18.09.2006

عدالت خواهان چه منصف ناظرانی در به مسلخ رفتن شرافت شریف ترینها هستند؟! (گزارشی از کارگران بازخریده شده)

خبرنامه امیرکبیر:
چهره‌‏ها انگار در آینه‌‏های کوژ… مردم همه از کابوسی بیرون آمده‌‏اند یا ” قائمشهر” ، خود کابوس است و من به آن پا گذاشته‌‏ام؟ لازم نیست پی آدرسی را بگیرم یا در خانه‌‏ای را بکوبم. توی خیابان، تک تک رهگذران از نمونه‌‏هایی هستند که در شهری معمولی و اوضاعی عادی باید مدتها به دنبالشان گشت. قائمشهر، شهر کارگران صنعتی است. آنها طی سالیان به دور کارخانجات نساجی سقفی برای زندگی زدند و اینجا ” شهر ” شد. سه نسل از کارگرانِ ماهر صنعتی (تکنسین) هر صبح با صدای سوت کارخانه که در تمام شهر می‌‏پیچید، از خواب بیدار می‌‏شدند و حالا که دیگر، دمِ صبح صدایی از کارخانه‌‏ها به گوش نمی‌‏رسد، مردم در ادامه کابوسشان زندگی می‌‏کنند و شاید به این طریق زجر بیکاری و گرسنگی و آوارگی و ویرانگرتر از همه، درد فرزندانشان را تاب می‌‏آورند . پیرمرد می‌‏گفت: «می بینم که دخترم پنهانی کجا می‌‏رود. چه کنم وقتی نمی‌‏توانم حتی شکمش را سیر کنم…؟ خدا می‌‏داند که گناه نیست اگر هم او را بسوزانم و هم خودم را.» به خاطرم می‌‏آید که بدن آدم مواد سوختنی زیاد دارد. به گمانم بدن کارگران قائمشهر بسیار زیاد. جرقه‌‏ای می‌‏خواهد . — یکم: کنار خیابانی در شهرک “یثرب” می‌‏ایستیم. از نمای همشکل خانه‌‏ها پیداست که در شهرکی سازمانی هستیم. راهنمای من که خود از کارگران بازخرید شده نساجی است کامیون‌‏ها و تاکسی‌‏هایی که در مقابل خانه‌‏ها پارک شده‌‏اند را نشان می‌‏دهد و می‌‏گوید «کارگرها توی این چهارسال بیکاری خانه‌‏هایشان را به اینها فروخته‌‏اند .» از ماشین پیاده می‌‏شوم و در پیاده‌‏رو به مرد میانه سالی بر می‌‏خورم که پانزده سال در کارخانه شماره یک نساجی قائمشهر کار کرده و دست آخر سابقه خدمتش را به چهار ـ پنج میلیون تومان فروخته و آمده است بیرون؛ «چهار سال پیش مدیران کارخانه هر روز ما را در نمازخانه جمع می‌‏کردند و می‌‏گفتند: حالا اگر بروید لااقل یک پولی گیرتان می‌‏آید اما دو ماه بعد دیگر پولی نمی‌‏ماند تا بازخریدتان کنیم. ما را می‌‏ترساندند. سه ماه ـ سه ماه حقوق نمی‌‏دادند. حتی وعده و وعید می‌‏دادند که طرح نوسازی صنایع به زودی اجرا می‌‏شود و سر یک سال همه شما برمی‌‏گردید سر کار سابقتان. من فکر کردم این پول را می‌‏گیرم و یک کاسبی راه می‌‏اندازم… بی‌‏سوادم، تجربه کار آزاد را هم نداشتم. همیشه کارم توی کارخانه بود و یک حقوق بخور و نمیری آخر ماه می‌‏گرفتم. پول بازخریدی ام تمام و کمال توی بازار سوخت و بدهی بالا آوردم. مجبور شدم خانه‌‏ام را بفروشم و همین‌‏جا توی خانه خودم مستاجر شوم .» همینکه او شروع می‌‏کند به حرف زدن آرام آرام کارگران دورمان حلقه می‌‏زنند؛ «بگو مدیرعامل خودش گفت یک سال دیگر همه‌‏تان را برمی‌‏گردانیم سرکار… حالا چهار سال گذشته می‌‏گویند چشمتان کور. چرا بازخرید شدید؟» یکی دیگر می‌‏گوید «تهدیدمان کردند… اینها را گفتی؟ تهدید کردند اگر نرویم بدون پول بازخریدی، اخراجمان می‌‏کنند .» می‌‏گویم چهارسال است که از کارخانه بازخرید شده‌‏اید. چطور سراغ کار دیگری نرفتید یا سابقه بیمه‌‏تان را تکمیل نکردید؟ یکی از کارگران که بیست سال سابقه کار در کارخانه شماره یک نساجی را دارد می‌‏گوید” من از شانزده سالگی که پدرم مرد به جای او به سرکار آمدم و هر ماه حق بیمه دادم. حالا در چهل سالگی که به من کار دیگری نم‌‏یدهند تا بیمه‌‏ام کنند. کی حاضر است من چهل ساله را استخدام کند که سابقه بیمه‌‏ام تکمیل شود؟ می روم عملگی سر ساختمان‌‏ها… یکی دیگر از کارگران که هجده سال در کارخانه شماره سه نساجی کار کرده می‌‏گوید: «صبح زود میرویم دور میدان برای کارگری ساختمان… شاید در هفته دو روز کار گیرم بیاید.» می‌‏گویم « اینطور اگر خوش شانس باشید شاید هفته‌‏ای ده هزارتومان دربیاورید. چطور زندگی می‌‏کنید؟ » همان کارگر می‌‏گوید «پول نان زن و بچه ام هم نمی‌‏شود. من چهار تا بچه دارم که سه تایشان محصل‌‏اند. بزرگ شده اند، قد کشیده‌‏اند. خجالت می‌‏کشند روپوش‌‏ها و مانتوهای مدرسه‌‏ی سه ـ چهار سال پیش را بپوشند. کفش و لباس معمولی هم که تکلیفش روشن است .» زن میانسالی کمی آن‌‏سوتر کنار شوهرش ایستاده. ابتدا آرام اما همینکه توجه من را می‌‏بیند با شرم می‌‏گوید «پنجشنبه غروب‌‏ها میروم میدان میوه و تره بار سبزی‌‏ها و میوه‌‏های لهیده و گندیده را جمع می‌‏کنم و می‌‏آورم برای بچه‌‏هایم… بچه‌‏ند. چه می فهمند نداری یعنی چی؟» شوهرش چشم غره میرود تا ساکتش کند. توجه زن را به همسایه‌‏ها که دورتادور ایستاده اند جلب می‌‏کند. یکی از همین همسایه‌‏ها می‌‏گوید «چه کارش داری آقا رحیم؟ مگر زن من چه کار می کند؟ هر پنجشنبه آخرشب میرود بازار روز میوه جمع می‌‏کند. همه ما مثل همیم.» “آقا رحیم” می گوید «این حرفها گفتن ندارد.» به من می‌‏گوید «بنویس من که بیست سال توی کارخانه کار کردم چرا حالا باید لنگ نان شبم باشم و از روی زن و بچه ام خجالت بکشم؟ » کارگرها راه می دهند که یکی از همکارانشان جلو بیاید. او بیست سال در کارخانه شماره دو نساجی کار کرده و پس از بازخریدی و عدم تمدید اعتبار بیمه‌‏اش با بیماری دخترش مواجه شده: «یک دختر شانزده ساله دارم. کمردرد دارد. نمی‌‏دانیم از چیست… دکترها می‌‏گویند باید آزمایشات دقیق انجام بدهد اما این کارها هزینه دارد و من با پول عملگی شکم پنج تا بچه ام را هم نمی‌‏توانم سیر

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates