خبرنگاران را اخراج کردید.» آقای باهنر گفت: «مگر من موظفم به شما توضیح بدهم؟» مهناز گفت: «بالاخره یک خبرنگار اخراج شده و ما باید دلیلش را بدانیم.» آقای باهنر گفت: «من می‌خواهم با صدا و سیما مصاحبه بکنم. شما اجازه نمی‌دهید؟» پنج، شش بار این جمله را تکرار کرد و مهناز گفت: «نه، اجازه نمی‌دهم.» آقای باهنر گفت: «اسمتان؟» مهناز اسمش را گفت و باهنر هم قشنگ به دوربین صدا و سیما نگاه کرد و گفت: «ایشان خانم ظهیرنژاد، خبرنگار روزنامه صبح اقتصاد، اجازه نمی‌دهند که با شما مصاحبه کنم.» و با عصبانیت آنجا را ترک کرد.

● جنبش زنان است دیگر!
○ البته مهناز بعد به من گفت: «عین بختک از آسمان برای من افتاده‌ای پایین. همه‌اش تو گند بزن و من از تو حمایت کنم!»

● چطور؟
○ آخر خیلی‌وقت‌ها توی شرایط خیلی سختِ کار مجلس هنگامه (منهاجی)، خبرنگار آرمان، مهناز و ویسمه، چون روی من حساسیت وجود داشت ـ می‌رفتند جلو و نقش پتروس فداکار را بازی می‌کردند.

● اصولا ً بیشتر زن‌ها تو را حمایت می‌کنند یا مردها؟
○ اکثر خبرنگارهایی که از من در مجلس حمایت کردند زن بودند، امروز هم وقتی هو شدم…

● احساس هوشدگی پیدا کردی…
○ آره. وقتی احساس هوشدگی پیدا کردم و از مجلس آمدم ایلنا، طبق معمول بچه‌ها دورم جمع شدند و پرسیدند که چی شده. من داشتم با غصه و اندوه تعریف می‌کردم، بچه‌ها گفتند خانم عبادی گفته حاضر است وکالت تو را به عهده بگیرد.

● حالا رفتی پیش خانم عبادی؟
○ من تا حالا خانم عبادی را از نزدیک ندیده‌ام. گفتم که من خبرنگار زغالی هستم، می‌گویید نه. ولی واقعاً تا حالا برنده جایزه صلح نوبل کشورم را ندیده‌ام، ولی می‌روم می‌بینمشان.

● مسیح، چند سالت است؟
○ من چهار سال است که می‌گویم 29 سالم است. چون ریزه‌میزه بودم و هیچ‌کس مرا به حساب نمی‌آورد، مجبور بودم سنم را بیشتر بگویم.

● نکنه همه این دعواها را راه می‌اندازی که بگویی من بزرگ شده‌ام؟
○ چرا فکر می‌کنید عمداً سروصدا راه می‌اندازم؟ اصلا ً دلم نمی‌خواهد بگویند فلانی یک آدم دعوایی است.

● بعضی‌ها معتقدند این یک فضاسازی انتخاباتی است!
○ حتی اگر فضاسازی انتخاباتی هم باشد مجلس هفتم می‌توانست از آن بهره بگیرد و بگوید هیچ اشکالی ندارد، دلمان می‌خواهد میزان دریافتی‌هایمان شفاف باشد. این‌که برای محافظه‌کاران در عرصه انتخابات خیلی تبلیغات مثبت‌تری بود.

● مسیح، یک بار گفته بودی هیچ‌کس باور نمی‌کند مقاله‌هایت را خودت می‌نویسی، ماجرا چی بود؟
○ کِی گفتم؟

● در مورد مقاله «کیفرخواستی علیه اصلاح‌طلبان، متهم ردیف اول، رئیس‌جمهور»، روزنامه همبستگی.
○ آهان، قسمت اولش را که نوشتم هیچ‌کس باور نمی‌کرد من نوشته‌ام، خیلی بهم برخورد. ابراهیم‌بای که مدیرمسئول همبستگی بود به‌شوخی گفت: «این را کی برایت نوشته؟» گفتم: «بقال سر کوچه‌مان.» و عمداً قسمت دوم گزارش را نشستم گوشه اتاق شورا نوشتم، آن وقت باور کردند.

● حالا اصلا ً چطور شد خبرنگار شدی؟
○ مادرم می‌گوید: «بچه که بودی یک تکه پارچه سر یک چوب می‌بستی و در عزاداری‌ها که همه در حال گریه بودند می‌بردی جلو و به زن‌ها می‌گفتی: ببخشید خانم، خودتان را معرفی کنید. و من همیشه خجالت می‌کشیدم و می‌گفتم: بچه بیا کنار.»

● درس چی خوانده‌ای مسیح؟
○ فقط گذاشتند تا دیپلم بخوانم. در دهات ما دخترها فقط تا دیپلم می‌توانند درس بخوانند.

●پس دانشگاه نرفتی؟
○ من حتی یک‌بار هم کنکور امتحان ندادم. بعداً می‌فهمید چرا.

● مسیح، چند کیلویی؟
○ خیلی لاغرم، ولی وزنم بالا پایین می‌رود. یکی از بچه‌ها برایم یادداشت نوشت با تیترِ «جسارت‌های یک خبرنگار 46 کیلویی.»

● فیش که می‌دزدی چاق می‌شوی؟!
○ جدی رکورد دارم. با اینکه یک عادتی دارم، ولی چاق نمی‌شوم.

● چه عادتی؟
○ نه، داداشم گفته هیچ جا نگو، در شأن یک خانم نیست.

● مگر چه عادتی داری؟
○ [با تردید[ دوست دارم صبح‌ها بروم کله‌پاچه بخورم ولی کله‌پاچه‌فروشی‌ها محیط مردانه‌ای است و من نمی‌توانم بروم. البته، وقت‌هایی که می‌خواهم خیلی باکلاس باشم نمی‌روم، ولی وقت‌هایی که می‌گویم گور پدر کلاس، می‌روم. البته همیشه جسارت ندارم خودم باشم. به هارت‌وپورت‌های من نگاه نکنید. من مثلا ً در ماه یک هفته می‌توانم خودم باشم. در آن یک هفته چند روزش را می‌روم کله‌پاچه می‌خورم، بعد حسابی چاق می‌شوم.

● اگر راست می‌گویی، کله‌پاچه‌ای‌های خوب تهران کدام‌ها هستند؟
○ آدرسشان را نمی‌گویم، شلوغ می‌شود. من دلم می‌خواهد بروم یک جای خلوت. البته یکی روبه‌روی پارک ساعی هست که خیلی خوب است.

● تمیز است؟
○ خیلی تمیز است، بوی گوسفند نمی‌دهد.

● دستی چند؟
○ پاچه را می‌خورم 400 تومان. بناگوش می‌خورم 850 تومان.

● پاچه را می‌خوری 400 تومان، پاچه را چقدر می‌گیری؟
○ [از ته دل می‌خندد[ خیلی باحال بود، من تا حالا نتوانستم با هیچ کس مصاحبه این‌جوری بگیرم.

● آن هم پاچه‌های مخصوص را!
○ عمراً اگر بتوانی این سؤال‌های خودت را بنویسی.

● همه را می‌نویسم، حالا می‌بینی.
○ [می‌خندد[ وای خیلی باحال بود. من فکر می‌کردم فقط خودم خیلی حاضرجوابم.

● خوب، دیگر، دست بالای دست بسیار است.
○ یک بار روزهای اول مجلس ششم، بعضی نماینده‌ها خیلی توی کلاس بودند و هیچ‌وقت نمی‌آمدند طرف خبرنگارها. مثلا ً یکی‌شان صفایی فراهانی بود که خیلی مغرور بود و افه می‌آمد. یک بار آمد در جمع خبرنگارها ایستاد و ژست گرفت و همه خبرنگارها هم دورش جمع شدند، او هم فیگور جدی گرفت و شروع کرد حرف زدن. بعد یکی از بچه‌ها پرسید: «جریان اینکه خانه‌تان را دزد زده چیست؟» او گفت: «چیزی نبوده، سروتهش مبلغ هفت، هشت میلیون دزدی کردند.» من گفتم: «چیزی نبوده؟! هفت، هشت میلیون همه زندگی من و بابایم است.» صفایی با یک افه جدی‌تر گفت: «تا حالا فکر می‌کردم فقط قلمتان تند و تیز است، فکر نمی‌کردم زبانتان هم این‌طور باشد.» یک لحظه فکر کردم شاید من نباید این‌قدر راحت حرف بزنم. ولی بعد فهمید فقط زبانم تلخ و تند است، توی دلم چیزی نیست، بچه خوبی‌ام. [مکث می‌کند و می‌خندد[ خودمانیم، پاچه گرفتن خیلی باحال بود.

—————-
جوجه‌اردک زشت اخراجیِ مجلس هفتم! – 4

● آخر تو چرا این‌قدر خشنی؟ اسمت هم مردانه است.
○ بابا شما دارید همة کتاب مرا رو می‌کنید. نمی‌گذارید کتاب من بیاید بیرون. خیلی از چیزهایی که گفتم در کتابم است.

● حالا بگو ببینم چرا اسمت را گذاشتند مسیح، هیچ‌وقت نپرسیدی؟
○ آخر مجبور می‌شوم اسم کتابم را هم بگویم. به جایش از من بپرسید: «الان بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟»

● خوب هر دو را بگو!
○ الان بزرگ‌ترین آرزویم این است که آقای مسجدجامعی یک‌خُرده دل و جگر داشته باشد مجوز کتاب مرا بدهد.

● فکر می‌کنی دارد؟
○ نه!

● اگر هم می‌خواست بدهد، حالا دیگر نمی‌دهد بچه‌پررو! راستی تو نمی‌ترسی بگیرنت؟
○ اگر پاهای مرا زیر میز نبینید که می‌لرزد، می‌توانم ادعا کنم: نه، برای چی بترسم؟

● قبلا ً هم گرفتنت، درست است؟
○ اینها را نمی‌خواهم بگویم. همة اینها را که تجربة زندان دارم یا نه در کتابم گفته‌ام.

● تجربة زندان هم داری؟
○ نمی‌خواهم بگویم.

● حالا جدی می‌ترسی ببرندت زندان یا نه؟
○ [با اعتراض[ برای چی زندان؟ چرا این‌قدر قضیه را بغرنج می‌کنید؟

● از اعدام چی، می‌ترسی؟
○ بابا مملکت ما را دوست دارد، مملکت ما خیلی جوان‌ها را دوست دارد، چرا شما این‌قدر سیاه‌نمایی می‌کنید. این را از طرف من بنویسید که بفهمند من جلو کسانی که سیاه‌نمایی می‌کنند می‌ایستم. [می‌خندد[

● اگر بگویند از فعالیت مطبوعاتی محرومت می‌کنیم، چکار می‌کنی؟
○ چوپانی هم بلدم. تو را به خدا ننویسید، این یکی از دیالوگ‌های کتابم است.

● خوب نگو تا ننویسیم. این هم حکایت زبان‌درازی‌هایت در مجلس است؟ حرف را می‌زنی و می‌گویی ننویسید؟! امروز که عکست آمده صفحة اول روزنامه‌ها، دیگر از چی می‌ترسی؟
○ نه بابا، من عکسم قبلا ً هم رفته بود صفحة اول.

● یعنی دزده، بیشتر از هفت، هشت میلیون نبرده؟
○ [غش‌غش می‌خندد[ چقدر خوشم آمده ازت. چرا من قبلا ً نیامدم اینجا چیز یاد بگیرم؟ ولی عین واقعیت را می‌گویم. فکر نکنید می‌خواهم گنده‌گویی کنم، واقعاً دلم می‌خواست عکسم وقتی صفحة اول کار بشود که یک حرکت تأثیرگذار کرده باشم.

● حالا اگر مایلی اسم کتابت را هم بگو.
○ اسمش تاج خاراست.

● تاج خار؟!
○ همان تاجی که مخالفان مسیح برای شکنجه کردن روی سرش می‌گذاشتند.

● آرزویت در زمینة حرفه‌ای‌ات چیست؟ قله‌ای که در ذهنت داری چیست؟
○ می‌دانی، من عادت نکردم اول قله‌ای را تصور کنم بعد برای رفتن به آن تلاش کنم. همیشه با اکیپ کوهنوردی‌مان هم که می‌رفتیم کوه، اعضای گروه غر می‌زدند که: «پس کی می‌رسیم؟» و همیشه این برای من سؤال بود که به کجا می‌خواهند برسند؟ پس همین راهی که داریم می‌رویم چی؟ ظاهراً هیچ‌کس از خودِ راه لذت نمی‌برد همه‌اش می‌گفتند: «پس کی می‌رسیم؟» یکی از داداش‌های من می‌گوید: «مسیح دختر اکنون است، همه‌اش از لحظه لذت می‌برد، از لحظه استفاده می‌کند و به لحظه تکیه می‌کند.»

● توی خانواده تو یک دختری؟
○ نه دوتاییم، ولی من خودم به‌تنهایی 60 تا دخترم.

● از کدام‌یکی از نماینده‌های مجلس هفتم دلخوری؟
○ شاید فکر می‌کنید می‌خواهم نقش مسیح را بازی کنم. بعد از آن روزی که آقای طباطبایی، نمایندة زابل، آمده بود مشت بزند، تمام دوستانم، حتی آنهایی که خیلی از من خوششان نمی‌آمد، در حمایت از من مطلب نوشتند علیه آقای طباطبایی. باور نمی‌کنید، واقعاً قلبم ریخته بود، دلم خیلی سوخته بود، نمی‌خواستم همه این‌طوری به او فشار بیاورند و مورد هجوم قرار بگیرد. باور کنید یکی از دوستانم ـ همین ویسمه ـ همیشه به من می‌گوید: «تو مسئول نیستی که برای این و آن دل بسوزانی. اولین کسی که باید برایش دل بسوزانی خودتی.»

● آقای طباطبایی چرا می‌خواست تو را بزند؟ بحث حجاب بود؟
○ ببینید بحث حجاب نبود. چون من بدحجاب نیستم که او بخواهد آن‌قدر خشمگین بشود و عبا و عمامه دربیاورد. بحث این بود که آنجا خبرنگارها را محدود کرده بودند. ما فقط می‌توانستیم از آن بالا نظاره‌گر باشیم تا هروقت نماینده‌ای اراده کرد که مصاحبه کند، بیاید در جمع خبرنگارها. این مورد اعتراض همة خبرنگارهای مجلس بود. در بحبوحة این اعتراض همه داشتند دادوبیداد می‌کردند. ولی چون روی من حساسیت وجود داشت یک گوشه ایستادم، حتی وقتی آقای کوهکن را صدا کردم، بچه‌ها گفتند: «مسیح تو قرار است چیزی نگویی.» گفتم: «آقای کوهکن، می‌خواستم بگویم من هیچ مشکلی ندارم، هرچی شما بگویید گوش می‌کنم.» بعد با شوخی فضا را تلطیف کردم. یعنی یادم است من آن روز اصلا ً وارد درگیری نشدم. فقط از پشت با دو، سه تا از بچه‌ها حرف می‌زدم و گرا می‌دادم. یکدفعه دیدم آقای طباطبایی وارد میدان کارزار شد و با مشت‌گره‌کرده و لهجة شیرین سیستانی به من گفت: «ببین، اینجا مجلس ششم نیست. اگر موهایت را نکُنی تو، با همین مشت می‌زنم توی دهانت.» بدم نمی‌آید که همه تصور کنند من خیلی شجاع و نترسم، ولی آنجا واقعاً رنگ لبم سفید شده بود. دستم را بردم طرف روسری‌ام که موهایم را بکنم تو، دیدم نه، موهایم آن‌قدر بیرون نیست. یکدفعه گفتم: «وا! آقای طباطبایی واسة دو تا خال مو می‌خواهید مشت بزنید، پس واسة آن موهایی که با سه چهار ساعت آرایش می‌گذارند بیرون باید لگد زد.» مثل اینکه این جمله خیلی برایش سنگین بود، گفت: «هوچی‌گری نکن.» و عمامه‌اش را از سر برداشت و…

● «یعنی چی، می‌خواست به تو حمله کند؟
○ والله… [سکوت[ نکند باز هم من احساس حمله‌ورشدگی داشتم و همة آن عکس‌ها دروغ می‌گویند. چون بعدش او آمد و کاملا ً تکذیب کرد و گفت: «من اصلا ً چنین کاری نکردم.»
نکتة جالب اینجا بود که آقای کامران همیشه در مجلس واقعاً شخصیتی است که خودش است و اغلب به اسراف و تبذیر اعتراض دارد و واقعاً عمل هم می‌کند. چند مورد از اطلاعات مربوط به مجلس هفتم را هم که من کار کرده بودم ایشان به من داده بود. همیشه هم با من رابطة حسنه‌ای داشت. آن روز هم کنار شانة راست من ایستاده بود و من واقعاً نیازمند این بودم که ایشان مرا همراهی کند. اما وقتی برگشتم به سمت راستم که به آقای کامران بگویم: «چرا دفاع نمی‌کنید؟» دیدم آقای کامران عقب‌عقب رفت. بعدها متوجه شدم آقای طباطبایی، باجناق آقای کامران است و ایشان به‌خاطر شرمندگی محل را ترک کردند.

● خود آقای کامران گفت که شرمنده شده؟
○ گفت: «ایشان [یعنی آقای طباطبایی[ اخلاقشان شاید کمی تند باشد اما توی دلشان چیزی نیست، من هم چون ناراحت شدم نمی‌توانستم آنجا بایستم.»

● خوب، بعد چی شد؟
○ آقای طباطبایی آن روز قطعاً نمی‌خواست مرا بزند. این را جدی می‌گویم، هیچ‌وقت نمی‌خواست بزند. فقط چون عصبانی شده بود می‌خواست بگوید اگر قرار باشد اینجا کسی بی‌حجاب باشد و چیزهایی را که اینها مدنظرشان هست رعایت نکند، سر و کارش با من است و…

● خوب، پس به‌هرحال تو از کسی کینه‌ای چیزی نداری؟
○ نه اینکه آدم خوبی باشم. اصولا ً توانایی کینه به دل گرفتن از کسی را ندارم. یعنی…

● عُرضه‌اش را نداری! [می‌خندم[
○ آفرین! عرضه‌اش را ندارم. اصلا ً من وقتی با یکی قهر می‌کنم فردایش یا نیم ساعت بعدش یادم می‌رود، می‌روم باهاش تندتند حرف می‌زنم. وقتی می‌بینم سرسنگین است، تازه می‌فهمم قهر بودم و باید سنگین باشم.

● آن‌وقت فضای سنگین را حفظ می‌کنی؟
○ نه، اصلا ً نمی‌توانم، دوباره یادم می‌رود. حافظه‌ام در این چیزها خیلی بد است.

● چطور حافظه‌ات برای اینکه اسرار مجلس هفتم را افشا کنی خوب است؟!
○ به این فکر نکرده بودم. ولی باور نمی‌کنید، من با کلیدساز سر کوچه‌مان اشتراک بسته‌ام. چون همیشه کلید را در خانه پشت در جا می‌گذارم و در را می‌بندم. کلیدساز هم همیشه می‌آید در خانه را باز می‌کند. تا حالا چندین بار هم سوئیچ را روی تن ماشین جاگذاشته‌ام و رفته‌ام. یک بار هم بدوبدو از مجلس رفتم روزنامه، همه گفتند: «ماشینت کجاست؟» تازه فهمیدم من ماشین داشته‌ام.

18 روز بعد
● مسیح، روزنامه‌ها نوشتند یکی از نماینده‌ها گفته مجلس دیگر فیش صادر نمی‌کند، حالا خوب شد؟ از این به بعد رقم دقیق فیش‌ها را می‌خواهی از کجا بیاوری؟
○ خیلی بد شد، اتفاقاً دیروز به یکی از نماینده‌ها زنگ زدم. تا گفتم: «سلام، علی‌نژاد هستم.» فوراً گفت: «به‌خدا ما هیچی حقوق نگرفته‌ایم!»

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates