ف. م. فلان و حسن آقا و شومبول خان!
– گفتند استاد نبوي راجع به تو نوشته، بدو جوابش را بده! بسيار تعجب کردم از اين که استاد با ده هزار هيت روزانه اين افتخار را به من داده اند و نامي از من برده اند و راه شهرت را بر مني که هيت چند ده تايي دارم گشوده اند. پيش خود گفتم لابد ايشان حق استادي به جا آورده اند و به مناسبت انتشار صدمين مطلبم در “گويا” و دويستمين مطلبم در “وب لاگ ف.م.سخن” به من تبريک گفته اند و مرا به کار و تلاش بيشتر تشويق کرده اند. گفتم حتما نوشته ام، راجع به اين که از من انتقاد کنيد را خوانده اند و مرا با توصيه هاي داهيانه شان راهنمايي فرموده اند. گفتم روح سعيد نفيسي يک بار ديگر در جسم نويسنده اي زبده حلول کرد و قلم تازه کاري مورد تشويق قرار گرفت. گفتم دست گرم فروزانفر بر سر شاگردي مبتدي کشيده شد و انگيزه اي براي حرکت هاي نو به وجود آمد. گفتم آريان پور ديگري ظهور کرد و درياي عميق معلومات، قطره اي خرد و ناچيز را مورد لطف و عنايت قرار داد. بدو بدو خود را به “گويا” رساندم و با شوق و ذوق بسيار “نقش سکس در سرنگوني نظام جمهوري اسلامي” را خواندم. عجب طنز نابي! عجب عنوان جذابي! هر کلمه قند و عسل! هر جمله شهد و شکر! پنج- شش هزار جلد کتابي که در کتابخانه ام موجود است همه به چشمم حقير آمد. خواندم و خواندم تا به روش مبارزه با اسم مستعار رسيدم. الله اکبر! کلمات آشنايي مي بينم: “ف.م. فلان” و “حسن آقا” و “شومبول خان”! “ف.م.فلان” خيلي به نظرم آشنا آمد ولي به جا نياوردم. “حسن آقا” هم “خسن آقا”ي تند و خشن وب لاگ شهر را به ذهنم متبادر کرد. کلمه ي “شومبول” را در بچگي زياد شنيده بودم ولي در عالم وب لاگستان نديده بودم (البته يک بار در فرودگاه مهرآباد به خاطر اين کلمه از دست يک پاسدار کتک خورده ام که به دليل حجب و حيا از تعريف کردن ماجراي آن معذورم).
گفتم خب اينها به من چه مربوط. من دنبال نام خودم هستم. خواندم و خواندم تا به آخر مطلب رسيدم ولي اثري از نامم نديدم. يعني چه؟ شايد به دليل پيري، چشمم ضعيف شده و اسمم را نديده ام. دوباره خواندم و باز چيزي نديدم. روي “ف.م. فلان” مکث کردم. نکند منظورش منم؟ نه بابا! استاد به شاگرد اين طور پرخاش نمي کند. مگر تو مراتب شاگردي هميشه به جا نياورده اي؟ مگر يک استاد نگفته اي و صد استاد از دهانت نريخته است؟ فکر کردم بد نيست “ف. م. فلان” را در “گوگل” وارد کنم و نتيجه ي جست و جو را ببينم. وارد کردم و اولين چيزي که ديدم نام خودم بود و مقاله ي علياحضرت! عجب! پس اين نام من است؟ اما اين جريان شومبول چيست؟ هر چه در گوگل گشتم اثري از وب سايت يا وب لاگ شومبول خان نيافتم. البته استاد بعضي وقت ها به دليل ذهن تندي که دارند يک چيزهايي را حدس مي زنند که بعد فکر مي کنند در عالم واقع هم وجود دارد. مثالش همان فاکت هايي بود که در مطلب دکتر شريعتي شان آورده بودند و وجود خارجي نداشت. عيبي هم ندارد، ما مي توانيم فکر کنيم که شريعتي آن چيزها را گفته و لابد سايتي هم به نام شومبول خان وجود دارد. به اين نتيجه رسيدم که استاد اين نام را براي افزودن نمک در دنبال اسم من و حسن آقا گذاشته اند. پيش خودم گفتم دست استاد درد نکند؛ بسيار خوب حق استادي را به جا آوردند.
– آنهايي که همسن و سال من هستند برنامه ي “آقاي مربوطه” و “شبکه ي صفر” مهندس بيلي مشاور حضور را حتما به خاطر دارند. براي جواناني که سن شان اقتضا نمي کند عرض مي کنم که اين دو برنامه که از “تلويزيون ملي” آن زمان پخش مي شد برنامه هاي مثلا “انتقادي” بودند که به قصد “اصلاحات” در نظام شاهنشاهي و ايجاد “سوفاف” اجازه پخش گرفته بودند. گاه گوگوش در نقش سکرتر مهندس بيلي – که حسن خياط باشي ايفاگر نقش آن بود – ظاهر مي شد و انتقادات را “کوبنده” تر مي کرد. شب ها ساعت نه و ده، همه پاي تلويزيون مي نشستند و آقاي مربوطه مي ديدند و غش و ضعف مي رفتند به خاطر “انتقاد”هاي کميکي که مي کرد. حتي خانم ها و آقايان کلاس بالا، کار و زندگي شان را ول مي کردند و پاي برنامه ي آقاي مربوطه مي نشستند. آقاي مربوطه اسم داشت، رسم داشت، قيافه اش شناخته شده بود و همه در خيابان با دست او را به هم نشان مي دادند.
درست در همين سال ها در کنج خانه ي خلوتي يک زن وشوهر جوان پاي ماشين پلي کپي نشسته بودند و با دقت مطالبي را که تايپ کرده بودند تکثير مي کردند. بالاي صفحه اي که تايپ شده بود کلمه ي “نويد” ديده مي شد. زن وشوهر جوان نهايت دقت و احتياط را به عمل مي آوردند که صدايي بيرون نرود. دو اتاق آنها، براي زندگي عادي هم کافي نبود ولي يکي از آن ها را براي تکثير نشريه شان اختصاص داده بودند. “نويد”، مژده ي رفتن حکومت ظلم و فساد شاهنشاهي را مي داد. “نويد” ريخت و قيافه ي درست و حسابي نداشت و با ماشين تحرير قراضه اي تايپ شده بود. نويسنده هايش ناشناخته بودند. نه اسم داشتند، نه رسم داشتند، نه دنبال شهرت بودند، نه دنبال مقام بودند. آنها مقامي داشتند که بالاتر از هر مقام ظاهري بود. تيراژ آنها صد، صدو پنجاه نسخه بود و اصلا با تيراژ چند صدهزاري و بلکه ميليوني آقاي مربوطه و مهندس بيلي مشاور حضور قابل مقايسه نبود. آنها کار خودشان را مي کردند و مربوطه و مهندس بيلي هم کار خودشان را مي کردند. آن کسي که پاي دستگاه پلي کپي نشسته بود کسي بود به نام حيدر مهرگان. بعد از انقلاب و تعطيل نويد و انتشار روزنامه حزب توده به نام “نامه مردم” حيدر مهرگان باز هم نوشت ولي باز هيچکس نمي دانست که “نويد” کار اوست. او قصد خودنمايي نداشت. آدم با سوادي بود و آرماني براي خودش داشت و سعادت مردم برايش مهم بود. اگر افکار انسان دوستانه اش را از زنگارهاي چپي و کمونيستي پاک مي کردي و صيقل مي دادي، کلي حرف مفيد براي گفتن داشت. يکي از بهترين کتاب هايش تفسير آرش کمانگير سياوش کسرايي بود. همه فکر مي کردند که حيدر مهرگان، حيدر مهرگان است ولي نبود. اين نام، نامي مستعار بود. نام کسي که عالي ترين مقام را در روزنامه ي کيهان داشت. و به ناگاه رازها از پرده برون افتاد و او را گرفتند و معلوم شد که حيدر مهرگان، رحمان هاتفي است و او را کشتند. مي دانيد چه کساني او را کشتند؟ اگر نمي دانيد از آقاي نبوي و دوستان اصلاح طلبش بپرسيد. آنها اين چيزها را بهتر مي دانند…
– من دوست ندارم به سالن شش بروم. من دوست ندارم در مقابل قاضي مرتضوي بايستم و سعي کنم او را بخندانم. من دوست ندارم در سلول دو متر در يک متر و هفتاد، يک ماه، دو ماه، سه ماه، شش ماه اسير شوم. من دوست ندارم کتک بخورم و شکنجه شوم. من دوست ندارم توبه کنم و در مقابل ياران ديروزم بايستم. من دوست ندارم داوطلبانه لباس زندان بپوشم و ديگران را به خاطر نپوشيدن اين لباس احمق خطاب کنم. من دوست ندارم از قاضي، يک دست لباس زندان بخواهم تا با خود به خانه ببرم تا يادم نرود که از کدام جهنم دره اي بيرون آمده ام. من دوست ندارم وقتي دوست دلاورم را سر و ته مي کنند و با کتک به او لباس زندان مي پوشانند (کاري که با بيجه و غلامپور هم نکردند) بگويم حق دارند چنين کنند و خب آدم در زندان بايد لباس زندان بپوشد ديگر. من دوست ندارم بنشينم به خاطر حرف هايي که زده ام و اقرارهايي که زير فشار کرده ام – که هر انسان طبيعي مي کند – صغرا کبرا بچينم و با لجن مال کردن قهرمان و قهرماني کار خودم را توجيه و تئوريزه کنم. من دوست دارم آزاد باشم و آزاد بمانم. دوست دارم آزاد فکر کنم، و آزاد بنويسم. دوست دارم روي مبل لم بدهم و سيب زميني بخورم و اسکارلت اوهارا تماشا کنم. براي آزاد ماندن و اسکارلت اوهارا تماشا کردن مجبورم نامم را از چشم شکنجه گران پنهان نگه دارم. اين حق من است و اگر اين کار زشت و ناپسند است مسئول آن من نيستم. مسئول آن حکومتي است که هر متفکر و نويسند ه اي را به بي رحمانه ترين شکل سرکوب مي کند. حال اگر کسي مي خواهد تا من هم به زندان بيفتم و شکنجه شوم و توبه کنم دليلي ندارد که تن به چنين کاري بدهم. من نمي توانم دليل اصرار بر افشاي نام را در يک حکومت پليسي بفهمم. چه فرق خواهد کرد من فرهاد محسني باشم يا فريد مژدهي. نهايت آن که مانند آرش سيگارچي يا نسب عبداللهي و همسرش گرفتار شوم و به زير شکنجه روم و در نهايت وادار به توبه شوم. جز اينکه سر از کنيا در آورم و با شيرهاي آدم خوار محشور شوم دوستان نويسنده ام چه چيز ديگري برايم به ارمغان خواهند آورد؟ اين سوالي است که بهتر است هر طنزنويسي پيش از صدور طنز به آنها بينديشد.
پیام برای این مطلب مسدود شده.