روز جهانی حذف خشونت عليه زنان، تجربه سه زن از سه کشور
بیبیسی:
ناهيد کشاورز
از کلن، آلمان
25 نوامبر روز جهانی حذف خشونت عليه زنان است، خشونتی که نه مرزهای جغرافيايی خاصی می شناسد و نه به گروه سنی خاصی تعلق دارد و با شدت و ضعف هايی متفاوت به اشکال گوناگون در ميان طبقات مختلف اجتماعی زنان در هر لحظه ای روی می دهد.
خشونت عليه زنان اشکال مختلف دارد: از فجيع ترين نمونه های برخوردهای فيزيکی گرفته تا روح و روان زنان که به آرامی در هم می شکند. طبعا در کشورهايی که حمايت های قانونی هم در اين زمينه وجود ندارد، شدت و دامنه خشونت گسترش می يابد. شرايط سياسی، اجتماعی و فرهنگی هم از عوامل جدی دخيل در خشونت عليه زنان هستند.
سازمان عفو بين الملل در گزارشی پيرامون خشونت عليه زنان، “خانه” را مکانی بسيار خطرناک برای زنان جهان معرفی کرده است. شورای اروپا نيز خشونت خانگی را بزرگترين دليل مرگ و از کارافتادگی زنان ۱۶ تا ۴۴ ساله معرفی کرده است. خشونت عليه زنان در جامعه، محيط کار و حين درگيری و جنگ نيز به شدت خودنمايی می کند.
سازمان ملل متحد در گزارشی در اين مورد آورده است که خشونت عليه زنان در تمامی کشورهای جهان نقض حقوق بشر و از موانع اصلی دستيابی به برابری جنسيتی تلقی می شود و تا زمانی که اين امر ادامه داشته باشد، نمی توان به برابری، توسعه و صلح دست يافت.
در مطلب حاضر، سه زن از سه کشور که سه نوع مختلف از خشونت را تجربه کرده اند، گوشه هايی از آن را بيان می کنند. اگرچه که سخن گفتن از خشونت معمولا برای زنان آسان نيست و بسياری از موارد آن هيچگاه بيان نمی شود.
گلسا
من”گلسا” ۱۸ سال دارم. اهل ترکيه هستم. شش ماه قبل به زور با پسر عمويم که ۲۵ سال از من بزرگتر است ازدواج کردم. با اينکه خانواده ام در برلين زندگی می کنند اما مرا سه سال قبل به ترکيه فرستادند تا از تربيت اروپايی و آزادی ها و بی بند و باری های اروپا دور بمانم. زندگی در ترکيه و سخت گيری های مادر بزرگم مرا عاصی کرده بود. در آنجا همه فاميل به کار من دخالت می کردند. من اجازه درس خواندن هم نداشتم. اميدوار بودم که با ازدواج و آمدنم به آلمان امکانی برای ماندن در اينجا پيدا کنم. همسرم مرد وحشتناکی است. او حتی فکرهای مرا هم کنترل می کرد. بعضی وقتها مرا از خواب بيدار می کرد و می پرسيد خواب چه کسی را ديده ام که در خواب لبخند زدم. وقتی او را ترک کردم، خانواده ام مرا به خانه راه ندادند و برادرانم تهديد کرده اند که مرا می کشند. مادرم هم از ترس آنها مرا پناه نداد. آنها فکر می کردند که من دوباره به خانه همسرم بر می گردم اما من فرار کردم. من ديگر نمی توانم به ترکيه برگردم. اينجا در آلمان هم نمی توانم راحت زندگی کنم. زندگی من در ۱۸ سالگی در ترس و وحشت به واقع تمام شده است.
ماريا
اسم من ” ماريا ” است. پنج سال پيش وقتی سی سال داشتم از بوسنی به آلمان آمدم. جنگ که شروع شد من مادر دو پسر بودم. خانه مان در جنگ خراب شد. ما اين خانه را سال قبل ساخته بوديم. وقتی پدرم کشته شد، مادرم به خانه ما آمد و با ما زندگی می کرد وقتی به خانه ما ريختند انگار دنيا همان لحظه سياه شد. دنيای من سياه شد. من نمی دانم چند نفر بودند و چند بار به من تجاوز کردند اما آنها نفرتی که به جانم ريخته اند که تمام نمی شود. من و مادرم در مورد آن روز و آنچه بر هر دوی ما گذشته بود هرگز با هم حرف نزديم. همسرم بعد از اين ماجرا مرا ترک کرد. فکر می کرد تقصير من بوده. من ماندم و ترس و دو بچه و فقر. رنجی که زنان در کشور من در جنگ بردند اصلا قابل مقايسه با مردان نبود. ما زنان، هم خشونت جنگ را داشتيم و هم خشونت مردان را. حالا هم بيمار شده ام، ترس همه زندگيم شده. من همه اش عذاب وجدان دارم انگار جنگ را من به راه انداخته بودم. می دانيد مردان هيچوقت نمی فهمند که وقتی به زنی تجاوز می شود، روان او تا آخر عمر در رنج است. حالا با همه اتفاقاتی که افتاده، شما به من بگوييد من چطور پسرانم را تربيت کنم که جور ديگری باشند. من چطور به پسرهايم که هنوز نوجوان هستند بگويم که به واقع از هم جنسان آنها می ترسم. از همه مردهای دنيا.
‘مريم’
اسم واقعی من چيز ديگری است اما در ايران همه مرا ” مريم ” صدا می کردند. البته يک خانم هم به آن اضافه می کنند که به خاطر موی سفيدم است. تنها کسی که حرمت اين موی سفيد را نگه نداشت همسرم بود.خيلی کار آسانی نيست که آدم در سن ۶۰ سالگی تصميم بگيرد طلاق بگيرد آنهم در غربت. حتما بايد کارد به استخوان آدم رسيده باشد. وقتی به شوهرم گفتم می خواهم جدا شوم گفت من که تا به حال دست روی تو بلند نکردم. راست می گويد ولی نمی داند که بارها و بارها روح و روانم مورد خشونت قرار گرفته. وقتی هم می گويد من که به تو اصلا حرفی نزدم هم راست می گويد. او اصلا با من حرف نمی زد. او با سکوتش و بی تفاوتيش روح مرا می خورد. او به روان من دست درازی می کرد. من برايش مثل هوا بودم، بايد وجود می داشتم ولی اينقدر حضورم و خدماتم طبيعی بود که جدی گرفته نمی شد. باور کنيد بعضی وقتها فکر می کنم اگر از شوهرم بپرسند زنت چه شکلی است نمی تواند بگويد .اوائل زندگيمان دوستش داشتم و هر وقت به او اظهار محبت می کردم مثل اين بود که با ديوار حرف بزنم. وقتی چمدانم را بستم تا به خانه دوستم بروم شروع کرد به حرف زدن يعنی داد زدن. تازه وقتی من رفتم، او مرا ديد. شايد خشونتی را که من تجربه کردم قابل مقايسه با رنجهای زنان ديگر نباشد اما مثل خوره روح من خورده شد. من قربانی سکوت و بی تفاوتی شدم و وقتی که بچه ها از خانه رفتند و ديگر کسی نبود تا با او حرف بزنم از خانه رفتم تا صدای خودم را بتوانم بشنوم.
پیام برای این مطلب مسدود شده.