درد دل فرزند اعدام
وبلاگ درد دل فرزند اعدام
دوشنبه، 2 تیر، 1382
کمی طولانی هست اما به یک بار خواندنش می ارزد
برگرفته از وبلاگ درد دل فرزند اعدام
سعید سلطانپور در سال ١٣١٩ در شهر سبزوار دیده بدنیا گشود از خانواده ای زحمتکش, مادرش آموزگار بود و خود او نیز پس از دوره دبیرستان در آموزشگاههای جنوب تهران به آموزگاری پرداخت, با کار در محلات فقیر نشین و در جنوب شهر تهران, با بیداد و ستم طبقاتی آشنا شد و در ١٣٤٠ در جنبش عتراضی آموزگاران پیشتاز گردید.
در روز دوازدهم اردیبهشت ( روز آموزگار ) همراه با هزاران آموزگار و فرهنگیان زحمتکش بپا خواست و با یاری انقلابیونی چون صمد بهرنگی, بهروز دهقانی, حسن ضیاء ظریفی, بیژن جزنی و یارانشان و پیوستن دانشجویان و دانش آموزان و کارگران و ستمگشان سراسر ایران, جنبش سراسری گریدید. ارتش, آموزگاران را به رگبار بست و دکتر ابوالحسن خانعلی, آمدوکار آزادیخواه با تیر ارتشیان شاه کشته شد و دهها تن دیگر زخمی کردیدند.
با تاسیس هنرکده ی آناهیتا به آن پیوست و از سال ۳٩ تا ٤٤ همگام با آموزش, به فعالیت هنری پرداخت.
سعید در احرای نماشنیامه ”سه خواهر” اثر آنتوان چخوف همکاری کرد و همزمان با شرکت سازنده در تیاتر, از سالهای ٤٤ تا ٤٨ دوره ی دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران را به پایان رسانید, در سال ١٣٤٧ جنگ شعر ”صدای میرا” را که در خلال سالهای ٤٧-٤٠ یروده بود و در بردارنده ۵٨ شعر در ودیست صفخه بچاپ رساند.
نخستین شعر سیاسی سلطانپور در پانزدهم خرداد سال ١٣٤٢ خود نمایی میکند, در آن شعر سعید سرنگونی شاه و شور و خیزش آنروز را میسراید, در سالهای دانشچویی در اوج خفقان و سانسور, نمایشنامه های ”مرگ در برابر” از وسلین هنچوف و ”ایستگاه” نوشته ی خویش را به نمایش میگذارد. همزمان با چاپ ”صدای میرا ” در سال ١٣٤٧ کتاب ممنوعه میگردد.
اینک سعید به کارآترین و شورانگیزترین میدان فرهنگی پای گذارده است, او هنر را را برگزیده است تا راهگشای آرزوها, آرمانها, بهروزی و برابری انسان ها باشد, او شعر را برگزیده تا وسیله ای باشد در بیان احساسات و علایق و رنج زحمتکشان و کارگران, او از جمله هنرمندانی است که ”با درک توان و لیاقت تاریخی مردم و همچجنین تحلیل و شناخت حقوق از دست رفته ی ایشان, اندیشه ی مبارز خود را به سلاح اقدام مجهز کرده اند و برای اکتساب خقوق ربوده شده ی کار و تنظیم مرمی آن, به بهای تحقیر و تهدید و زندان و شکنجه و خون و مرگ میکوشند” پس در شب های شعر سال ١٣٤٧, پیشتاز و شجاع پیش از همه شاعران و هنرمندان, چپاول امپریالیسم را به تازیانه میگیرد
” ایران من
ایران انقلاب های فراموش
مغلوب
خاموش
شیر گرسنه ی خفته به غوغای آسیا”
در سال ٤٨ در پی یکسال تلاش شبانه روزی, کاری از ”ایبسن”, بنام ”دشمن مردم” را به نمایش در می آورد. در شب یازدهم نمایش, ساواک هجوم می آورد و سالن را تعطیل میکند, سعید تیاتر را به گستره ی مبارزه علیه دشمنان مردم تبدیل کرده بود, در سال ١٣٤٧ از سوی ساواک پرونده ی او به نام ”هنرمندی خطرناک” نشاندار میشود .
سال ١٣٤٩, تولدی دیگر, جنبش مسلحانه در جنگلهای سیاهکل بر ضد نظام حاکم, سعید نمایشنامه ”آموزگاران” را بر صحنه میبرد. آدمکشان ساواک به سالن هجمو میبرند و کارگردان و نویسنده و بازیگران, همزمان دستگیر و به شکنجه گاه برده میشوند .
در اسفند ١٣٤٩, دادگاه نظامی شاه از سوی سعید به محاکمه کشیده میشود, حکومت ناچار میشود او را تا مدتی ”آزاد” کند, همان زمان کتاب ”نوعی از هنر, نوعی از اندیشه” را پنهانی چاپ میکند .
در سال ١٣۵١ به جرم چخش دوباره کتاب ممنوعه ”نوعی از هنر, نوعی از اندیشه” بازداشت میشود, در کمیته کشتار – آنجایی که امروز ”بند سه هزار” جمهموری اسلامی است و چندی نیز در قزل قلعه, اسیری میماند, پس از چهل و پنچ روز ”آزاد” میشود و پس از ”آزادی” بیدرنگ در پی برگذاری جشن های ننگین ٢۵٠٠ ساله حکومت شاهان – بر گرده مردم – نمایشنامه ”چهره های سیمون ماشار” نوشته ”برتولت برشت” را به صحنه میبرد .
”آوازهای بند” دومین شعر سعید, در سال ١٣۵١ پنهانی, ممنوعه و شورشی, دست به دست میگردد, سعید از سال ١٣۵١ تا ١٣۵٣ به زندان کشید میشود و سر انجام در سال ١٣۵٣ به جرم انتشار ”آوازها بند” که در سلول های کمیته و اوین سروده بود و به جرم داشتن افکار مارکسیستی و اشتراکی و به اتهام پیوند با ”چریک های فدایی خلق ایران” در شکنجه گاههای اوین, کمیته کشتار, در بند پهلوی آویخته میشود, شکنجه توانفرساست و بی مروت, داستان, داستان اطوی داغ است بر گوشت و پوست و زبان و شلاق سیم است و چنکگ قصابی, اما شاعر, شاعر عاشق همجنان میغرد و فریاد بر می آورد
”تا که در بند یکی بندم هست
با تو ای سوخته پیوندم هست
اکر چه در تب تند شکنجه میسوزم
ز خون ریخته خورشیدها می افروزم
”سحر بند” و ”غزل بند” را میسراید و ”غزل برای دلاوران سهند و ساوالان برادرانش” را و ”غزل رفیق”
بیست و دوم تیر ماه ١٣۵٦ از زندان آزاد میشود تا به دریای شورش توده ها تن بسپارد, در سال ١٣۵٦, برای دومین بار, با انتشار بیانیه ای چهل نفره کانون نویسندگان گشایش میابد, نشست بنیانگذاران دومین دوره, همزمان است با آزادی سعید از زندان, و او یکراست از زندان به کانون میاید و میگوید ”من دیشب از زندان آزاد شده ام و امروز آمده ام تا در دفاع از آزادی بیان, اندیشه و اجتماعات, به کانون نویسندگان بپیوندم” و بیانیه ٩٨ نفره کانون را امضاء میکند.
شب های شعر کانون از مهرماه ١٣۵٦ آغاز شده است, و پانزده هزار نفر را بخود میخواند, شعر سعید چون چراغی تابناک در دلهای روشنفکران جبهه انقلاب, شور و امید و توان می آفریند, ”توده ای ها” به تریبون ”چپ روها”, حمله میبرند تا سیم میکرفون را قیچی کنند, توده ها ”توده ای ها” را سر جای خود مینشانند, شعر سعید شعر شورش است و انقلاب .
روز ٢٣ آبان ١٣۵٦, دانشگاه صنعتی تهران, بجای دو هزار دعوتی کانون, بیش از ده هزار نفر به درون دانشگاه میایند, پلیس و ساواک گرداگرد دانشگاه را به محاصره در آورده است. پیام همبستگی کارگران با محاصره شدگان از سوی نماینده ی کارگران در دانشگاه خوانده میشود, پیام و سرود و شعر در سرود های انترناسیونالیستی, دایه دایه و ….. در هم میپیچند.
شب شعر به تظاهرات خیابانی انجامید, کار مسکن, آزادی, حکومت مردمی شعار اصلی تظاهر کنندکان است, صد ها نفر دستگیر میشوند, خبر دستگیری در شهر میپیچد و مادران و پدران و آشنایان و تماشاچیان گروه گروه شبانه به دانشگاه صنعتی آمده اند, و سعید و بیش از ده هزار نفر, سرود خوان آزادی, دستگیر شدکان را خواهانند, روز بعد رژیک ناچار میشود, دستگیر شدگان را آزاد سازد و انگاه سعید میپذیرد که از دانشگاه به خیابان بیاید, پلیس از آنان میخواهد که تنها و آرام, راه خود را بگیرند و پراکنده شوند, جمعیت به بیرون هجوم میبرد و به پشتیبانان می پیوندد و تظاهرات ادامه میابد, در خیابانهای نواب, آذربایجان و کوچه های پیرامون در درگیری با پلیس بیش از یکصد و پنجاه نفر زخمی میشوند و شعارهای ”کارگران برادرند, برادران برابرند”, ”حقوق بشر, چماق بشر”, ”شاه سگ زنجیری آمریکا ست” و برادری برابری حکومت کارگری” خیابانها را به لرزه در می آورد. نه آخوندی در خیابان است و سخنت از دینمداران .
در همین روزها ست که شب های شعر گوته ”در انستیتو گوته” بر پا میشود. سعید از شب پنجم برای هزاران نفر که حتی بر دیوارها و پیاده روها ایستاده بودند, شعر ”در بند پهلوی” و ”از کشتارگاه” را میخواند و مردم را به انقلاب فرا میخواند.
پس از سرنگونی رژیم پهلوی نیز لحظه ای از مبارزه در راه کارگران و زحمتکشان باز نمی ایستد, در سال ١٣۵٨ به نمایندگی از سوی ”سازمان چریکهای فدایی خلق ایران” در انتخابات مجلس, کاندید میشود و از این تریبون در گرد همایی چند صد هزار نفره در میدان آزادی در تهران برای جبهه انقلاب سخن میگوید و به افشای رژیم جمهوری اسلامی می پردازد, دیگر هیج جایی برای مدارا و سازش نمانده است, اکثریت رهبری سچفخا در کنار رژیم جمهوری اسلامی است و دست در دست توده ای ها گذارده است, در حالیکه ترکمن صحرا, انزلی, خرمشهر, کردستان, آذربایجان وسراسر ایران, هر کوی و کارخانه به دستور خمینی و دست سیاه جامگان تیمسار قره نی, رحیمی و سید احمد مدنی و حزب الله و خط امامیان, رفیق دوستها, غرضی ها رضایی ها و همدستان توده ای – اکثریتی آنان , بنی صدر های و نهضت آزادی و شورای انقلاب و …….. انقلاب را به خاک و خون و خیانت کشانده اند. پس سعید نمیتواند سکوت اختیار کند, پس فریاد بر می آورد
”اگر با شهامت خود ایستاده ایم, اگر میدانیم که حق با ماست, سکوت نکنیم او شاعر انقلاب است, پس نمیتواند که با انقلابیون نباشد, با کارگران و زحمتکشان همصدا نگردد, نمیتواند کشتار خلق ترکمن را ببیند و ساکت به تماشا بنشیند, او مبسراید, به یاد توماج و یارانش, برای صحرا, برای گنبد, برای ”آیای” برای ”اوبه های سوخته, برای کردستان, برای کارگران و زحمتکشان, به مبارزه بر میخیزد, سازمان میدهد و در تمامی کارزارها حضور دارد, در کوی و خیابان شب نامه بر کمر میبندد .
در سال ١٣۵٩ هنگام پخش تراکت در تهران, در خیابان انقلاب, به وسیله گشت سپاه دستگیر میشود, با داد و فریاد, جنجال خیابانی براه می اندلزد و در میان مردم ناپدید میگردد .
هفدهم بهمن ماه ۱۳٦٠ نخستین میتینگ پس از انشعاب ”اقلیت” از ”اکثریت”, سازمان چریکهای فدایی خلق را تدارک می بیند, بناست که خود او چکامه ای در میدان آزادی بخواند. نزدیک به چهل هزار نفر به سوی میدان روانه میشوند. پاسداران در لباس رسمی و حزب الله حمله می آورند و تظاهرات به خون کشیده میشود, جهانگیر قلعه میاندوآب کارگر کمونیست بوسیله سپاه ربوده میشود و پس از شکنجه با گلوله هایی در دهان و چشم در سردخانه یپزشکی قانونی یافته میشود و سعید چکامه ی ”جهان کمونیست” را میسراید و این آخرین شعر سعید است.
گلوله ای در دهان
گلوله ای در چشم
در تکه های یخ
در سرد خانه پزشک قانونی
در شعله ی منجمد خون می تابد
شعله ای در دهان
شعله ای در چشم
در میتینگ هفدهم بهمن
در انبوه هواداران و مردم
دی میان پلاکاردها و شعارها
در گردش تفنگداران جمهوری و گله های پاسدار واوباش
در قرق چماق وزنجیر و نانچو
در صدای شلیک های ترس و
دشنام های جنون
…………..
در میان پلاکاردها
انقلاب
با پیشانی شکسته و خونچکان
می خواند
با صدای درخشان جهان و
رودخانه ها
و رفیقان جهان
جهان کمونیست را
می سرایند و
می سرایند
با دسته گل هایی از خون
بر فراز میتینگ تاریخ
او همچنان میغرد و میخروشد و به مبارزه در کنار یارانش و کارگران وزحمتکشان ادامه میدهد و آنان را به قیام بر علیه ستمگران دین و سرمایه فرا میخواند, اما حکومت سیاه پوشان اسلام و سرمایه نیز از او غافل نیست, پس در بیست و هفتم فروردین ١۳۶۰ و در شب عروسی اش بوسیله پاسداران دستگیر میشود و پس از شصت و شش روز شکنجه بر همان تخت ها و با همان شلاقهای دیر آشنا در سحرگاه روز اول تیر ماه به جوخه اعدام سپرده میشود.
سعید سلطانپور این شاعر انقلاب, شاعر رنج و خون وکار, شاعر رزم و مبارزه, شاعر درد وعشق بر زمین افتاد اما همچنان که خود سروده بود خونش پتکی شد در دست کارگران و داسی در دست برزگران, تا با این پتک ها و داسها بر فرق رژیم سرمایه داری بکوبند و آنرا به ذباله دانی تاریخ ارسال نمایند .
سعید می خواست در یک پنجشنبه ی بهاری, روز ١۶ آوریل ١٩٨١, ازدواج کند.با کسی که نزدیک به ۴ سال به عنوان سمپات سعید بود و نزدیک به یک سال بود با هم تصمیم به ازدواج گرفته بودندو سعید هدیه ای نیز در دستان او به امانت گذارده بود قرار بود که جشن عروسی ساده و در خانه ای باشد که نمونه اش در حومه ی تهران بسیار است. همه چیز عادی پیش می رفت؛ چند مهمان, چندین کودک, مادر پیر و خوشحال سعید و سال ها زندانی که او پشت سر گذارده بود. در میان همهمه و ترانه های جشن عروسی ناگهان مردی وارد شد و خواست که سعید را به وی معرفی کنند. مرد سپس بازوی سعید را گرفت و کوشید او را بیرون بکشد. سعید مقاومت کرد. آن گاه مرد اسلحه کشید و سعید را وادار به اطاعت نمود. مرد مسلح یک حکم جلب از سوی کمیته مرکزی نشان داد که در آن دستگیری «سعید و رفقایش» به اتهام «قاچاق ارز» آمده بود. در این هنگام چندین «کمیته چی» مسلح به تفنگ و مسلسل وارد شدند. پس از اصرار مهمانان, کمیته چی ها پذیرفتند تا سه ساعت به «مجرم» وقت بدهند. جشن عروسی با اضطراب دنبال شد. مردان مسلح بیش از پیش ناشکیبا به نظر می رسیدند. خانه کاملا در محاصره قرار داشت و پاسداران مسلح دیگری بر بام های همسایه ها قرار گرفته بودند. مذاکرات جدیدی در گرفت. لحن مردان مسلح تند شد و چند تیر هوایی شلیک گردید. سرانجام سعید پذیرفت که با آنان برود اما به شرطی این که پیاده بروند و همسرش هم بیاید. نو عروس و نوداماد, دست در دست هم دیگر, پیاده روی شبانه و شگفت انگیز خود را آغاز کردند و مهمانان هم به دنبال آنان روانه شدند. اما کمیته چی ها سعی کردند تا نگذارند مهمانان نیز بیایند. دوباره صدای چند شلیک شنیده شد. ناگهان اهالی تمام محله به خیابان ریختند. کمیته چی ها در این هنگام با مشت و قنداق تفنگ ضرباتی به عروس و داماد زدند تا آنان را وادار به سوار شدن در خودرو کنند.
خبر دستگیری صبح روز بعد در شهر پیچید, اما مطبوعات هیچ چیز منعکس نکردند. خانواده سعید و کانون نویسندگان اقدامات اداری متداول را آغاز کردند و زوج جوان را خستگی ناپذیر همراهی نمودند. هیچ گونه واکنش رسمی وجود نداشت, مگر اظهار تعجب هاشمی رفسنجانی, رئیس مجلس, از سیل نامه ها و تلگرام های اعتراضی رسیده از سراسر جهان در مورد کسی که وی «یک شاعر ناشناس» توصیف نمود.
پس از گذشت چندین هفته, به سعید اجازه ملاقات داده شد. مادرش لباس و دارو برایش آورد. خود سعید موفق به ارسال پیامی با این مضمون شد: «پس از نزدیک به دو ماه بازداشت, حکم جلب جدیدی صادر کرده اند و می گویند اولی قلابی بوده است. دیگر نمی گویند که من ارز قاچاق کرده ام و در حکم جدید جرم مرا فعالیت در سازمان فدائیان خلق (اقلیت) مطرح کرده اند.» سعید از کانون نویسندگان خواست تا شکایتی را به نام او علیه توقیف و تجاوز به محل سکونت تسلیم کند.
کانون نویسندگان در حال تهیه شکایت نامه بود که ناگهان خبر انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در روز ۲٨ ژوئن منتشر شد. در این انفجار بهشتی و بیش از ١٣٠ تن از مقامات رژیم کشته شدند. دوشنبه ی پس از آن بخش فارسی رادیو بی. بی. سی. اعلام کرد که چهار مخالف و از جمله سعید سلطان پور اعدام شدند. هنگامی که برادر سعید به سردخانه رفت تا جسد شاعر مقتول را بگیرد, مادرشان هنوز خواب بود. جسد سعید در میان اجساد همراهانی بود که در آخرین لحظات با هم بودند و عبارت بودند از چند دانش آموز, چند دانشجو, چند کارگر و چند عضو مجاهدین خلق. متوسط سن اعدام شدگان ١۵ تا ١۶ ساله بود.
وقتی که ماموران سعید را دستگیر کردند, وی گفت: «عروسی ما مثل عروسی خونین لورکا است.» نام قربانیان فاشیسم طبیعتا در ایران خمینی به اذهان می آید.
قتل سعید و رفقایش فصل جدیدی در سرکوب گشود. از آن پس تمام رکوردهای وحشی گری شکسته شد: اعدام زنان باردار, کودکان زیر ١۵ سال, پیران بالای ۶۵ سال, شکنجه ی ددمنشانه ی زندانیان و تجاوز به دختران جوان.
امروزم مثل همه روزا گذشت شایدم من و تو خواب بودیم به هر حال امروز اخرین روز ی هستش که از لندن مینویسم من جمعه ساعت 4:36دقیقه به وقت ایران وارد ایران می شوم البته غیر مستقیم یعنی راستش بخاهی دیدم انجوری برام کمتر در میاد به هر حال امید وارم بتونم طلوع افتاب را ببینم تصمیم دارم یک راست برم خاوران دوست گلم تایستانی بهم ادرس داده که چجوری برم خاوران امید وارم بتونم از ایرن بلاگ را بروز کنم تا بعد بایییییییییییی
¤ درد من ایناست و این درد را به تو گفتم در زمانی که ساعت20:15 از قلم شکسته محسن سلطان پور
پیام برای این مطلب مسدود شده.