04.10.2004

دلم براي بيجه مي سوزد، آزاده اكبري

منبع گویا نیوز

بيجه توانست نفرت درون خود را آزاد كند. نفرتي كه در قلب ميليون ها جوان ايراني از خشونت و مرگ پيله بسته است. از ما كه كودكي مان در زير پله ها و با صداي آژير گذشت. از ما كه بي چراغ در شب هاي تاريك مشق نوشتيم. از ما كه به جرم انسان بودن و داشتن غريزه انساني در نسا به دارمان كشيديد…

azadehakbari@gmail.com


 


حالش خوب نبود. او كه عادت داشت به ديدن و شنيدن زشتي ها، او كه هر روز كودكي تنها و آواره مي بيند، او كه به بدن هاي پاره پاره كودكان شوش عادت كرده است، حالش خوب نبود. “يك تكه استخوان آوردند، يك پا ، يك مشت لباس. اسمش […] بود. جسدش را امروز پيدا كردند.” ومن دلم براي محمد بيجه سوخت. از دفتر بيرون رفتم. خواستم نبينم اما باورم شد در همان مركزي كه ما كودكان خياباني را آموزش مي دهيم ممكن است دهها محمد بيجه در حال رشد باشند…
جامعه ايراني عادت دارد به اينكه كسي را علم كند، نشانه اش بگيرد و بعد تمام فحش و فضيحت هاي عالم را نثار او كند. او را قرباني بداند و از اين راه تمام ناهنجاري هاي خود را به او نسبت دهد.راستي اين روشنفكران و روانشناسان، اين سياستمداران، اين داعيه داران حقوق شهروندي كجا هستند؟ كجا هستند تا آستين هاي علي را بالا بزنند و ببينند كه اگر علي آدامس فروش هر شب 4000 تومان به خانه نبرد پدرش او را با قاشق داغ مي سوزاند؟ كجا هستند تا ببينند علي در گرمترين روزهاي تابستان هم از ترس مسخره شدن لباس آستين كوتاه نمي پوشد؟ كجا هستند آنها كه كه گوشت هاي اضافه دست علي را كه در اثر سوختن ايجاد شده لمس كنند؟
صحبت كردن از حاشيه وقتي تصوري از حاشيه نداريم خيلي قشنگ است. طبقه متوسط هم باور مي كنند چون آنها تا به حال يك حاشيه نشين و يك كوره پز خانه را از نزديك نديده اند.آنها چه مي دانند كه بچه هاي حاشيه چه مي خورند، چه مي پوشند و كجا بزرگ مي شوند؟
وقتي براي كنفرانسي مشورتي كه از سوي سازمان ملل در كرمان برگزار ميشد شركت كردم، كسي را مسيول بررسي طرح شهر كرده بودند كه تا آن زمان كه 5 ماه از حادثه بم مي گذشت تا به حال شهر را نديده بود.اين فاجعه غم بار تنها يك بار و دو بار اتفاق نمي افتد. ايراني ها عادت دارد تا از كسي كه حقيقت را لمس نكرده درباره حقيقت بشنوند، سر تكان بدهند و ابراز تاسف كنند.
راستي كسي پرسيده بيجه از كجا آمده؟ مگر او نمونه همان نسل ارزشي انقلاب نيست؟ نسلي كه به قول حاتمي كيا پدرانش به جنگ رفتند و تربيت بچه هايشان را به كساني سپردند كه اين روز ها به نظر مي آيد چندان مربي هاي خوبي نبوده اند.چشم انداز ايران در شماره جديد خود در گفتگويي با يك روانشناس آورده است:”مرزي بين جرم و هنجار وجود دارد كه به آن انحراف مي گويند. انحراف ممكن است در بعضي كشورها با توجه به قوانين پذيرفته شده باشد ودر بعضي كشور ها قانون، برخوردهاي جدي تري با اين پديده مي كند. انحراف شامل ولگردي، خرابكاري ، آتش افروزي ، صدمه زدن به امكانات عمومي، رانندگي هاي بي مهابا، استفاده از مواد مخدر و بي مبالاتي جنسي است.متاسفانه دامنه سني اين گونه انحرافات پايين آمدهاست. ما تحقيقي به صورت ميداني بين 70 نفري كه به ستاد مبارزه با بحران ارجاع داده بودند انجام داديم و ديديم كه سن شروع اين انحرافات بين 10 تا 13 است. در حالي كه حدود دو سال پيش دامنه سني اين افراد بين 15 سال به بالا بود…”
محمد بيجه در چنين جامعه اي منحرف شده است. جامعه اي كه قرار بود مدني باشد و اگر كارآمدي پليس آن در حد يك پاسگاه در كل آن منطقه است لااقل نهادهاي مدني بر حسن اجراي قوانين نظارت داشته باشند. در چنين جامعه اي وقتي حرف از “سازمان غير دولتي” مي زنند مخصوصا وقتي “سازمان غير دولتي” مخصوص حمايت از حيوانات باشد همه دست روي شكمشان مي گذارند و مي خندند. مي گويند در مملكتي كه 26 بچه كشته مي شوند و پليس نمي فهمد چه احتياجي به اين چيزهاي لوكس هست؟اما به راستي اگر چنين انجمن فعالي وجود داشت، وقتي محمد بيجه بيش از 100 سگ را به خانه آورد، غذا داد، كشت و سوزاند ساكت مي ماند؟ در كشوري كه سگ هاي آواره هم بي رحمانه مورد سو استفاده قرار مي گيرند، چه انتظاري وجود دارد كه كودكان معصومي كه حسرت لحظه اي بازي كودكانه به دلشان مانده است سالم بمانند؟
آقاياني كه در نسا دختركي را به دار ميكشند؛ آقاياني كه در خيابانها به مانتوهاي صورتي ايراد مي گيرند؛ آقاياني كه هنوز زنانشان را مثل لباس هاي زمستاني در انبار نگه مي دارند؛ آقاياني كه چشم بر توليد قارچ گونه وبلاگ ها مي بندند و سايت ها را فيلتر مي كنند؛ جرات دارند كه بگويند بيجه بيمار رواني بوده است؟
آمريكا را مسخره مي كنيم كه در آن كودكان فيلم هاي خشن مي بينند و بازي هاي كامپيوتريشان پر از صحنه هاي جنگ است؛ اگر در آمريكا ، كودكان خشونت را بر صفحه تلويزيون مي بينند در ايران ما در 8 سال آغاز كودكيمان خون واقعي ، تفنگ واقعي و بمب هاي واقعي ديديم. ما برادر هايمان را ديديم كه رفتند و 15 سال بعد از آن ها فقط يك پلاك بازگشت.بسياري از ما هيچ گاه پدر را حس نكرديم. چون پدر آرماني بود، جنگ آرماني بود ،خشونت آرماني بود…محمد بيجه اتفاقا جسور ترين انسان نسل ماست. انساني درست مثل من معمولي كه صبح به بهترين دانشگاه اين كشور مي روم ، سر كلاس ها مي نشينم و شب كاملا معمولي به خانه بر مي گردم .(ديگر كارنمي كنم چون شما روزنامه ام را توقيف كرده ايد…) بيجه توانست نفرت درون خود را آزاد كند. نفرتي كه در قلب ميليون ها جوان ايراني از خشونت و مرگ پيله بسته است. از ما كه كودكي مان در زير پله ها و با صداي آژير گذشت. از ما كه بي چراغ در شب هاي تاريك مشق نوشتيم. از ما كه به جرم انسان بودن و داشتن غريزه انساني در نسا به دارمان كشيديد…
نه ،حالش خوب نبود. او كه عادت داشت به ديدن و شنيدن زشتي ها؛

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates