17.05.2005

گفتگوی شرقیان با حسن یوسفی اشکوری

قسمت نخست گفتگوی اختصاصی شرقیان با حسن یوسفی اشکوری


منبع: شرقیان


فکر کردم من که نمی‌خواهم آخوندی کنم، پس این لباس رو برای چی بپوشم؟ و اتفاقا آشنایی با شریعتی باعث شد که من در این لباس بمانم بر خلاف آنچه که شاید بقیه تصور کنند. وقتی به حسینیه ارشاد رفتم و پای درس اسلام شناسی شریعتی نشستم و کلا با شریعتی آشنا شدم، افکار من و جهت گیری های من همه عوض شد.مهمان خانه‌ی کوچک، اما ساده و صمیمی مردی بودیم که این سال ها نامش با زندان و مجازات عجین شده است. حسن یوسفی اشکوری هوادار پاک باز آن سال‌های شریعتی، هنوز هم از عقایدش به شدت دفاع می‌کند و به قول خودش هرچه می‌گذرد ایمانش به راه شریعتی بیشتر می‌شود. آن چه می‌توان درباره‌ی او گفت این ‌است که علی‌رغم گرفتن حکم اعدام و تحمل چندین سال زندان و سه ماه انفرادی و خلع لباس و دست و پنجه نرم کردن با دیابت، لحظه‌ای عقب ننشسته است و همچنان پرچم مبارزه را به دوش می‌کشد. قسمت اول این گفتگو، بیشتر حول مسائل قبل از انقلاب و تاریخ شفاهی است. قسمت دوم نیز به مسائل روشنفکری دینی در ایران مانند حجاب، ایدئولوژی و نقد سنت خواهد پرداخت. همان طور که خواهید دید، این مصاحبه از کلیشه های رایج و رسمی به دور است و با سوال های کوتاه و موجز سعی کردیم تا بیشتر پذیرای حرفهایی باشیم که کمتر در جایی زده شده است. تشکر ویژه از زهرا اشکوری عزیز که امکان مصاحبه را فراهم آورد، در این چند سطر بر ما واجب است.


 


 


– وقتی نام یوسفی اشکوری را می‌شنویم به یاد یک مرد روحانی می افتیم که به خاطر اعتقادش لباسش را گرفته اند و به اصطلاح خلع لباس شده است. به نظر سخت می‌آید جدا شدن از لباسی که ۳۰ سال با آن خو گرفته بودید. احساس خودتان چیست ؟


اگر بخواهم احساسم را در یک جمله بگویم، احساس رهایی می کنم و احساس آزادی. منتها اگر بخواهم توضیح بدهم اینکه من در گذشته هم که ۳۵ سال در کسوت روحانی بودم هیچ گاه لباس روحانی برای من عامل معیشت و وسیله ی ارتزاق و امکانات مادی نبوده که امروز برای از دست دادنش سوگوار باشم و ناراحت از این که امکان زندگی را از دست دادم. از اولی که رفتم قم و از سال ۴۶ که لباس روحانی پوشیدم، هیچ وقت از وضعیت روحانیت و روحانی بودن و منبر رفتن، خوشحال و خرسند نبودم و با گذشت زمان هم از آن وضعیت فاصله می گرفتم. در سال ۵۰ یک بحران فکری در من ایجاد شد که همان موقع می خواستم این لباس را بگذارم کنار.


– با شریعتی ؟


نه. چون که فکر کردم من که نمی‌خواهم آخوندی کنم، پس این لباس رو برای چی بپوشم؟ و اتفاقا آشنایی با شریعتی باعث شد که من در این لباس بمانم بر خلاف آنچه که شاید بقیه تصور کنند. وقتی به حسینیه ارشاد رفتم و پای درس اسلام شناسی شریعتی نشستم و کلا با شریعتی آشنا شدم، افکار من و جهت گیری های من همه عوض شد. با آشنایی با شریعتی احساس کردم که این لباس وسیله ی خوبی برای ارتباط با مردم می تواند باشد. چه که از سالهای ۴۵-۴۶ تا سال انقلاب، تمامی راه های ارتباطی روشنفکران با مردم قطع شده بود. دانشگاه ها مثل الآن نبود. وسایل ارتباطی مثل حالا آنقدر نبود. نه کامپیوتر بود و نه فاکس. این همه دانشگاه نبود. این همه دانشجو نبود. اگر مبارزان آن موقع می خواستند اطلاعیه ای چاپ کنند، با وسایل ارتباطی محدود مثل کاربن و استنسیل اینها کار می کردند. من خودم بارها اعلامیه ها را بر می داشتم و با دست می نوشتم. حتی کتاب را دستی تکثیر می کردیم. کتاب اقتصاد به زبان ساده مرحوم عسگری زاده (عضو سازمان مجاهدین) را در سال ۵۳ با کاربن ۳ نسخه تکثیر کردم. شرایط این گونه بود. اما دین و مسجد و محراب و حسینیه و عاشورا و تاسوعا و رمضان و شعبان و همه‌ی اینها وسیله‌ی ارتباطی بود با جامعه. حکومت نتوانسته بود که اینها را قطع بکند و با مسئولین آنها کار نداشت و اگر هم می‌خواست نمی توانست.


در اسلام و تشیع تشکیلاتی به نام روحانیت نداریم. برای همین برای ما فرقی نمی‌کند. همان کارهایی که قبلا می‌کردیم حالا هم می‌کنیم. منتهی آن وقت روحانی بودیم، حالا نیستیم. آن وقت‌ها اگر صحبت یک روحانی اثر داشت الآن دیگر ندارد و به عکس شده.بر اساس تفکری که از شریعتی آموختم، فهمیدم که شکل و ظاهر اصلا اهمیتی ندارد. روحانی باشی یا نباشی!!! اما این لباس وسیله‌ی ارتباطی خیلی خوبی می تواند باشد با مردم. آن وقت‌ها من یک جمله‌ای داشتم که؛ حرف های شریعتی را کاش می‌شد با زبان شیخ کافی گفت. (شیخ کافی که در مهدیه تهران برای عوام و مردم عادی سخنرانی می‌کرد و به شدت در مقابل شریعتی ایستاد و به حسینیه ارشاد لقب “یزیدیه‌ی ضلالیه” داد.) ما احساس کردیم که شاید بتوانیم حرف های شریعتی را با زبان عامه‌ی مردم بازگو کنیم. چنان که می‌گویند شریعتی موفق ترین روشنفکر ایرانی بوده از نظر ارتباط با مردم. در حالی که شریعتی هیچ گاه نتوانست حتی در یک مسجد سخنرانی بکند ( تنها سخنرانی او در مسجد، سخنرانی پس از شهادت بود که در مسجد جامع نارمک ایراد شد). اما زبان و بیان و جهت گیری او به گونه‌ای بود که مردم هم مخاطب او شدند. البته به طور غیر مستقیم. چه که مبلغان او یکی طلاب بودند و یکی دانشجویان که حرف های او را در سطح جامعه پخش می‌کردند. خود شریعتی هم در وصیت نامه‌اش می گوید که وراث من دو دسته‌اند: دانشجویان و طلاب. واقعیتش این است که خوب همین جوری بود. سال ۵۰-۵۱ که مبارزه‌ی سیاسی شدید شد، این لباس خوب خیلی به درد ما خورد و عامل ارتباطی خوبی بود با مردم. بعد از انقلاب هم همان‌کارهایی که می‌کردیم، منبر و مسجد و اینها رو رها کردیم. ۴ سال اول انقلاب را هم که نماینده مجلس بودیم و در این سال ها هم که کارمان گفتن و نوشتن بوده است. در مجالس ختم هم وقتی آخوندی گیر نمی‌آوردند از ما دعوت می‌کردند! آن هم مجلس ختم های بسیار خطرناک. مثل سال ۶۴ و ختم پسر دکتر مصدق (احمد مصدق) در مسجد ارک که آمدند و فحش دادند و کتک زدند. عمامه‌ی ما را برداشتند و پاره پاره کردند. در مجالس مختاری و پوینده و سامی و فروهرها و اینها هم سخنرانی کردم. غرض این که در طول این سال‌ها نان این لباس را نمی‌خوردیم، فقط چوب این لباس را می‌خوردیم. از این نظر می‌گویم که احساس رهایی و آزادی می‌کنم و به خصوص این که الان هم این لباس در جامعه هم اعتبار چندانی ندارد. متلک به آدم بگویند و چپ چپ نگاه کنند. حالا خیلی راحت می‌روم بیرون و کسی هم ما را نگاه نمی‌کند.
این نکته را هم بگویم، همان طور هم که می‌دانید، روحانیت در تشیع ما مثل تشکیلات کلیسا نیست. به خاطر این که مسیحی‌ها می‌گویند خارج از کلیسا راهی برای نجات نیست. و کلیسا هم با اسقف و کشیش و کاردینال تعریف می‌شود. اما در اسلام و تشیع تشکیلاتی به نام روحانیت نداریم. برای همین برای ما فرقی نمی‌کند. همان کارهایی که قبلا می‌کردیم حالا هم می‌کنیم. منتهی آن وقت روحانی بودیم، حالا نیستیم. آن وقت‌ها اگر صحبت یک روحانی اثر داشت الآن دیگر ندارد و به عکس شده. اگر یک کلاهی صحبت کند اثر بیشتر دارد. شاید الآن حرف من موثر تر از آن موقع باشد. .بنا بر این لباس برای من یک دکان نبود. برای من وسیله‌ی ارتزاق و معیشت نبود و از جهاتی هم دردسر بود. برای همین است که می‌گویم “عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد…”


– اگر موافق باشید برگردیم به قبل از انقلاب. درباره‌ی فضای سیاسی و اجتماعی آن روزها بفرمایید ؟


آن موقع خوب فضا باز نبود. بعد از سرکوب جبهه‌ی ملی دوم و نهضت آزادی و در کل بعد از سال ۴۲ فضای خیلی بد و خفقان آوری بر ایران حاکم شد. آن زمان دو روزنامه بیشتر نبودند. یکی کیهان بود و یکی هم اطلاعات.


– که هر دو هم دولتی بودند …


بله. اصلا روزنامه ‌ی مخالف معنا نداشت. من هم خیلی علاقه مند بودم به خواندن روزنامه. پدر و مادرم هم با ‌اینکه سواد نداشتند، اما می‌دانستند که روزنامه چیز خوبی است! یک مدتی که در بیمارستان بستری بودم، پدرم هر روز که می‌آمد ملاقات من یک روزنامه هم برای من می آورد. چند وقت این روزنامه ها را می‌خواندم و هیچ چیزی متوجه نمی‌شدم. بالاخره فهمیدم که به جای اینکه ستونی بخوانم سطری روزنامه را می‌خوانده ام! آن موقع ها در حوزه طلبه ها اصلا روزنامه نمی‌خواندند. حتی فارسی هم نمی‌خواندند. اصلا روزنامه خواندن را عیب می‌دانستند. یک بار مدیر حوزه آمد به حجره‌ی من دید روزنامه ای روی زمین افتاده. گفت این روزنامه مال توست ؟ راسیتش ترسیدم. جواب ندادم. یک بار دیگر تکرار کرد. گفتم بله. گفت:درس می‌خوانی و روزنامه هم می‌خوانی؟ چند تا سوال درسی از ما کرد که بهانه گیر بیاورد. ما هم همه را جواب دادیم. گفت از این به بعد حق نداری روزنامه بخوانی. روزنامه را برداشت و برد. ۷-۸ روز نخواندیم. دیدیم نه نمی‌شود. از آن به بعد روزنامه می‌گرفتم بعد می‌رفتم مسجد می‌خواندم. روزنامه را همان جا می‌گذاشتم و می‌آمدم. تا این که آمدیم قم و دیگر آنجا همه چیز می‌خواندیم. کتاب و روزنامه و مجله و رمان و …


 


 



– زن روز هم می‌خواندید ؟ چه شد که آقای مطهری شروع به نوشتن در زن روز کرد ؟


زن روز که از سال ۴۵ باب شد را هم می‌خواندم. آن زمان دوستان گفتند که مجله‌ی جدیدی آمده به نام زن روز. ما هم رفتیم روی دکه صفحه‌ی اولش را باز کردیم دیدیم نوشته “نظر مخالف چطور ؟”. با خواندش بعدا متوجه شدیم یک آقایی به نام ابراهیم مهدوی که دادیار دیوان عالی کشور بود نوشتن یک سری مقالات را در این مجله شروع کرد و بعد به قول شما جوان ها گیر داد به اسلام. چون خودش هم قبلا آخوند بود آشنایی خوبی داشت نسبت به مسائل. آقای مطهری هم این نامه را نوشتند که شما حرف مخالف هم چاپ می‌کنید ؟ مجله هم گفت که شما مقاله بدهید، چاپ می‌کنیم. بعدا به این روال در آمد که یک صفحه نوشته‌ی آقای مهدوی جاپ می‌شد و در صفحه‌ی مقابلش جواب مقاله‌ی هفته قبل که توسط مطهری نوشته می‌شد. این ماجرا ۵-۶ ماه ادامه پیدا کرد. بعد زد و آقای مهدوی فوت کرد. مطهری یک هفته به احترام او ننوشت و از هفته‌ی بعدش مقالات را ادامه داد که سرانجام بصورت کتابی درآمد با نام «نظام حقوق زن در اسلام». بعد آشنایی من با شریعتی، خواندنم جهت پیدا کرد و وارد کار سیاسی شدم. آن زمان که صف بندی های سیاسی به این شدت نبود، یک عده اقلیت بودند که خوب کار سیاسی می‌کردند و مبارز بودند و یک عده اکثریت هم که یا به سیاست بی‌تفاوت بودند و یا اصلا مخالف کار سیاسی بودند.


– روحانیت چقدر با انقلاب همراه بود ؟ باقی در “فرودستان و فرادستان” تخمین می‌زند که ۷۰ درصد روحانیت حالا یا نسبت به انقلاب بی تفاوت بودند یا با انقلاب مخالف بودند.


نمی‌توانم آمار بدهم. شاید آقای باقی محاسبه‌ای کرده اما به نظر من تا سال ۵۷ حدود ۸۰ درصد روحانیون مخالف یا بی تفاوت بودند. که از این ۸۰ درصد، اکثریت به مسائل سیاسی و درگیری بی تفاوت بودند. یک سری هم اقلیت بودند که صریحا مخالفت خودشان را اعلام می‌کردند. این سری بودند که پرچم مبارزه را بر دوش می‌کشیدند. در میان این‌ها هم آدم موجهی نبود. بیشتر ما طلبه‌های جوان بودیم که شور و هیجان جوانی داشتیم.


– آقای مکارم و مصباح و اینها هم بودند؟


نه. فقط یک آقای منتظری مطرح بود که نه به عنوان آیت الله العظمی بلکه به عنوان یک معلم حوزه و مجتهد ساده و شاگرد آقای بروجردی.


– شیخ علی تهرانی و واعظ طبسی چطور؟


تهرانی مطرح بود اما در حوزه‌ی قم نبود. در حوزه مشهد هم ۳ نفر بودند، آقا سید علی خامنه‌ای و هاشمی نژاد و شیخ علی تهرانی. اما واعظ طبسی را ما این اواخر اسمش را شنیده بودیم. چه که نه اهل سخنرانی بود و نه اهل نوشتن. شهرت این سه نفر هم به خاطر سخنرانی هایی بود که در شهرستان ها ایراد می‌کردند. سید علی خامنه‌ای هم به خاطر ارتباطش با شریعتی و سخنرانی در حسینیه ارشاد معروف بود. نوشته هایش را می‌خواندیم. بعدها شنیدیم که او نت و موسیقی را هم می‌شناخت. در صورتی که خوب در آن زمان آخوند ها اصلا گرد این چیزها نمی‌رفتند. در آن زمان ایشان جزء نوگرایان دینی به حساب می‌آمد. در کل می‌خواهم بگویم که در آن زمان صف بندی ها بیشتر سیاسی بود و بحث روشنفکری و غیر روشنفکری نبود. مکارم و سبحانی و مراجع هم مثل شریعتمداری و گلپایگانی تا سال ۴۲ عضو نهضت بودند که بعدا کنار کشیدند. مدرسین هم طلبه ها را هم نصیحت می‌کردند که تند روی نکنید و وارد جریانات سیاسی نشوید. آقای مصباح هم در جریانات سال ۴۱-۴۲ فعال بود که بعد کنار کشید. یعنی تا سال ۵۷ ما نه اسم ایشان را پای اعلامیه‌ای دیدیم و نه این که در قم جزء مبارزین شناخته شده بود. تخصص آقای مصباح مبارزه با جریان روشنفکری بود. اول قهرمان مبارزه با شریعتی بود. می‌گفتند در جلسه ای ضد شریعتی صحبت کرده بود و یکی از طلبه ها بلند می‌شود که او را بزند که از پنجره فرار می‌کند.


 


 



– ماجرای اخراج او از مدرسه حقانی چه بود؟


در درون مدرسه طلاب دو تکه شده بودند. موافقان شریعتی و مخالفان او. دائم درگیری بود بین آقای مصباح و طرفداران شریعتی. تا این که آقای بهشتی دخالت می‌کنند و به مصباح تذکر دادند که حالا اگر انتقاد داری در مدرسه این حرف ها را نزن. آقای مصباح ادامه می‌دهد تا این که آقای حجت که مدیر مدرسه بودند، افراطی های دو طرف را اخراج می‌کند و مصباح هم از مدرسه کنار می‌کشد. بعد آقای مصباح تا سال ۶۸ ساکت بود تا این که قهرمان مبارزه با سروش شد. و بعد هم قهرمان مبارزه با خاتمی. اصلا تخصص این آقا مخالفت با جریان روشنفکری بود.


– چه شد آقای مصباح که اول انقلاب با سروش یک طرف میز می‌نشست و تفکراتشان یکی بود، یک باره علیه او موضع گرفت؟


خوب خط آقای مصباح که از اول مشخص بود اما آن زمان سروش، سروش قبلی نبود.


– اگر موافق باشید پرونده‌ی قبل از انقلاب را با درگیری شریعتی و مطهری ببندیم. چه شد آقای مطهری که زمانی این همه از شریعتی تعریف می‌کرد به جایی رسید که گفت او جاسوس است و تا حالا سرش را روی مهر نگذاشته است.


بنز می‌آمد. راننده در را باز می‌کرد. حاج آقا بفرمایید. آقای مطهری پیاده می‌شد. خوب در جو انقلابی آن زمان خیلی تاثیر منفی داشت. البته این درگیری بیشتر بین طرفداران شریعتی و مطهری بود و بین خود آنها درگیری به این شدت نبود.ما آن موقع زیاد در این باره چیزی نمی‌دانستیم. فقط می‌دانستیم که اختلافاتی بین شریعتی و مطهری هست. بعد از انقلاب که نوشته‌ها و خاطرات درآمد و خواندیم، فهمیدیم. آن چه که از مجموع این تحولات برمی‌آید این است که وقتی شریعتی به ایران آمد چندان شناخته شده نبود و فقط در مشهد کمی سر و صدا کرده بود. به تهران هم که آمد در اول زیاد شناخته شده نبود. کتاب اسلام شناسی مشهد او فقط معروف شده بود و ما هم آن را خوانده بودیم. شریعتی پنج شنبه و جمعه ها سخنرانی عمومی داشت. من سخنرانی هجرت و تمدنش را رفتم. نیم ساعت قبل از سخنرانی وارد که شدم دیدم کیپ تا کیپ نشسته اند. اصلا سابقه نداشت. زریاب خویی صحبت می‌کرد ۵۰ نفر. مطهری صحبت می‌کرد ۱۰۰ نفر. که آن هم نصفش وسط سخنرانی می‌رفتند. مطهری البته دهان گرمی نداشت. نوشته هایش بهتر از گفته هایش بودند. همین که شریعتی پشت تریبون رفت همه ایستادند و دست زدند. سابقه نداشت که در حسینیه کسی دست بزند و برای سخنران بلند شود. ما هم نشستیم سر جایمان. ده دقیقه‌ای صحبت کرد. رسم بود که پیش از سخنران کسی می‌آمد و شعری می‌خواند و نوشته‌ای دکلمه می‌کرد. من که او را نمی‌شناختم به بغل دستیم گفتم پس این آقای شریعتی کی می‌آیند؟ گفت همین آقای شریعتی است دیگر! ضبط قدیمی‌مان را روشن کردیم و حرف هایش را ضبط کردیم. خیلی خسته شدم. سخنرانی کسل کننده بود. شب که آمدم خانه دوستم ضبط را روشن کردیم یکبار دیگر گوش دادیم. نه. انگار یک چیزهای جالبی می‌گوید! خلاصه ما که قرار بود فردا به قم برگردیم، ماندیم و سخنرانی فردا را هم رفتیم و این شروعی شد تا در بقیه جلسات و به خصوص کلاس های اسلام شناسی او هم شرکت کنم. منظور وقتی شریعتی از فرانسه آمد مطهری او را دید و از زبان و بیانش خوشش آمد. انصافا آقای مطهری هم فرد عالم و دلسوز و دردمندی بود. مطهری در روحانیت واقعا یک استثنا است. متاسفانه این جریانات و اختلافات و از بس که عکس مطهری را قاب کردند در ویترین جمهوری اسلامی از خاصیت انداختندش. مطهری به نظر من اهمیتش بیشتر از آن چیزی است که الان به طور رسمی گفته می‌شود. کاری کردند که جوان ها اصلا سراغ مطهری نمی‌روند. به هر حال مطهری در سال ۴۷ از شریعتی برای کتاب محمد خاتم پیامبران دعوت می‌کند. منتها وقتی شریعتی به تهران می‌آید به نظر می‌رسد که دو عامل سبب می‌شود که مطهری از او برنجد.
یکی این که خوب با برخی از نظرات رادیکالی شریعتی موافق نبوده است. به خصوص آنجا که شریعتی به نهاد روحانیت انتقاد شدید می‌کند. البته خود مطهری ده سال پیش انتقاد خیلی شدید کرده بود. در کتاب بحثی درباره‌ی مرجعیت و روحانیت در مقاله ای به نام «مشکل اساسی در سازمان روحانیت»، مطهری همان حرف هایی را که شریعتی زده، ده سال پیشتر می‌زند و می‌گوید که روحانیت ما عوام زده است و به خاطر همین عوام زدگی هیچ وقت نمی‌تواند که پیشتاز تحولات بشود. یکی از ویژگی هایی که روحانیت داشتند و دارند این است که خودشان به خودشان انتقاد می‌کنند و اگر منتقد خودی باشد برایشان مشکلی نیست اما اگر یکی از خارج بیاید و بخواهد انتقاد کند تحمل نمی‌کنند. مطهری هم بالاخره خصلت آخوندی درش قوی بود. دیگر این که آن طور که از نوشته ها و گفته‌ها برمی‌آید، وقتی شریعتی به ارشاد آمد بازار امثال مطهری کساد شد.


– حسادت؟


من البته نمی‌خواهم از این کلمه استفاده کنم و قبل و بعد انقلاب هم که این حرف را می‌زدند نهی می‌کردم. الآن هم نهی می‌کنم.


– چون پرفسور حامد الگار هم این حس را کم و بیش تایید می‌کنند.


بله. البته این حرف زیاد خوب نیست چون نیت آدم ها را نمی شود واقعا کشف کرد. علاوه بر این که طبیعی هم هست خوب بالاخره هیچ‌کس که معصوم نیست. می‌بینیم که مطهری شریعتی را به ارشاد آورد و بال و پر به او داد و بعد شریعتی از مطهری بزرگتر شد به حدی که جوان های انقلابی مطهری را مرتجع می‌دانستند. آنقدرکه آن زمان به مطهری ایراد می‌گرفتند، به آخوند ها کاری نداشتند چون اساسا آنها را قابل نمی دانستند. اما مطهری چون خوش‌فکر بود و در دانشگاه ها هم مطرح بود خیلی بهش انتقاد می‌شد. آن وقت ها از دید ما مثلا مبارزها، هر کس مبارز نبود. اصلا آدم نبود. به خصوص که شریعتی هم به اصطلاح پیاز‌ داغ ماجرا را زیاد کرده بود و عالم بی‌درد و شاعر بی‌درد و هنر متعهد را مطرح کرده بود. بنابراین هر آخوندی که مبارز نبود همه با او مخالف بودند. آن زمان‌ها دانشجوها کاری نداشتند که طرف عالم است. دانشمند است. هنرمند است. فقط برایشان مهم این بود که طرف مبارز است یا نه. آقای مطهری هم به عنوان یک مبارز شناخته شده نبود.


از طرف دیگر در آن زندگی انقلابی، ساده زیستی اصل بود. انتقاد سختی که طرفداران شریعتی به مطهری داشتند این بود که زندگی آقای مطهری زندگی بوعلی است نه زندگی بوذری. ابوعلی سیناست. آن موقع مطهری با حسین نصر دوست بود. حسین نصر که بود ؟ فیلسوفی که رئیس دفتر فرح بود. خوب این دوستی برای ما که از دید “فلاسفه پفیوزهای تاریخ‌اند” نگاه می‌کردیم اصلا موجه نبود. البته الآن اینجوری فکر نمی‌کنم و برای حسین نصر هم احترام قائلم. منظور این که فضا آن گونه بود. یکی دیگر از انتقادات دانشجوها به مطهری این بود که چرا ایشان بنز دارد. خوب کسی آن وقت بنز نداشت. شما قضیه درگیری طرفداران آریان پور و مطهری را شنیدید ؟


 


 



– چاقو و چاقو کشی در دانشگاه ؟


بله. شما نگاه کنید. آریان پور چپ بود. می‌گفتند آقای آریان پور که استاد دانشگاه هم هست مردمی‌است. یک فولکس واگن قدیمی داشت راه که می‌افتاد می‌گفت مسیر من اینه. هر کس مسیرش می‌خوره بیاد سوار شه. یک عده دانشجو ‌می‌آمدند سوار می‌شدند و ماشین راه می‌افتاد. اما آقای مطهری چه ؟ بنز می‌آمد. راننده در را باز می‌کرد. حاج آقا بفرمایید. آقای مطهری پیاده می‌شد. خوب در جو انقلابی آن زمان خیلی تاثیر منفی داشت. البته این درگیری بیشتر بین طرفداران شریعتی و مطهری بود و بین خود آنها درگیری به این شدت نبود. یا خبرش پخش نمی‌شد. گرچه ما بعد انقلاب شنیدیم که حتی مطهری علیه شریعتی نوشته دارد اما شریعتی هیچ وقت حتی یک کلمه هم علیه مطهری نگفت ضمن این که خیلی هم به او احترام می‌گذاشت. بعد هم که نوشته‌ی مطهری را دیدیم اصلا فکر نمی‌کردیم که ایشان یک چنین دیدگاهی نسبت به شریعتی داشته باشند. خیلی تند و توهین آمیز. بعد سال شصت هم که شریعتی زدایی شروع شد و کتاب هایش از کتابخانه ها و کتابفروشی ها جمع شد.


منظور این که به خاطر همین مسائل در حسینیه درگیری به وجود آمد و چون بزرگان حسینیه مثل مرحوم همایون (بنیان گذار ارشاد) یا آقای میناچی از شریعتی طرفداری کردند، آقای مطهری قهر کرد و از حسینیه رفت. آن اواخر که ما می‌رفتیم دیگر روحانی حسینیه ارشاد نمی‌آمد. فقط دو روحانی بودند که تا آخر به حسینیه می‌آمدند. یکی مرتضی شبستری بود و یکی هم مرحوم صدر بلاغی. که این دو تا آخر با شریعتی بودند.


– صدربلاغی سر تئاتر ابوذر از حسینیه کنار نکشید؟


البته مخالف بود اما مخالفت جدی نداشت. اما تا موقعی که ما به حسینیه می‌رفتیم او هم بود. اوضاع جوری شده بود که آن آخرها طلبه ها بدون عبا و عمامه به حسینیه می‌آمدند. بارها به من گفتند که حالا که می‌خواهی به ارشاد بروی لباس نپوش. من هم گفتم که نه. شتر سواری که دولا دولا ندارد. منظور این که فضا خیلی بد شده بود.


– شما با شریعتی هم روبرو شدید؟


بله. در آن فضای ماه های آخر فعالیت حسینیه که رفته بودم ارشاد. شریعتی عادت داشت وقتی سخنرانی‌اش تمام می‌شد از پشت سن می‌آمد یک سیگاری می‌کشید و چایی می‌خورد. بعد می‌رفت تالار پایین با دانشجوها بحث را ادامه می‌داد. من از آن طرف سالن که آمدم با هم روبرو شدیم. سیگارش را از دست راست به دست چپش داد و به احترام طلبگی من ایستاد تا من دست دراز کنم. خوب شریعتی آن وقت استاد من بود. من هم دست دراز نکردم. تا این که دستش را جلو آورد و دست دادیم و گفت بفرمایید در خدمت باشیم. یک دفعه نگاه کردم دیدم ۱۰۰ نفر دور ما ایستاده اند. جو آن زمان ان قدر خراب بود که همه فکر کردند حالا که طلبه‌ای آمده می‌خواهد فحش بدهد و مثلا دعوا کند. ما هم گفتیم خیلی ممنون و خداحافظی کردیم و آمدیم.


ادامه دارد …


پی نوشت :
۱- بیوگرافی حسن یوسفی اشکوری از زبان خودش
۲- شریعتی و مطهری از نگاه یکدیگر


 


 


گفتگو از پویا. ک و مریم حسین خواه – عکس ها از امین افشار



 

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates