جنگ جنگ تا پيروزی
وبلاگ وزعیت بینابینیت: قرار بود يه هفته بمونيم تو سنگر از اين معبر مراقبت کنيم که عراقيا نتونن از کنار جاده بيان جلو؛ بهمون حال دادن آذوقهي ده روزمونو دادن که کيف کنيم. وقتي بيسيم ترکيد و سر يه هفته هيچخبري نشد فهميديم اوضاع خرابه؛ جيره بندي کرديم. شانس آورديم که همون روزاي اول نصف بچهها مردن و کنسرواشون به ما رسيد و الا الان ممد داشت گوشت منو با سرنيزهش ميبريد که بچهها بخورن. آدم اولش فکر ميکنه مسخرهس؛ فکر ميکنه هيچوقت گوشت آدم نميخوره؛ فکر ميکنه اصلا امکان نداره؛ ولي گوشت آدم هرچي که باشه از اون کنسرواي آشغال بهتره. ما رو از پادگان صاف آورده بودن اينجا؛ همهمون تازه از آموزشي در اومده بوديم. سرهنگ قد بلند و چهارشونه و هيکلدار بود. صداش بلند بود. ولي وقتي سه چهار تا تير خورد صداي سگ داد؛ صداي سگي که افتاده باشه تو ديگ آب جوش؛ بعدم به خرخر افتاد؛ چشماش مث گوسفند سر بريده شد؛ بعدم مرد. وقتي سرهنگ مث سگ بميره سرباز لابد مث خوک ميميره. فکر همه اين بود و فردا که خمپاره خورد تو سر بيسيمچي واقعي شد. ترس لاي عرق بچهها از پوستشون ميزد بيرون. تو بازدم بچهها ترس بود. شب سوم يکي قاطي کرد دويد سمت سنگر عراقيا. يه جوري بستنش به تير که جسدش دو سه دقيقه تو هوا پر پر ميزد.
اين قضيه و مردن جاسم فکر تسليمو کلا خط زد. جاسم پاش کنده شده بود. روز چهارم پنجم بود عراقيا يه حملهي نصفه نيمه کردن ببينن اين طرف چه خبره؛ بنده خدا جاسم خيلي زحمت کشيد ولي آخر يه نارنجک انداختن پاش پريد تو هوا. پاي راستش بود. دوسش داشت. ميخواست فوتباليست شه. بچهي اهواز بود ولي شيراز بزرگ شده بود. ميخواست از پشت هيجده قدم با قيچي گل بزنه. پسر خوبي بود. دو ساعت بعدش مرد.
ادامه شو توی وبلاگ وزعیت بینابینیت بخونید
پیام برای این مطلب مسدود شده.