خارجیهای مادر… راسيست
صدای ما:
“گفتگو با رضا”
مجيد خوشدل
برگرفته از: www.goftogoo.net
دو ماه تمام “خارجی”ها سوژه رسانههای گروهی کشور انگلستان بودند. ظاهراً تعداد زيادی از مهاجران که جرمهای سنگينی نظير قتل، سرقت مسلحانه، تجاوز به زنان و کودکان و… مرتکب شده بودند از دست “قانون” گريختهاند و پليس هم هيچ رد و نشانهای از آنها در دست ندارد.
پس از هفتهها کشمکش و رويارويی ميان رسانهها و دولت “کارگری” انگلستان، جنگ مغلوبه میشود. وقتی تيم “spin doctor” تونی بلر به لکنت زبان دچار میشود و نخستوزير انگلستان با تأييد ضمنی نارسايیهايی در وزارت کشور پرچم تسليم را بلند میکند، جای ترديدی باقی نمیماند که اين جنگ بلاگردان میخواهد: “charls clark” از وزارت کشور کنار گذاشته میشود تا غائله رسانهها آرام ـ آرام فروکش کند.
* * *
در اين فاصله زمانی دوستان بیشماری از فعالين سياسی و اجتماعی را در مقابل پديده فوق قرار داده و نظر ايشان را جويا میشوم. میخواهم درجه نزديکی و اشراف آنها را به موضوع های اجتماعی بدانم و با تحليلهای آنان آشنا شوم. امّا شوربختانه تمام راهها بسته و تمام درها گل گرفته است. پاسخهای يک سطری که دنيا و پديدههايش را از فرط سادگی، پيش پا افتاده و مسخره جلوه میدهند، در اکثريت مطلق قرار دارند: اين جنگ تبليغی، ادامه سياستهای خارجی ستيزی دولتهای غربی، در راستای اِعمال محدوديتهای هر چه بيشتر بر پناهجويان است و قوياً بايد محکوم گردند… در اين ميان يکی از دوستان ايرلندیام میگويد: Lets talk about it!
* * *
واقعيتی است که دوستان مورد اشارهمان تنها توانستهاند يک روی سکه را ديده و شناسايی کنند. متأسفانه اين نگرش پوستهگرا در مواجهه با موضوعهای حی و حاضر اجتماعی،غالباً بیخرجترين راه ممکن را انتخاب میکند تا مبادا مجبور شود حتا دستی از دور بر آتش داشته باشد. اين تلقی سالهاست که با زبان بیزبانی فرياد زده است: کاری با ما نداشته باشيد، ما هم کاری به کارتان نخواهيم داشت.
دور افتادن تدريجی طيفی از نيروهای سياسی ايرانی از بطن جامعه، و متعاقباً موضوعها و تناقضهای تلنبار شده اجتماعی (که بیصبرانه منتظر راه حلها و تحليلهای اجتماعیاند) از عوارض اجتماعی اين صبح سحر بوده است.
* * *
در تمام جوامع بشری، اقليتی از آن جامعه با دور زدن و يا ناديده گرفتن قراردادها و دستاوردهای انسانی، زندگی اجتماعی را بر ديگران تلخ و يا غيرممکن ساختهاند. درجوامع نامتعارف، استبداد زده و به امان خدا رها شده، اين طيف، ويروسوار چنان رشد میکند که حتا در يک همهپرسی آزاد و دموکراتيک میتواند دولت تشکيل دهد و زمام امور را در دست گيرد. نهادهای مدنی (فیالمثل، ژورناليسم به مفهوم اخص آن) وظيفه شناسايی و شناساندن اين پديده اجتماعی را بر عهده دارند.
پس از ماهها تلاش و رايزنی، موافقت پناهجوی مردی را برای شرکت در گفتگويی جلب میکنم. از آنجا که زنان راحتتر سفره دل باز میکنند، گفتگو با “رضا” هوشياری بيشتری را طلب میکند. ويژهگی زندگی “رضا”، حساسيت کار گفتگو را دو چندان میکند. قرار گفتگو را بر خلاف ميل باطنیام در يک مکان عمومی در مرکز شهر میگذاريم. شلوغی محل، کيفيت ضبط را دچار مشکل میکند، تا جايی که تشخيص برخی از واژگان را برايم غيرممکن میسازد.
اين گفتگوی حضوری را با تغييراتی (از جمله حذف اغلب “فعاليتهای اقتصادی” رضا در انگلستان) درزير ملاحظه میکنيد.
* * *
* بعد از مدتها، بالاخره قبول کردی گفتگويی با هم داشته باشيم. از اين بابت ازت ممنونم. امّا راستش بارها از خودم پرسيدم که برای شنيدن واقعيتهايی از تو، از گذشتهات و از امروزت، راه پرپيچ و خمی رو بايد طی کنيم و يا اينکه گفتگوی بیدرد سری خواهيم داشت. (با خنده) خودت چی فکر میکنی؟
ـ والله ما که داوطلبانه قبول کرديم با شما صحبت کنيم و پولی هم بابتاش از شما نخواستيم (با خنده) زوری هم پشتش نبوده. خب واسه همين قرار نيست به قول شما راه پيچ و خم داری رو داشته باشيم.
* (با خنده) باشه، اينگوی و اين ميدون، به قول معروف: بجنگ تا بجنگيم!
ـ (خنده ممتد)
* يه کمی از خودت بگو تا بيشتر با تو آشنا بشيم. مثلاً اسمت را بگو و مدت اقامتت در خارج و از اين چيزا.
ـ رضا […] هستم، بيست و هفت سالمه، حدود يک سال و نيمه در انگلستان هستم، تو ايران دانشجو بودم که سال سوم از دانشگاه اخراج شدم. دليل اخراجم…
* صبر کن، خيلی داری تند میری (با خنده) فکر کردی من کارمند Home Office [وزارت کشور] هستم که میخوای گيجاش کنی و…
ـ (با دلخوری) نه بابا، شما کارت درسته!
* (با خنده) اميدوارم از ته دلت بگی! به هر حال، اسم و فاميل خودت را “رضا” […] گفتی، در صورتی که تو جمعهای ايرانی به اسم و فاميل ديگهای شناخته میشی. (با خنده) اگر اشتباه نکنم اين اسم و فاميل همونيه که با آن تقاضای پناهندگی دادی؟
(مکث طولانی. صورت او برافروخته است و عصبی به نظر میرسد. احتمالاً انتظار نداشته مشخصات واقعی او را داشته باشم. هر چند چنين اطلاعاتی را در اختيار نداشتم و تنها توپی را در زمين او انداختم تا عکسالعمل او را بينم)
ـ اگه اينی که میگين راست باشه، کار خلافی نکرديم که، همه اين کارو میکنن. تازه مگه چه فرقی میکنه که من با چه اسمی با شما مصاحبه کنم؟
* چرا در جمعهای ايرانی از اسمهای مختلف استفاده میکنی؟ اصلاً بگو تا به حال از چند تا اسم استفاده کردی؟
ـ گفتم که، همه اين کارو میکنن و هر کی رو که میشناسم چند تا اسم دارن. آدم که از يه اسم خسته میشه، میره سراغ اسم ديگه و اسم ديگهای انتخاب میکنه. تازه غير از اين دو تا اسم، من از اسم ديگهای استفاده نکردم.
* يعنی در “نيوکاسل” [يکی از شهرهای انگلستان] تو رو […] صدا نمیکردن؟
ـ (با عصبانيت) چرا میری تو کار مردم و چيزهای خصوصیشان رو بيرون میکشی و سؤال پيچشون میکنی… اين که اسمش مصاحبه نيست.
* ببين “رضا” من قبلاً بهت گفتم يکی ـ دو تا از مصاحبههای منو بخون تا گوشی دستت بياد. امّا تو گفتی بیخيالش! درسته؟
ـ خب آره گفتم، امّا نگفتم که شما بيای چيزهای خصوصیم رو بيرون بريزی.
* من حتم دارم تو باهوشتر و با تجربهتر از اين هستی که فکر کنی بعد از يک ماه تلاش و دوندگی واسه اين گفتگو بيام همينطوری بشينم و حرفهای تو رو گوش کنم. اصلاً هم نبايد از اين حرف من ناراحت بشی، چون با هر کی گفتگو کنم همين کارو میکنم. حالا که سنگ مون را وا کنديم، بيا گفتگومون رو ادامه بديم: در مقابل ادعای تو که گفتی از اسم ديگهای استفاده نکردی، ازت پرسيدم که آيا در نيوکاسل تو رو با نام ديگهای صدا میکردن يا نه؟
ـ من تو او شهر چند ماهی بيشتر نبودم و واسه همين يادم رفته بود. آنجا وضعيتی داشت که بند شدن توش سخت بود و…
* چرا از نيوکاسل به لندن آمدی؟
ـ شهر کوچيکی بود آنجا و کار درست و حسابی گير نمیامد. از محيط ايرانیش هم خوشم نمیآمد. تازه جو ضد خارجی داشت و به ماها بد نگاه میکردن… ببينيد ما ايرانيها چقدر بدبخت شديم که اينها بايد به ما چپ ـ چپ نگاه کنن (با زمزمه) اين خارجیهای ما در… راسيست!
* (با خنده) يعنی دليل ديگهای نداشت که آنجا رو ترک کردی؟!
ـ (با صدای بلند) نه داداش من، چه دليل ديگهای داشت؟ شما که به همه چی بد بينی. گفتم که کار پيدا کردن سخت بود و مردمش از خارجیها متنفر بودن… همين!
* پس جريان درگيری و زد و خورد تو با يکی از بچهها چی بود؟ حتماً بايد بدونی که کار اون مادر مرده به بيمارستان کشيد و مدتی بستری شد. و حتماً هم میدونی که پليس در به در به دنبالته.
ـ من از کجا بدونم اون [نامفهوم] بيمارستان رفته و بستری شده، علم غيب که ندارم. تازه شما که اينا رو میدونی چرا میپرسی، بنويسش ديگه، سؤال کردن نداره.
* (در حالی که با عصبانيت به ساک همراهش ور میرود، میگويم): من که قبلاً به تو گفتم ممکنه راه پر پيچ و خمی داشته باشم. امّا تو گفتی خودت خواستی در اين گفتگو شرکت کنی. امّا تا حالا که ربع ساعته با هم حرف میزنيم، تو همه چی گفتی الا حقيقت رو!
(پوزخندی میزند و شانه بالا میاندازد. در اين هنگام بطری ويسکی از ساکش بيرون میآورد که بايد گران قيمت باشد. اسم آن را يادداشت میکنم: “Chivas Rogal”. تا چند لحظه قبل فکر میکردم آتش او آبی را گرم نخواهد کرد، امّا حالا عدو سبب خير شده است. بر اين باورم نقشهای که او برای مصاحبه ريخته بود، نقش بر آب شده و موضوعيتاش را از دست داده است. امّا حالا با باز شدن پای ويسکی به گفتگويمان، موضوع میرود تا شکل و شمايل ديگری به خود گيرد. تيری که “رضا “ در اختيارم گذاشته را در تاريکی پرتاب میکنم):
* ببين “رضا”، به موضوعی اشاره میکنم و بعد پيشنهادم رو با تو در ميون میگذارم. چی فکر میکنی؟
ـ (با بیميلی) باشه، شما بگو ما میشنويم.
(قبل از اينکه شروع به صحبت کنيم “رضا” در پوش ويسکی را برمیدارد و قلپی مینوشد، صورتش را جمع میکند و شيشه را جلو من میگذارد):
ـ بزن آقا مجيد، مال حلاله!
(از اين پيش آمد نه تنها ناراحت نمیشوم، بلکه به نحوی خوشحال میشوم. هميشه اعتقاد داشتهام مستی، راستی میآورد. بارها اين واقعيت را در جمعهای بسته، دردمند و متظاهر ايرانی تجربه کردهام. حتا در ميان دوستان و رفقای تبعيدی بارها ديده بودم که اين آب آتشين چگونه پردههای حجب و حيا و خفقان سکوت را دريده و از آنان موجودات ديگری ساخته است. با اين حال در اين گفتگو حتما يکی بايد “هوشيار” بماند و ديگری “مست”. اين است که میگويم):
* قربانت، معمولاً در طول روز مشروب نمیخورم. تو بزن، امّا جا بذار تا منظور همديگرو متوجه بشيم.
ـ (با تفرعن) خيالتون راحت باشه، ظرفيت ما بالاست و با اين چيزها خراب نمیشيم.
* باشه! گفته بودم میخوام به موضوعی اشاره کنم و بعد پيشنهاد دوستانهای رو باهات در ميون بگذارم. راستش رو بخوای استنباط من اينه که تو خيال داشتی از اين گفتگو واسه کيس پناهندگیت استفاده کنی. برنامهای که چيده بودی نقش برآب شد و…
ـ اين حرفها نبوده داداش، کدوم کيس پناهندگی؟ ما کارمون درسته و احتياجی به اين چيزا نداريم. (قلپی ديگر مینوشد و با گفتن “اَه” ادامه میدهد: شما خيالاتی شدی و به همه چی بدبينی. من اگه قبول کردم باهات مصاحبه کنم، واسه اين بود که “…” [دوست دخترش] گفت آدم با حالی هستی و [تعريفهای او را نقطهچين میگذارم]…
* از لطف تو و “…” ممنونم. با اين حال بهت قول میدم اگه آروم ـ آروم با هم پيش بريم به همه مواردی که اشاره کردم به توافق برسيم. امّا پيشنهادم: بيا قيد تمام نقشههايی رو که از قبل کشيده بودی بزن و با من مثل يک دوست حرف بزن. در عوض من تمام اسمهايی رو که گفتی نقطه چين میگذارم و ديگه هيچکس غير از خودت نمیدونه که “رضا” کيه و کجا زندگی میکنه. به قول معروف گفتنی اين “گفتگو” زمانی گفتگو میشه که تو لوطیگری کنی و قيد نقشهای که از قبل کشيده بودی رو بزنی.
ـ شما هم دلت خوشهها، کدوم برنامه، کدون نقشه؟ “…” گفت که ميخوای راجع موضع پناهندگی با يه مرد صحبت کنی، خب ما هم قبول کرديم. حالا که قبول کرديم بايد طلبکار [بدهکار] هم بشيم؟ اين چه حرفيه که میزنی؟
(آشفته گويیاش نشان از مؤثر واقع شدن مشروب دارد اين است که به جای مته زدن به خشخاش وارد اصل مسئله میشوم):
* حالا که منظور همديگرو متوجه شديم، تو حرفهای منو فراموش کن و منم سعی میکنم گفتههای تو رو نشنيده بگيرم. لطفاً از وضع ماليت در ايران برام بگو (باخنده) با نوع مشروبی که میخوری نبايد در ايران وضع بدی داشته باشی؟!
ـ نه بابا، يه لقمه نون گير میآوريم و خدا رو شکر میکرديم.
* مثل اينکه تو کار خريد و فروش بودی.
ـ (با زمزمه) ما خودمون چتر عالميم، اون وقت اين داداش مجيد واسه ما سوسه مياد! (مکث نسبتاً طولانی) آره تو کار خريد و فروش لوازم يدکی بوديم، امّا خدا وکيلی آدم قانعی بوديم و [نامفهوم]…
* چقدر در روز درآمد داشتی؟
ـ بستگی داشت. از بيست تومن بود تا پنجاه تومن، بيشتر بود که کمتر نبود.
* منظورت پنجاه هزار تومنه؟
ـ آها!
* چه مدت کاسب بودی؟ چند سال خريد و فروش قطعات میکردی؟
ـ سربازيم که تموم شد، يه مدت ول گشتيم و علاف بوديم تا اينکه واسم زن گرفتن. بعدش افتاديم تو کار خريد و فروش، دايیم دستم رو تو اون راسته بند کرد.
* پس هفت ـ هشت سالی میشد که تو اين راسته کار میکردی؟
ـ آره، هفت هشت سالی میشد.
* (با خنده) پس جريان دانشگاه رفتن و اخراج شدنت خالی بندی بوده!
ـ (با تبسم) حالا شما هم دست بگيرا! خالی بندی نبوده، واسه کيس پناهندگيم بوده. بالاخره آدم بايد چيزی بگه تا قبولش کنن.
* چطور آمدی خارج؟
ـ بالاخره هر کی از راهی اومده ديگه (با خنده) تازه آمدن به اينجا از “کيش” رفتن راحتتره، منتها خرج داره…
* منظورم اين بود با درآمد خوبی که داشتی، چطور فکر خارج اومدن به سرت زد؟
ـ ديوونگی بود به خدا و اصلاً به آلاخون والاخون شدنش نمیارزيد [نامفهوم] خارج آمدن مد شده و هر کی دستش به دهنش میرسه، میخواد بزنه بيرون. ما هم سادگی کرديم و خر شديم ديگه!
* واقعاً فکر میکنی اين همه آدم، اين همه جوون که از اون ديوونهخونه فرار کردن، خوشی زير دلشون زده بود؟
ـ همه که نه، بعضیها که من میشناسم، تو ايران وضعشون خيلی خوب بود، کاسب بودن و خوب پول در میآوردن.
* من میتونم ده نفر از دوستای تو رو نام ببرم که تو لندن، گاهی به شام شب محتاجن. اغلب اينا تو ايران هم وضع بخور نميری داشتن. فکر نمیکنی تو همه رو داری با خودت مقايسه میکنی؟
ـ آنهايی که من میشناسم دسشون به دهنشون میرسيده و جيب شون هيچوقت خالی نبوده.
* اگه کيس پناهندگیت رد بشه و بخوان ديپورتت کنن چی؟
ـ (با خنده) به تخم… رد شد، چی فکر کردی، دوباره برمیگرديم سرکار سابق مون.
* گفتی آمدن به انگليس از کيش رفتن راحتتره و فقط قيمتش بالاست. از چه رقمی صحبت میکنی؟
ـ ده ـ دوازده تومن خرج داره.
* (با خنده) هزار يا ميليون؟
ـ ميليون بابا، تو ايران ديگه کسی هزار و ميليون و ميليارد نمیگه.
* چهطوری، از چه راهی با اين پول آدمها رو اينجا ميارن؟
ـ (با خنده) انقدر هوش و حواسمون سر جاشه که نون مردم رو آجر نکنيم (با صدای بلند) بابا يه عده دارن نون میخورن از اين راه، انوقت میخوای، خونه رو روسرشون خراب کنيم؟
* حداقل بگو با اين پول بیزبونی که از مردم میگيرن، کارشون چقدر گارانتی داره؟
ـ آنهايی که من میشناسم کارشون درسته و مردم رو سرکار نمیگذارن. آدمهای با حالی هستن و دستشون کج نيست.
* بيا يه کم با تو بيشتر آشنا بشيم. تو “نيوکاسل” چرا با […] درگير شدی؟
ـ اون که مال خيلی وقته، يکسال قبل بود…
* حتا اگه مال دو سال قبل باشه، بالاخره يا رو رو روانه بيمارستان کردی. چرا؟
ـ [نامفهوم] تو کار دختری که با ما بود رفته بود [نامفهوم] گفته بود بچه سه راه آذريه و هر کی رونشون کنه، باهاش میخوابه. ما هم خوابونديمش ديگه (خنده ممتد)…
* وجداناً از اين که با چاقو زديش ناراحت نشدی، وجدانت ناراحت نشد؟
ـ چرا فکر میکنی میباس ناراحت میشدم؟ هر کی خربزه بخوره پای لرزش میشينه ديگه، مگه نه؟
* با اين حساب تو هم که خربزه خوردی، تازه يه قاچ گنده شو! (با خنده)
ـ (خنده ممتد)
* چرا تنها اومدی خارج، مگه زن و بچه نداری؟
ـ منتظرم کارم درست بشه تا بيارمشون. دلم نمیخواد اونا مثل من آواره و سرگردون بشن. تازه وقتی کارم درست شد و اونا اومدن، میتونن برگردن ايران. اگه با هم میآمديم نمیتونستن برگردن.
* گفتی آواره و سرگردونی؟! (با خنده) باهات شرط میبندم که همين حالا دست کم هزار پوند پول تو جيبت باشه!
ـ (با خنده) هزار پوند که پول نيست (خنده ممتد)! تازه من هر ماه واسشون پول میفرستم و هر هفته هم تلفنی باهاشون حرف میزنم… ما کارمون درسته آقا مجيد!
* فکر نمیکنی زن و بچهت به محبت تو احتياج دارن؟ چند ساله که اونا رو نديدی؟ فکر نمیکنی همسرت به شوهرش احتياج داره؟
ـ کاری ازم ساخته نيست، کارم بايد درست بشه تا بتونم بيارمشون، مگه نه؟
* اين درسته تو اينجا خوش باشی، با هر کی بخوای رابطهگيری، به قول خودت با هرکی خواستی بخوابی، امّا همسرت از همه چی محروم باشه؟
ـ بخدا اگه دست من بود همين امروز اونا رو میآوردم و از فکر و خيال درمیآمدم. شما فکر میکنی…
* اگر ناراحت نشی، اين حرفت خالی بنديه. خودت میدونی داری خالی میبندی. بذار بهت بگم اگه تو انها رو اينجا آوردی، من اسم خودمو عوض میکنم. حرف من اينه چرا تکليف يه زن جوون رو معلوم نمیکنی؟
ـ اين حرفها نيست به خدا. به تمام مقدسات، به هر چی که باور داری قسم حاضرم نصف زندگيم رو بدم تا پسرم رو ببينم (سکوت ممتد. برای اولين بار او را جدی و حساس میبينم. چشمانش به سرخی میزند و سرش را پائين میاندازد تا صورتش ديده نشود. اصلاً فکر نمیکردم آدمی مثل او را اينگونه هم میشود ديد. اين است که راهی آخرين ايستگاه اين اتوبان متروکه میشوم):
* يه سؤال خصوصی “رضا”، اگه يک دهم کارهايی که تو اين مدت کردی، زنت کرده باشه چی؟
ـ مثلاً؟
* مثلاً با کسی رابطه برقرار کنه؟
ـ (با فرياد) به مرتضی علی قسم اگه نمیشناختمت و اگه میدونستم منظوری تو کارته، نمیذاشتم از اينجا سالم بری بيرون. مرد حسابی داری راجع به ناموس مردم حرف میزنی… اصلاً حاليته چی میگی؟
* تند نرو “رضا” (با خنده) فکر کردی اگه داد بزنی تو دلمو خالی میکنی!؟ به هر حال، به سؤالی که کردم جواب نده، امّا راجع بهش فکر کن. منظورم آن قسمته که گفتم همسرت به محبت شوهرش احتياج داره. بگذريم! مدتی که اينجايی، چه کار کردی، چه جوری خرج زندگيت رو درآوردی؟
ـ (با لودگی توأم با مستی) هيچی، کارگری کرديم و يه لقمه نون در آورديم… شکر!
* “رضا” از قديم گفتن: مستی و راستی. امّا انگار اين ضربالمثل واسه قديمیها کاربرد داره و تو هنوز تو دنده چپی. کدوم “کارگری” داداش؟ اين همه آدم واسَت کار میکنن، جون میکنن، به قول خودت واسَت کارگری میکنن. راستی چرا حق اُنارو بهشون نمیدی؟
ـ اونايی که من بردم شون سرکار، اگه نمیبردم به نون شب محتاج بودن. به آدمی که اجازه کار نداره، زبون نمیدونه کسی کار نمیده که. حالا بيا خوبی کنها. اگه من اونا رو سرکار میبرم واسه اينه که هموطنماند وگرنه…
* در روز چقدر بهشون حقوق میدی؟
ـ بستگی داره، کارگر ساده بيست پوند، رنگ کار و گچکار بيست و پنج پوند، سرکارگر باشن سی پوند گيرشون میمياد و…
* واسه چند ساعت کار؟
ـ واسه هشت ساعت کار، تازه يه ساعت break هم برمیدارن، يعنی هفت ساعت کار.
* خيلی از بچههايی که برات کار میکنن رو از نزديک میشناسم. اولاً هشت ساعت کار نيست و ده ساعته. ثانياً غير از يک نفرشون که وردست خودته، بقيه روزی بيست پوند حقوق میگيرن. ثالثاً همين بيست پوند کوفتی رو، نصف شو گرو برمیداری تا اونها مجبور بشن دوباره برات کار کنن. انوقت اسم اين کارو میگذاری کمک به هموطن؟!
ـ بالاخره صاحب کار بايد پول بده تا من حقوق اونارو بدم، از جيبم که نمیتونم بدم. واسه همين يه کم از حقوقشون میمونه تا من پولمو وصول کنم. تازه هيچکدوم از اونا، کارشون پنج ساعت هم بازدهی نداره و…
* میخوای گوش کن، میخوای تو گوشات پنبه بذار، با خودته. امّا صادقانه بهت بگم اغلب اونا نای کارکردنِ سه ساعت در روز رو هم ندارن. میدونی چرا؟ واسه اينکه نمیتونن بيشتر از يه وعده غذای گرم در روز بخورن. يادته چند روز قبل از جوانمردی و لوطیگری میگفتی؟ پس جوانمردی تو کجا رفته؟ اغلب اين بچهها برخلاف تو تمام پلهای پشت سرشون رو خراب کردن و راه برگشت ندارن. اغلب شون اجازه اقامت و اجازه کار کردن ندارن و تو اينا رو بهتر از من میدونی. به دوستی و رفاقت قسم بعضی از بچهها تو اين چند ماهی که من میشناسمشون به فکر خودکشی افتادن. […] رو خوب میشناسی، همونی که خيلی ساکت و سر بزيره. يه ماه قبل قرار گذاشتيم تا راجع به موضوعی با هم حرف بزنيم. قرارمون تو “مک دونالد” Kings cross [يکی از محلات لندن] بود. وقتی با اصرار قبول کرد که همبرگر بخرم، چنان با ولع میخورد که نتونستم خودمو نگه دارم و رفتم مستراح زار زار گريه کردم. آخه مرد حسابی تو چه لوطی و جوانمردی که آدمی مثل […] از گرسنگی، نا نداشته باشه با من حرف بزنه؟ يه کم خودتو تکون بده و به خدا پيغمبری که هی ازشون دم میزنی فکر کن.
ـ میگی چی کار کنم؟ حقوق شون رو زياد کنم؟ به خدا قسم کارهای کنتراتی، آخرش هيچی نمیمونه، همش سگ دو زدنه واسه هيچی. تازه من از کجا بدونم وضع اونا خرابه و شکمشون گشنه ست؟
* اگه تو روزی پنج پوند به حقوقشون اضافه کنی، کک تو نمیگزه، امّا زندگی اونا از اين رو به اون رو میشه. اين کارو میکنی؟
ـ (سکوت)!
* اگه بگی آره، میشينم و باهات عرقخوری میکنم!
(بطری مشروب را از زير ميز به دستم میدهد و با لودگی میگويد):
ـ بزن داداش، اونش با من!
نيم قلپی سر میکشم و بطری ويسکی را به او برمیگردانم. راستش مطمئن نيستم وقتی مستی پريد، “رضا” يک کلمه از حرفهای امروز را به ياد داشته باشد. با اين حال “اميد” تنها چيزيست که برای من و نسل من باقی مانده است.
“اول ماه مه ۲۰۰۶ـ روز کارگر”
پیام برای این مطلب مسدود شده.