انتشار خاطرات 855 صفحه ای عزت شاهی از بازجويان و فرماندهانكميته ها
پیک نت:
شب اعدام ژنرال های شاه روی بام مدرسه رفاه
اعدام های سليقه ای دستگير شدگان خيابانی
نخستين درگيری های خيابان با مجاهدين خلق
نفوذ حجتيه درارگان های امنيتی
و مخفی كردن پرونده ساواكی ها
عزت شاهی از بنيانگذاران كميته ها، درابتدای انقلاب 57 بود. اخيرا خاطراتش منتشر شده است. خودش در همين خاطرات می گويد كه معروف به شكنجه گر بوده است. كتاب خاطرات او در 855 صفحه همراه با شماری عكس توسط دفتر ادبيات انقلاب اسلامی و به همت محسن كاظمی منتشر شده است. كتاب را شايد با انگيزه تائيد و تشويق كسانی كه همچنان سرگرم همان كارهای عزت شاهی هستند و يا به راه و روش او می روند و يا بايد بروند انتشار يافته باشد، اما بی اعتناء به اين انگيزه احتمالی، دراين خاطرات نكات و ناگفته های بسياری از دوران انقلاب وجود دارد كه به اعتبار آن برای خواندن می افزايد.
شرحی در باره تشكيل كميته های انقلاب، حمله به پادگان ها و كلانتری ها، پخش سلاح در ميان مردم، آنچه در مدرسه رفاه(محل استقرار آيت الله خمينی) می گذشت، شب اعدام نصيری، رحيمی، ناجی و ديگر ژنرال های شاه روی بام مدرسه رفاه، نخست وزير شدن مهندس بازرگان در مدرسه رفاه و رفت آمد رجوی و مسعود خيابانی رهبران مجاهدين خلق به همين مدرسه و محل اقامت آقای خمينی، اعدام های سليقه ای دستگير شدگان، اختلافات درونی به قدرت دست يافتگان و خاطراتی از چهره هائی مانند مهدوی كنی، علی فلاحيان، ناطق نوری، موسوی تبريزی دادستان كل انقلاب و اختلافاتش با اسدالله لاجوردی داستان مخوف اوين و… خميرمايه جالب اين كتاب است. از ادعاها و خودستائی ها و تنها به ميدان رفتن های عزت شاهی كه بگذريم، آنوقت به مستندات يك شاعد و ناظر و حاضر و مجری آن سالها در زندان و بازداشتگاه های كميته ها و اوين می رسيم و اين مهم ترين موضوعات مطرح شده در اين خاطرات است.
بخش هائی از اين خاطرات را برای اين شماره انتخاب كرده ايم كه می خوانيد. بخش هائی را نيز برای شماره های آينده پيك هفته. شايد برای عده ای، اين خاطرات باندازه خاطرات علم دلنشين نباشد، اما قطعا برای بسيار نيز اين خاطرات پرجاذبه تر از خاطرات علم است. واقعا هم خواندنی است.
اين بخش را با نقل قول هائی از آيت الله مهدوی كنی شروع می كنيم. بخوانيد:
« ما آن موقعی كه مسئوليت اين كار (رياست كمتيه های انقلاب) را پذيرفتيم، فكرمی كرديم بعد از دو ـ سه ماه، دولتی سر كار میآيد و كارها را خودش انجام میدهد، بعد هر كسی میرود سركار خودش، ما هم میرويم دنبال درس و طلبگی و حوزه خودمان و مملكت درست میشود! اما الآن میبينيم كه به اين سادگی نمیشود مملكت را اداره كرد. »
در بخش ديگری از خاطرات او می خوانيد:
«آقايان صادق اسلامی، مهدوی كنی، باقری كنی، مطهری، ناطق نوری، بهزاد نبوی، محمد موسوی، الويری، خسرو تهرانی، قنادها (مصطفی و علی) و من از اولين نفرات شكلدهنده كميته انقلاب اسلامی بوديم. مهدوی كنی مسئول كميته و بهزاد نبوی مسئول روابط عمومی بودند. بعد از آقای مهدوی كنی، مسئوليت به آقای ناطق نوری و بعد به آقای باقری كنی واگذار شد.»
دربخش ديگری از اين خاطرات و درباره نحوه كار كميته ها در ابتدای انقلاب می خوانيد:
«… من هم حكم بازرسی منازل و هم حكم دستگيری میدادم. بايد پاسداران را توجيه میكردم كه وقتی به منزل افراد میرويد فقط مدارك جرم در حد اسلحه، مواد منفجره، مواد مخدر و… را بياوريد. اما اينها گاهی اوقات وسايل غير ضروری را هم میآوردند. حتی پياز، سيبزمينی و يا شير خشك بچهها را هم آورده بودند. ما میگفتيم هر كجا كه برای بازرسی میرويد، وسايلی را كه میآوريد صورت جلسه كنيد و از صاحب منزل امضا بگيريد كه بعداً ادعايی بر زياد و كم شدن آن نداشته باشد، كه گاهی با بیتوجهی، صورت جلسهای تنظيم نمیكردند. »
تصفيه اسناد ساواك
در بخش ديگری از اين خاطرات و درباره نقش انجمن حجتيه در مخفی كردن اسناد ساواك می خوانيد:
«در دوره مسئوليتم در بازپرسی واحد تخلفات كل كميته خيلی تلاش كردم تا از اسناد و مدارك ساواك محافظت شود و كسی اين كار را به عهده بگيرد كه مطمئن باشد. اين مدارك و اسناد در جايی به نام مركز اسناد نگهداشته میشد و فردی به نام جواد مادرشاهی را به مسئوليت آنجا گماشته بودند.
مادرشاهی از اعضای انجمن حجتيه بود. قبل از پيروزی انقلاب، انجمن حجتيه نه تنها در امور سياسی دخالتی نداشت بلكه بعضی از ايشان در پارهای موارد با ساواك نيز همكاری میكردند. روابط و بده بستانهايی داشتند. وجود مادرشاهی اين فرصت را به آنها داد تا مدارك مربوط به خودشان را از ميان پروندهها بيرون بكشند. من حتی از اين آقايان خواستم كه ليست ساواكيها را به ما بدهند، تا ما هم پس از بررسی، در صورت لزوم نسبت به دستگيری آنها اقدام كنيم، اما اينها كوچكترين همكاری با كميته نكردند. تقاضای خود را محدودتر كرديم و گفتيم فقط ليست ساواكيهای اداره سوم را به ما بدهند ولی باز كارشكنی كرده و ندادند. ما هيچ كدام از ساواكيها را بر اساس اطلاعات و مدارك پروندهها دستگير نمیكرديم. همين كه كسی میگفت يكی از همسايهها يا نزديكانش ساواكی است، او را شناسايی و دستگير میكرديم ، برخی بازداشتها هم بر اساس اعترافات خود ساواكيهای دستگير شده بود، حتی بعضی هم خود میآمدند و اعتراف میكردند كه ما ساواكی هستيم و ما بر اساس اعترافات خودشان پرونده تشكيل میداديم و اگر درخواست میكرديم كه از مركز اسناد ساواك خلاصه پروندهای به ما بدهند، آنها كاری نداشتند كه اين آدم از اداره سوم است يا اداره هشتم، خلاصهای كه به ما میدادند فقط حاوی ميزان وام اخذ شده، بدهی و يك سری مشخصات شخصی افراد بود، و درباره سمت افراد در ساواك و اينكه شكنجهگر و بازجو بوده است، مطلبی به ما نمیگفتند. ما اين مسائل را به آقايان تذكر میداديم اما گوش كسی بدهكار حرفهای ما نبود.»
درباره ديدگاه های ابتدای انقلاب نيز در كتاب خاطرات عزت شاهی می خوانيد:
«خيلی از آقايان به بگير و ببند تمايلی نداشتند. به ياد دارم كه گاهی با آقای مهدویكنی بر سر بعضی مسائل از اين دست مشكل داشتيم. او میگفت: اگر حكومت اسلامی ما شكست بخورد و از بين برود، بهتر است از اينكه ما بخواهيم با زور و با سرنيزه حكومت را نگهداريم. اصطلاح خودش “سرنيزه” بود. میگفت: اگر ما از بين برويم و شكست بخوريم، بهتر است از اينكه حكومتمان ديكتاتوری باشد، استبدادی باشد. ايشان با اين طرز تفكر میخواستند در همان سالهای اول انقلاب مدينه فاضله به وجود آورند و از درِ رحمت خداوند وارد بشوند. آقای مهدوی درخصوص مجاهدين نظرشان اين بود (و شايد هنوز هم باشد) كه نبايد با شدت با آنها برخورد میشد. آن موقع وی مخالف دستگيری و بازداشت اينها بود. بعد از مدتی هم كه مجاهدين به عمليات مسلحانه روی آوردند، ايشان معتقد بود كه ما باعث شديم كه اينها كارشان به اينجا كشيده شود و میگفت شما به اينها ميدان نداديد و به اينها فشار آورديد، تا اينها در نهايت مجبور شدند اين كار را بكنند. در صورتی كه آقای مهدوی شناخت صحيحی از آنها نداشت و پی به ماهيت واقعی مجاهدين نبرده بود. »
من با شناختی كه از سران مجاهدين داشتم به اين آقايان هشدار میدادم، به بهشتی، اردبيلی، مهدویكنی میگفتم كه اينها (مجاهدين) هدفشان از بين بردن و حذف شماست. شما را قبول ندارند، و بالاخره روزی با شما درگير خواهند شد و برخورد مسلحانه خواهند كرد. من نمیگويم شما اينها را بگيريد و اعدام كنيد، اما معتقدم (با توجه به شناختی كه از اينها دارم) امثال مسعود رجوی را بگيريم بياوريم و نگهداريم، قول میدهم بعد از دو ـ سه ماه اينها پشت تلويزيون بيايند و مصاحبه كنند. اينها حاضرند برای زنده ماندن به هر كاری گردن بگذارند. وقتی آنها ضعف و سستی از خود نشان دهند، بقيه طرفداران و هواداران حواسشان جمع میشود. كسانی هم مثل بهزاد نبوی كه مسئول روابط عمومی بود با اين نحوه برخورد و برنامه مخالفت میكرد، میگفت: نبايد قصاص قبل از جنايت كرد، اينها كه هنوز دست به اسلحه نبردهاند، پس دليلی ندارد كه آنها را بگيريم.
مجاهدين در اوايل انقلاب از نظر مادی هم بار خودشان را بستند، به خيلی جاها دستبرد زدند. از جمله سرقت از شركت آمريكايی بل هليكوپتر و تعدادی شركتهای ديگر. آنها حتی بنياد پهلوی را هم چپاول كردند و تعداد زيادی فرش و جنسهای عتيقه را به يغما بردند. حدود پنجاه قطعه فرش 12 متری و حتی بزرگتر را از طريق محمد ضابطی كه پدرش در بازار فرش بود، فروختند. وقتی خبرش به گوش ما رسيد رفتيم فرشها را جمع كرديم و پدر ضابطی را هم گرفتيم. در اين ميان سه ـ چهار قطعه فرش از بين رفت كه كارشناسان فرش گفتند: همان سه ـ چهار قطعه به اندازه همين چهل ـ پنجاه تا فرش ارزش و قيمت داشت. آنها فرشها را از كشور خارج كرده بودند. همين طور اموالی كه از برخی شركتهای دو مليتی مثل شركت ثابت پاسال به غارت بردند.
*سی خرداد 1360
گاهی برخی از آنها را كه در خيابانها و پاركها شلوغ میكردند به كميته میآوردند، در حالی كه هيچكس و هيچ جا حتی دادستانی هم حاضر نبودند آنها را از ما تحويل بگيرند، لذا روی دستمان میماندند. پس به بچهها گفته بوديم كه آنها را در ميانه راه ولشان كنيد كه بروند؛ ما نمیتوانستيم با آنها برخورد كنيم. سعی كنيد آنها را به كميته نياوريد.
نظرم اين بود كه نبايد به آنها آزادی عمل داده میشد، بايد سرانشان را دستگير و مدتی در زندان نگه داريم كه حقايق بر طرفدارانشان مشخص شود.
عزت شاهی در باره 30 خرداد 60 و آغاز فاجعه ترور و انفجار و اعدام می نويسد:
در 30 خرداد 1360 آنها راهپيمايی بزرگی در خيابان انقلاب صورت دادند. جمعيت نسبتاً زيادی هم به ميدان آوردند، شعارهای تند و احساسی میدادند و اعلان جنگ مسلحانه كردند.
اعلاميه “اعلان جنگ مسلحانه” آنها دو روز جلوتر پخش شد .ما راهپيمايی و اجتماع آنها را غير قانونی اعلام كرديم. از اين زمان به بعد ديگر من به تنهايی نبودم، من به عنوان كميته و انتظامات شهر و لاجوردی و بهشتی و قدوسی به عنوان دادستان هم بودند.
اول ها دادستانی می گفت: شما نسبت به اينها عقده داريد، چون اينها شما را در زندان اذيت كردهاند، شما نسبت به آنها عقدهای شدهايد، و الآن اينطور با آنها برخورد بدی میكنيد، ما بايد جاذبه داشته باشيم و اين افراد را جذب كنيم، حرفها و برخوردهای امثال شما دافعه ايجاد میكند
عزت شاهی در باره گروه فرقان می نويسد:
گروه فرقان،(عاملين اولين ترور بسيار مهم در جمهوری اسلامی. يعنی كشتن آيت الله مطهری) بچههای اين گروه بيشتر از شميران و غرب تهران بودند. بچههای سطوح پايين آن واقعاً بچههای متعصب و خوبی بودند، زياد هم مقاومت میكردند. بر عكس اعضای سطح بالای آن كه سريع به همه چيز اعتراف میكردند، چرا كه ارزش خود را بالاتر از تشكيلاتشان میدانستند.
رهبران اين گروه تحليل و كار خود را به نام دين صورت میدادند و بچههای مذهبی را كه جذب روحانيت نمیشدند به سوی خود میكشيدند. افراد سطوح پايين كارهايی را كه صورت میدادند از روی ايمان بود، حتی آن كسی كه آمد و آقای مطهری را شهيد كرد معتقد بود در روز قيامت اجر و پاداش اين جهادش را خواهد گرفت! ايشان مصداق عينی خوارج بودند و مانند آنها فكر میكردند. افراد اين گروه به اكبر گودرزی میگفتند: “امام”.
من در بازجويی از اكبر حضور داشتم. يك بار متهمی از اين گروه را برای چند سؤال و جواب نزد گودرزی آوردند. به او گفتند: بنشين! گفت: نمینشينم. پرسيدند: چرا ؟! گفت: رهبر و اماممان گودرزی بنشيند تا من بنشينم(!) واقعاً بچههای رده پايين فرقان بچههای ساده، پاك اما خشكه مقدس بودند، و خبر نداشتند كه در سطوح بالای گروه چه میگذرد و به چه فكر میكنند. به ايشان اگر میگفتند برو سر پدرت را هم بياور، میآورد. چنين تبعيت محض و كوركورانهای داشتند و از شور و هيجان و پاكی آنها سوءاستفاده میشد.
براساس تحليل آنها، جمهوری اسلامی، حاكميت اسلام ناب محمدی نيست و از آنجا كه مطهری و مفتح را موجب تثبيت حكومت میدانستند آنها را ترور و شهيد كردند.
از نظر من گودرزی شعور اين حرفها را نداشت كه طرح ترور بريزد و كارهايی از اين دست بكند. او را جايی و جريانی راهنمايی و هدايت میكرد. از بيرون، مانند قضيه كلاهی در انفجار جريان حزب جمهوری هدايت میشد.
شبی كه حزب منفجر شد، اصلاً قرار نبود آن همه جمعيت آنجا باشد، به صورت معمول بايد ده ـ پانزده نفر آنجا میبودند. بقيه را خود كلاهی دعوت كرده بود، هر كسی را كه میدانست وزنهای است حتی عضو حزب هم نبود (مثل شهيد منتظری) به بهانهای كشيده بود آنجا. گفته بود امشب آقای بهشتی میخواهد سخنرانی مهمی راجع به مسائل اقتصادی ايراد كند؛ لذا در آن شب خيلی ها به آنجا رفتند. حتی آقای بهشتی هم نمیدانستند كه چرا اين همه جمعيت آنجا آمده است. بعد از اقامه نماز وقتی برای سخنرانی میروند، ناگهان بمب منفجر میشود. بمب را زير ميز و ميكروفن كار گذاشته بودند.
از ديگر نكات خواندنی خاطرات عزت شاهی بخوانيد:
سال 60 ـ 61 بود كه روزی يكی از دوستان زنگ زد و گفت: میدانی امروز چه ديدم؟ باورت نمیشود. تيمسار سجدهای را در خيابان دولت (يا نزديكی كاخ نياوران) ديدم كه يك نان سنگك به دست داشت. تعقيبش كردم تا اينكه رفت به خانهای و اين آدرس و شماره خانهاش است.
من هم بلادرنگ اما خيلی عادی اكيپی را با بی سيم فرستادم به آن آدرس و گفتم چنين آدمی را با چنين مشخصاتی دستگير كرده يك راست بياوريدش اينجا. بچهها هم به آن آدرس مراجعه میكنند. تيمسار ابتدا به پشت بام فرار میكند و بعد به بالای “خرپشته” میرود، اما بالاخره بچهها او را دستگير كرده آوردند. مختصری كه از او بازجويی كردم، فرستادمش اوين، كه او را محاكمه و بعد اعدامش كردند.
در كميته دو نفر نفوذی شناسايی شدند. يكی از آنها پاسداری بود كه گاهی خانههای تيمی را كه قرار بود ضربه بخورد لو میداد. او پس از شناسايی، دستگير و محاكمه و بعد اعدام شد.
ديگری هم از اعضای گارد شاهنشاهی بود كه اطلاعی از سوابقش نداشتيم. بچهها را آموزش میداد و مسئول عمليات نظامی شده بود. بعد هم مسئول پادگان كميته شد، آخر هم دستش در كودتای نوژه رو و دستگير شد و به سزای كارش رسيد.
روزی متوجه شدم سرگرد افشار، معاون رئيس زندان اوين، دستگير شده است. او شمالی بود و آدم بدی نبود. در زندان او چند برخورد با من داشت؛ از جمله وقتی كه نگهبان گير داد كه تو با زدن تخم مرغ به سلول بغلی پيام میدادی، او (سرگرد افشار) سرو ته قضيه را هم آورد.
حال او دستگير شده بود. برای ديدنش به اوين رفتم. گفت: گزارشهای خيلی بدی برايم دادهاند، اينكه سه روز آب را به زندانيان بستهام، پتو و غذا ندادهام و چنين و چنان كردهام و… به او حبس ابد داده بودند. من رفتم سراغ آقای گيلانی و گفتم: اين سرگرد افشار آن طوری نيست كه گزارش كردهاند. آدم بدی نبوده است. گفت: سه روز آب را به روی زندانيان قطع كرده است. گفتم: نه دروغ است. به نظرم آن موقع آب اوين آب چاه بود، شايد موتور آب خراب میشد و يكی ـ دو ساعتی آب قطع میشد و يا اگر لولهكشی بود به دلايل ديگر چنين اتفاقی میافتاد در اين صورت آب با تانكر میآوردند. اين بابا آدمی نبود كه آب را قطع كند. مگر میشود در زندان با آن جمعيت، سه روز آب قطع شود، توالت، حمام، غذا، بهداشت و… میدانيد چه میشود؟!
با توضيحاتی كه به آقای گيلانی دادم حكم حبس ابد او تبديل به پانزده سال زندان شد. يكی ـ دو ماه بعد در حال خوردن صبحانه بودم كه از خبر راديو شنيدم سرگرد افشار، معاون رئيس زندان به اتهام چه و چه، اعدام شد.
خيلی ناراحت شدم. رفتم ته و توی قضيه را در آوردم، يافتم به خاطر مزخرفاتی كه احمدرضا كريمی نوشته و گفته، او را اعدام كردهاند. احمدرضا دست كمی از وحيد افراخته نداشت. حسابی خودش را آن موقع در اختيار ساواك قرار داده بود. بعد از انقلاب هم كه دستگير شد گويا بادامچيان و كچويی با او صحبت میكنند كه تو بنشين خاطراتت را بنويس يا بگو. او هم برای اينكه ايشان را راضی بكند، راجع به برخی افراد، بازجويان و مسئولان زندان و حتی عليه مجاهدين مطالبی نوشته بود.
با توجه به شناختی كه از او داشتم میدانستم كه حرفهای او قابل اعتنا و اعتماد نيست و او برای زنده ماندنش حاضر بود دست به هر كاری بزند.
از زندان اوين يك كاميون مدرك و پرونده توسط هدايتالله متين دفتری ربوده شده بود كه شكری نيز به خاطر آن تحت تعقيب بود. واحد گشت كميته دو بار او را دستگير كردند و به ساختمان مركزی در بهارستان آوردند. من هر دو بار كمی با او صحبت كردم و نصيحتش كردم كه شكری تو ديگر سنی ازت گذشته است، برو دنبال زندگیات و دست از اين لجاجتها بردار و… و از آنجا كه می دانستم كارش در حد محاكمه و زندان و اعدام نبود، آزادش كردم.
برای بار سوم كه گشت كميته او را گرفت، ديگر نزد من نياوردند و تحويل دادستانی انقلاب در اوين دادند كه بعد از مدتی هم محاكمه و اعدام شد؛ لذا ما از او در كميته هيچ سابقهای نداريم و اين تمام برخورد من با شكری بود.
انفجار در مجلس
در طبقه دوم ساختمان مجلس دو اتاق اسلحهخانه بود، اتاقی هم اختصاص به پروندههای زندانيان و دستگيرشدگان گروههای چپی و مجاهدين داشت.
در آن سالها تمام سلاح و مهمات جمع آوری شده از مردم و گروهها را در اسلحهخانه همينطور روی هم ريخته و انبار كرده بودند. آن موقع مسائل امنيتی كمتر رعايت میشد.
روزی اسلحه خانه آتش گرفت و نارنجك،تی.ان.تی و … روی هم انباشته شده موجب انفجار مهيبی شد. آن روز افسر نگهبان عباس يزدانیفر و خليل اشجع بودند كه بعد پیگيری و معلوم شد كه اتصال سيمهای برق در آن ساختمان قديمی و فرسوده دليل اصلی اين آتش سوزی و انفجار بوده است.
لاجوردي
شانسی كه ما داشتيم اين بود كه آقای لاجوردی دادستان و با ما هماهنگ بود، اگر متهمی را میگرفتيم و نياز بود كه قبل از اتمام بازجويی كسی او را نبيند، سريع با لاجوردی تماس گرفته میگفتيم اين وضع را دارد. بعد كه تلفن زدنها شروع میشد میگفتيم ممنوع الملاقات است مگر اينكه دادستان اجازه بدهد. خوشبختانه آقای لاجوردی هم همكاری میكرد. گاهی سنبه خيلی پرزور بود و میگفتند: حتماً بايد اين فرد آزاد شود يا بايد حتماً ملاقات بدهيد. میگفتيم: نمیشود آقا اين امانت دادستانی است، به ما ربطی ندارد. شما برويد دادستانی مجوز بگيريد. بعد سريع متهم را به دادستانی فرستاده میگفتيم قضيهاش اين است. بعد كه دوباره با دستور از مافوق برای آزادی و يا ملاقات میآمدند. میگفتيم: دادستانی متهمش را از ما تحويل گرفته است.
اين مسائل موجب كدورتهايی بين ما و آقای مهدوی و برخی سياستگذاران و مسئولان كميته میشد، میگفتند: نه! شما با لاجوردی بانديد! هماهنگيد! شما بيخودی برای مردم مزاحمت ايجاد میكنيد.
تا قبل از شكل گيری سپاه، دستگيری متخلفين و مجرمين و ضد انقلاب با كميته انقلاب اسلامی بود. سپاه كه روی كار آمد، اختلالات و اختلافاتی نيز پيش آمد. آنها درحيطه وظايف ما دخالت میكردند. گاه میرفتيم متهمی را بگيريم، آنها زودتر میرفتند و میگرفتند. به خانه تيمی گروهكی وارد میشديم، آنها هم میآمدند. تداخل در اين امور باعث شد تا چند نفر بيخودی از بين رفته و كشته شدند.
در انتظامات هم عدهای طرفدار سازمان مجاهدين انقلاب و بهزاد نبوی بودند كه به سپاه كانال زده بودند. بچههای سپاه آسان با قضايا برخورد میكردند. بند 209 اوين هم در اختيارشان بود، لذا طرفداران بهزاد نبوی بيشتر مايل بودند از اين كانال عمل كنند، دوگانه عمل میكردند. مسئولين انتظامی اينها بودند، شبانه میرفتند عمل میكردند، اگر كسانی را كه دستگير میكردند میخواستند از امكانات ايشان استفاده كنند به ما تحويل نمیدادند چرا كه میدانستند ما متهم را با كليه امكانات طی صورت جلسهای تحويل میگيريم، لذا خود مستقيم عمل كرده و اين قبيل متهمان را تحويل سپاه میدادند، آنها در حد ما سختگيری نمیكردند.
بالاخره شبی مهدوی كنی ما را به جلسهای خواست. “سلطانی” هم آنجا بود. مهدوی گفت: ايشان از فردا علاوه بر حاكم شرع بودن، مسئول بازپرسی نيز هست. كمكش كنيد. گفتم: نه! نمیشود. گفت: چرا؟! گفتم: اين آقا صلاحيتش را ندارد، مهدوی ناراحت شد و گفت: اين تشخيص ماست هر چه ايشان گفت شما بايد رعايت كنيد. در اين لحظه كمی برخوردم تند شد و گفتم: هيچ عيبی ندارد، ايشان خيلی هم آدم محترمی است بيايد و با رفقايی مثل گلاب بخش كه دارد بيايد مسئوليت بازپرسی را هم بپذيرد، شما را به خير و ما را به سلامت! آنها اصرار كردند نه نمیشود تو هم بايد بمانی. گفتم: نه نمیتوانم با چنين آدمی كار كنم. ايشان صلاحيت اين كار را ندارد! علت اين نظرم را هر چه پرسيدند طفره رفتم و فقط گفتم برای من ثابت شده كه ايشان صلاحيت اين كار را ندارد، دليلی هم ندارد كه من با وی كار كنم، حالا شايد دوستان ديگرم بتوانند، من هم به آنها توصيه میكنم كه با ايشان همكاری كنند. آقای مهدوی خيلی تند شد و گفت: آقاجان! من نماينده ولی فقيه هستم، هر چه میگويم لازم الاطاعه است بايد رعايت شود غير از اين هم پذيرفته نيست. گفتم: ما مخلص شماييم، شما میتوانيد اين نظر را داشته باشيد، ولی نمیتوانيد به من تحميل كنيد كه حتماً چنين كنم. من اينجا آزادم كه حرف شمارا قبول كنم يا بروم پی كارم. گفت: باشد! حالا كه اين طور است هر كه نمیتواند كار كند برود. گفتم: من كه حرفم از اول همين بود.
ديدم اگر خودم بروم بهتر از اين است كه با زور بروم. لذا استعفايی نوشته كناره گرفتم. بعد از آن جوی عليه ما درست كرده بودند كه اينها شكنجه گرند، خلاف شرع میكنند.
آقای مهدوی كنی هم با استعفايم موافقت كرد. كارها را كه مرتب و پروندهها را رديف كرديم، آمديم بيرون. من سه ـ چهار ماهی بیكار بودم ولی برخی دوستان را كه با من همراه بودند به اوين فرستادم تا به دادستانی كمك كنند و بیكار نباشند.
در همين ايام اتفاق ديگری رخ داد؛ آقای مهدوی كنی از وزارت كشور رفت و به جای او آقای ناطق نوری وزيركشور شد. آقای ناطق به ادامه همكاری من با كميته اصرار كرد و وعده داد كه تغييرات زيادی را در كميته بدهد و تيپهای قبلی را كنار بگذارد و برای آن مسئول ديگری انتخاب كند. من هم قبول كردم اما بعد از سه ـ چهار ماه او كميته را تحويل آقای فلاحيان داد، ديگر نور علی نور شد! مشكلات ما تازه شد.
پیام برای این مطلب مسدود شده.