نامه مرتضی كيوان به سياوش كسرايی
اگراعدام نشده بود، شاملوی ديگر میشد
آنچه میخوانيد يكی از نامه های مرتضی كيوان، از 5 شاگرد برجسته نيماست كه پس از كودتای 28 مرداد جزو اولين گروهی بود كه اعدام شد. او افسر وظيفه در نيروی دريائی بود كه كودتا شد. شاملو، كسرائی، سايه، كيوان، توللی. آنها برجستگانی بودند كه نيما رويشان دست گذاشته بود. كيوان دراين جمع “اميد”ی بود كه به خون كشيده شد. پوری همسر كيوان بود. خبر كه از جنوب (بندرعباس) به تهران رسيد، شاملو در خون فرو ريخت و سرود: سال عزا – سال اشك پوري- سال خون مرتضي. و سپس : بياد آر! عموهايت را میگويم. از مرتضی سخن میگويم.
تهران يكشنبه 27 دی 1332
سلام سياوش عزيزم، با تمام شوقم ميبوسمت. هزار حرف با تو دارم. به تو رسيدهام و گفتنيها فراوان است. اما امشب پريشانم. از پيش رفقا بازگشتهام: پوری و صبح و فرهنگ و منير و رسول، دلم بسان صدفی شده است كه مرواريدش غلتان غلتان به ته اقيانوس فرورفته است. خودم تماشاگراین فاجعه بودهام. احساس ميكنم زمزمه رمز آسايی در شبستان خاطرم مترنم است. به آن با دقت يك وسواسی مضطرب گوش ميدهم، اما آن را نميشنوم، آن را نميشناسم و غربت آن، فيض ادراك دلخواه مرا زايل ميكند. بگو چه كنم…. تو بگو كه آموزگار منی و با عتاب شيرينت و شراب دردآگين چنين معرفتی را در كامم چكاندهای. پريشانم، هيچ چيز برای من آسايش بخش نيست. ديوی درون وجودم نعره ميكشد، از هياهيوی او ملولم و آرام و ساكتم! ميبينم كسانی هستند كه زندگی را به دلقكی فروختهاند… ميخنديم و ياوه ميگوييم. دايره مضحكی هستيم كه هر يك مركز آنيم ! فراموش كردهايم، پريشانيم. ميبينم كه دوست داشتن مسخ شده ؛ نياز دوست داشتن كمكم جای خود را به عادات داده ! اضطراب هولناكی در خاطرم زندگی ميكند. هنوز آن را به درستی نشناختهام و برای كسی كه مرده معرفت است چنين محروميتی دردآور است، نميدانم با قهقههای عبث از چه و از كه انتقام ميكشيم. همه بيگناهان گناهكاريم. همه همدرديم. دوست داشتن را فراموش كردهايم و در خود ميلوليم و از خود غافليم ! من امشب پريشانم. به تو رسيدهام و دلم هزار عقده ناگشوده دارد.این توقيف و تبعيد و زندان مرا از خودم بيرون آورد. روزهايی رسيد كه ديدم خندهها و ياوهگوييهای مرسوم ما لعاب چركين بيهودهگيهاست. دور هم جمع شدهايم، خنده زدهايم و ندانستهايم كه نقد وجود را به عبث با سمباده خنده تراشيده و دور ريختهايم. گاهی هم از حصار عادت بيرون آمدهايم و خويشتن را در سيمای يكديگر نگريستهايم…
ديدهايم كه يكديگر را دوست داريم، جمع خوشبختی هستيم، عفريت نگرانيها در خانه دل هيچ يك از ما راه ندارد، همه با صفای پريان يكديگر را خواستهايم… اما… گرچه من امشب پريشانم ولی به درستی دريافتهام كه به دوست داشتن توهين كردهايم.اینه شدهايم و پيش هركس صورت او را نمودهايم ! چه كار هولناكی ! نميدانم چرا امشب حرفهايم تلخ شده، از هر جملهام زهر ميبارد، كلمههايم به تلخی ميگرايد، اما راضيام. پيش تو كه به آسانی ميتوان سخن گفت چرا نگويم؟ عصر به خانه پوری خانم رفتم. شعری از صبح به من داد. دو بار آن را خواندم. سياوش نميدانم انسان وقتی انسانيت خود را در مخاطره ميبيند چقدر هولناك ميشود.این شعر صبح تشنجآور است، رازگشاست، صراحی پراز بدبينی لجوجانه است. اقيانوسی از رنج درون است.(سرود كسی كه نه دشمنست نه مدعی)این شعر صبح را بايد از شمار همه حرفهايش، همه دشمنيهايش خارج كرد. نميدانم انگيزههای لعنتباری كه او را به سرودناین دردنامه واداشته چهها بوده، امااین را به راستی ميدانم كه صبحاینهدار خود بوده. قلعه پاسدارانایمان بزرگ بشر قرن بيستم را به درستی نشناخته. از بيرون قلعه خود را به تصوراتی از درون قلعه سرگرم ساخته، آنگاه زشت و زيبا را در هم آميخته.این شعر را برايت ميفرستم. به گمان من در آسمان سرود جديد صبح، تنها دو ستاره درخشان است؛ خشمیكه از خيانت ثمين به وجود آمده و حسرتی كه از پندار صبح روئيده. احساس ميكنم پريشانی امشبم ازاین شعر نيز هست. خندههای عبث، عادت بد، بيهودگی، اشتباه كردن، دوست داشتن، بااینه هر كسی بودن، و سرانجاماین سرود تلخ و اشتباه مرا در اضطراب و پريشانی فرو كرده است؛ چندانكه به حرف امشبم كينه ميورزم. نميدانم چگونه ناگهان جرقههای خشم، پلاس تيره عادت را سوزاندند و بيرون جهيدند. تو به جای همه مرا ببخش. آخر مدتی است حرفی نزدهام و فراموش كردهام كه دل و زبانم بايد از دو سو به كمكم بشتابند ! چقدر امشب تلخم. هرگز بدينسان لجوج نبودهام. ميخواهم ازاین تنگنا بگريزم اما هزاران رسن پايم را بسته است. امشب پريشانم و بد و بيراه ميگويم و بس نميكنم ! مثلاینكه از خودم انتقام ميكشم كه چرا پيش ازاینها چنين عبث بودهام و عادت كردهام و دوست داشتن را عوضی شناخته بودم. در تبعيد و زندان آموختم كه خندهها بايد جای خود را به انديشهها بدهد ؛ بيهوده گذراندنها را بايد با كار كردن و آموختن جبران كرد. سياوش عزيز، كيفها و لذتهای خود را كنار بگذاريم. ما را ازاین لختی و بيبرگ و باری نجات بايد داد. وطن ما نه تهران است نه بابلسر. هماین دو شهر است و هم خارك، هم فلاكالافلاك و هم ساير زندانها. قلعهدارانایمان ما چون شب، سياهی را تحمل ميكنند تا شبچراغها به جلوه درآيند و زيبايی را عيان سازند. شما شاعران شبافروزاناین سياهی هستيد. فراموش نميكنم كه تاريكی را نيز تحمل ميكنيد و نميدانم كه برای برافروختن چقدر ميسوزيد، نامهات را خواندم و ديدم كه تمام وجودت تبسم آشتی شده است. چقدر خوشحال شدم. اما كوشيدم پوری خانم را به حال خود گذارم تا معنويتاین تبسم را برای خود نگاه دارد، من ميتوانم سهمیرا كه دراین تبسم دلخواه دارم، در نگاه خندان تو و او باز يابم. سياوش به گمان من دوست داشتن را تو به پوری خانم آموختی و پس از آن دوران مهآلود، اكنون خوشحالم كه آسمان را ستاره باران ميبينم. هرگز فراموش نكن كه دوست داشتنهای پوری خانم از سرمايه نخستين است، از آن چشمهای است كه تو كشف كردي… خوشحالی ما ازاین است كه سياحتگراناین چشمهساريم. من و سايه و صبح، پوريخانم را كتابیميدانيم كه تو به ما سپردی. مصاحبتها و موانستهای ما همه با ياد توست و تو اگر در ميان ما نيستی به يقين از علقه و عاطفه ما چهار انگشتری دور مانده. بیما چگونهای؟- تنها و منتظر؟ همچنانكه ما در انگشت روزگار؟.
سياوش عزيز، صبح است. از پريشانحالی ديشب در شگفتم، حالا كه نوشتههای ديشب را خواندم، ديدم طلسمیرا گشودهام. از خود به در آمدهام و ياوهها گفتهام كه همه اگر مطلوب نباشد حقيقت است. خوب ميدانم كه ازاین حرفها نوشته شده، من و تو بسيار داريم، چنانكه گفتهايم و نوشتهايم. امااین نامه سنگهايی از فلاخن رها شدهای را ميماند و بیوقت و نابجا پراكنده شده. حس نميكنم من مشاعر خود را از دست دادهام؟ راستی كه چنين است من ميتوانستم در نخستين نامه پس از آزاديام از روزها و شبهای تبعيد سخن گويم، اما به جای آنها چه ياوهها گفتم !این از چيست؟ از خوشحالی است؟ از پريشانی است؟ از بیسر و سامانی است؟ از چيست؟ فكر ميكنم حرف زدن را فراموش كردهام. حرف زدن با كسی را كهاین همه دوست داشتهام واین همه از او دور ماندهام واین همه به او نزديكم. گرد ابهام برمن نشسته، خود را سراپا يك علامت تعجب ميبينم و در حيرتم كه چرا پيش ازاین در غفلت مانده بودم. تو به داد من رسيدی و نجاتم دادی چرا كه بيهوده خواستن، بيهوده دوست داشتن، بيهوده پرستيدن را با هم ديديم و دريافتيم و از آن عبرت آموختيم. شعری كه برای جناب اخوی فرستاده بودی و امروز پيش پوريخانم خواندماین راز را گشود كه ما هر يك به حال خود مينگريم و هر دو يكسان بروز ميكنيم. احساس ما هر دو يكی است اما بيان ما با هم تفاوت دارد. بسان كسی كه سخن گفتن را دوست دارد با كسی كه سخن آفرين است. امروز رخوت عجيبیمرا فرا گرفته و زمينگير كرده است. كوشش و تكاپويی در خود نميبينم. از آن همه اضطراب ديشب، نامه بلعجبیكه ميخوانی باقی مانده، همه چون گرد ملالی در ته جام خاطرم رسوب كرده. بگذار تشنگی را از تن بزدايم، غبار را از حرفهايم بشويم. تلخی را از نامهات بگيرم: سرم را روی دامنت گذاشتهام. دوستيها را دوست داشتهام، دوريها را تحمل كردهام، عاقبت را چشيدهام، همهاین را زهر ديدهام. زندگی را آموختهام، ديگران را آزمودهام، همه را يافتهام. قربانت
پیام برای این مطلب مسدود شده.