مجال آه نيست
مسعود بهنود
يکی از خبرنگاران رسانه های ماهواره ای و جهانگير مرا گير آورده بود ديشب به سئوال پيچی. کاری که خودم عمری با ديگران کرده ام
[ اگر مايل بوديد نگاهی کنيد به مجله رويان همين شماره ای که روی پيشخوان روزنامه فروش هاست مصاحبه ای را که سال پيش يکی از بچه هايم با من کرده بود چاپ کرده اند و در آن گوشه هائی از داستان روزهای خبرنگاريم درج است]. خانم سيمون کارلای چنان می پرسيد که انگار من همه چيز را درباره کشورمان و دليل بعضی کارها می دانم. تصوری نداشت که ما هم گاه در اين وادی سرگشته سرگردانيم و علت بعضی از تصميم ها را نمی فهميم. از جمله می پرسيد اين کارهای بی فايده و پر هزينه مانند بی اعتبار کردن مجلس و قلدری نهادهای وابسته به بخش انتصابی، اين همه کوشش برای ايجاد نارضايتی در جوانان و مردم آزاری برای چيست. چرا رهبران به مردم دهان کجی می کنند در اين شرايط خطرناک.
شايد اين غربی ها ندانند، که نمی دانند، چطور ممکن است که در اين روزگار کسانی در جهان باشند که تصور کنند بی اعتنا به مردم و دلسردی و خشم و نوميدی آنان می توان حکومت کرد. غربی ها نمی دانند و تقصيری هم ندارند بيچاره ها، از وقتی چشم باز کرده اند ديده اند که دولت هايشان می کوشند دل مردم به دست آورند وگرنه مقام از دست می دهند و کار به دست رقيبانشان می افتد. اما در بعضی کشورها مانند کشور ما قدرت به رای مردم بسته نيست پس در خود اين نياز نمی بيند که دلنگران مردم باشد و دلسردی و نوميدی و نارضايتی شان.
اين خبرنگار که مرا سئوال پيچ کرد با تجربه بود و از قضا اين راز را می دانست چون گفت حتی حکومت هائی که به رای مردم بسته نيستند مانند چند حکومت غيردموکراتيک که در جهان باقی مانده اند باز سعی خود می کنند تا مردم را راضی کنند تا در مواقع خطر پشت سرشان باشند مثل همين صدام حسين و يا …
ديگر سکوت نمی توانستم. گفتم چنين نيست که حکومتگران ايران هم سعی نمی کنند و نمی خواهند که مردم را از خود راضی کنند و بهشت برايشان بسازند. اما سعيشان بی فايده است چون در جهان امروز ديگر حکومت های غير دموکراتيک قادر به چاره دردها نيستند. می خواهند اما نمی توانند. از اتفاق بيش تر از رهبران کشور های دموکراتيک مايه می گذارند، روزی ده بيست ساعت کار می کنند و به خاطر آن که دائم در انديشه مردم هستند، مردم خوابيده اند و آن ها بيدارند، مدام فرمان صادر می کنند که به مردم حقوق بدهيد، خانه بدهيد، محروميت ها را چاره کنيد، به آن ها خدمت کنيد و… مگر نديده ايد که وقتی سقوط می کنند چقدر خود را طلبکار و ملتی را بدهکار می دانند در نامه های گلايه آميز و وصيت های مظلومانه به خدا و کائنات می نالند که چرا آنان را گرفتار مخدومانی بی عنايت کرده است. کدام يک از رهبران کشورهای دموکراتيک جهان را می شناسيد که هر روز همه روزنامه ها را مجبور باشد سطر به سطر بخوانند، به همه کارهای مملکت برسند، از انتصاب يک قاضی تا سفر يک مدير کل به خارج، از نحوه سخن گفتن فلان مقام با خبرنگاران تا راه های روستائی بخش های دور کشور، همه را نقطه به نقطه مو به مو دنبال کنند. اما…
تا سخنم مستند باشد از خاطرات روزنوشته اسدالله علم وزير دربار شاه سابق که به تازگی جلد پنجم آن هم منتشر شده است مدد گرفتم که نشان دهم شاه سابق از صبح زود که قبل از همه مسوولان کشور به دفترش می رفت کار می کرد، بايد اول از همه ميزان بارندگی در نقاط مختلف کشور را می ديد و بعد هم از بانک مرکزی روزانه به او گزارش می دادند که وضعيت ارزی کشور در چه حال است چقدر بدهکار، چقدر طلبکار و چقدر در حساب داريم و بعد ملاقات ها شروع می شد و هر خريد و هر لايحه و هر قانونی را از پيش بررسی می کرد و هر برنامه ای را، پيشرفت هر کار عمرانی ها و تازه بايد گزارش های ماموران امنيتی را بخواند تا بداند مديرانش ديشب چه کرده اند و به کدام خانه رفته با کی قمار کرده و با کی نرد عشق باخته اند، نه فقط وزيران و مديران کليدی دستگاه عريض دولت بلکه حتی اگر مديران شرکت های خصوصی می خواستند به سفری بروند بايد او اجازه می داد و در غيايشان وضع شرکتشان را زير نظر می گرفت و خلاصه کشوری سی و پنج ميليونی را مانند شرکتی اداره می کرد که او مدير عامل مختارش بود … بی هوده نيست که در روزهای انقلاب، شاه باور نمی کرد مردم عليه او برخاسته اند و هنوز هم هواخواهانش باور نمی کنند که دست خارجی در کار نبوده و به مدعيان می گويند اگر توطئه خارجی نبود چرا ملت ايران با آن همه ناز و نعمت به خيابان ها ريختند و مرگ بر شاه گفتند مگر نه آن که اعليحضرت اين همه دلسوز و نگران پيشرفت بود.
برای آن خبرنگار توضيح دادم که در اواخر سلطنت شاه هر گاه کارگران کارخانه ای برای کمی حقوق خود جمع می شدند فورا اداره امنيت شاهنشاهی وارد ميدان می شد نه برای دستگيری و کتک زدن بلکه برای پرسيدن آن که قضيه چيست و بعد گزارشی به شاه می دانند و ساواک صاحب و مدير کارخانه را می خواست و به او تکليف می کرد که خواست کارگران را برآورد و کاری نکنند که کارگر ها ناراضی شوند. و باز پرسيدم کدام رييس دولت و رييس حکومتی را سراغ دارد در اروپا که چنين کند و اين همه در انديشه باشد. اما…
داستان بر اين است که حکومت ديکتاتوری پر خرج و بدهکار است و هر چه کند باز هم مردم راضی نمی شوند، نه حاضرند ديناری به رغبت به چنين حکومتی ماليات بدهند و نه حاضرند به طيب خاطر حمايتش کنند، سهل است هر شايعه که عليه سران حکومت های ديکتاتوری به زبان افتاد فارغ از اين که عقل آن را می پذيرد يا نه مردم آن را قبول دارند و به عنوان واقعيتی بی ترديد تکرار می کنند. از سوی ديگر هر چه حکومت بگويد اگر کاملا و دقيقا هم مساوی با منطق و عقل و مصلحت باشد در رد آن ترديد نمی کنند. و اين تنها کاری است که از دست مردمی بر می آيد که گرفتار حکومت های بی اعتنای خودکامه انتصابی می شوند.
برايش از ده ها تن از مديران رژيم سابق گفتم که در شايعات مورد قبول مردم متهم به سوء استفاده های ميلياردی بودند ولی در غربت به فقر و نداری زندگی می کنند و يا خود را کشتند و هنوز هم جز اين نيست. برايش از روزهای اول انقلاب گفتم که مردم هر چه را رژيم شاه خواسته و کرده بود رد می کردند، از نيروگاه های اتمی تا تسليحات نظامی، از کارخانه های بزرگ که ساخته بود تا …
برايش گفتم که سران انقلابی هم که بعد از شاه به حکومت رسيدند چون مانند مردم بودند به همان راه می رفتند قراردادهای تسليحاتی خود را با آمريکا لغو کردند، سازمان های امنيت و اطلاعات را دربستند، زندان ها را خواستند موزه کنند، قرارداد ايجاد تاسيسات هسته ای بوشهر را به دست خود لغو کردند. قرض گرفتن از خارج را بزرگ ترين خيانت ها دانستند و روزگاری در صدد بر آمدند تا تنها نشانه ای را که تهران دارد ـ يعنی برج آزادی را که در آن زمان شهياد خوانده می شد ـ ويران کنند و… اما چون مدتی گذشت دانستند همه آن چه ديکتاتور می کرد بد نبود آن گاه خواستار ادامه کار تاسيسات هسته ای بوشهر شدند، در پی خريد اسلحه به هر در افتادند، ده ها سازمان اطلاعات و امنيت ساختند، ساخت زندان ها را شروع کردند و دو سه برابر ساختند، تا جائی از خارج قرض کردند که آن را نشانه ای از اعتبار خود خواندند و همه طرح های دوران شاه را از بايگانی ها بيرون کشيدند و… اما دريغا چون در همين فاصله هم به همان راه افتاده بودند مردم در مقابلشان همان شيوه را برای مبارزه در پيش گرفتند.
خلاصه حرفم اين است که اشکالی اگر هست در ذات خودگامگی است به هر بهانه و به هر لباس که باشد و به هر شکل که درآيد. چنين حکومتی هر چه کند کم کرده و هر چه نکند به حساب بدهی هايش ريخته می شود. مردم از اين حکومت بهشتی می خواهند که نظيرش در هيچ کجای جهان نيست. در مقابل حکومت خودکامه کارخانه ای است که سودبخش و کارآمد نيست، کارگرانش مدام در پی کم کاری و خرابکاری اند، زور می شنوند و صبح زود بر سر کار می روند ولی دريغ از کاری مفيد، همه طلبکارند و اگر مجبور به پرداخت بيمه و عوارضی شوند آن را به صد فحش و ناسزا می دهند.
به قول قديمی ها زيادت جسارت است. پر نگويم و در عين حال از پيچيده گوئی بپرهيزم. همه درد جوامعی مانند ايران را می توانم در جمله ای خلاصه کنم. خودکامگی فاسد است و بيش از همه خودکامگان را تبه می کند. شريف ترين و انسان ترين انسان ها وقتی که بر آن صندلی منحوس می نشينند، خود را به مکان بدنام ترين و بدکارترين خودکامگان تنزل می دهند. آن مقام طلسم شده و بدعاقبت است و در دنيای امروز مجال قضاوت عادلانه درباره آدم ها و برنامه ها باقی نمی گذارد.
در ايران ما آن ها که سنگ نهادهای انتصابی را به سينه می زنند هر نام که بر کردار خود بنهند و از هر آيه مقدسی که مدد بگيرند بد می کنند به معبود خود. آن مقام نجس است و پاک ترين ها را به نجاست آلوده می کند به هزار دليل که يکی هم اين باشد که خودکامگی لمپن ها و بدکاران و فاسدان را در حلقه ای به دور خود مجال زيست می دهد و در مقابل همه متفکران و روشندلان را ـ حتی اگر از ثابت قدم ترين وفاداران باشند ـ دور می کند و اين در ذات خودکامگی است که استقلال کش و مصلحت سوز است. هم از اين رو بی پيرايه و بی تعارف بايد در صدد آن باشيم که قانون اساسی کشور را بر اين اساس که قدرت را به نهادهای انتخابی واگذاريم تغيير دهيم. مشاطه گری ممکن نيست و داستان اصلاحات دوم خرداد به منی که از خوش دل ترين و ميانه رو ترين کسان باشم حکم می کند که از آن سو راهی نيست. من تا به اين جا برسم عمری به خوش دلی و صبوری نهاده ام. ما عمر بر سر باران نهاده ايم ای ابر نوبهار شتابی کن و ببار.
گروه های سياسی و متفکران و اهل انديشه، آن ها که در داخلند و راهی به قدرت دارند و آن ها که بيرون از قدرت و از کشورند و در خود توان سياست ورزی می بينند همگی به باور من بايد راهی هموار کنند تا به دوستی و برادری، به مسالمت و خوش خوئی، حتی با نديده گرفتن گذشته ها، با تغيير قانون اساسی وضعيت کشور را به جاده ای بيندازيم که به بالا می رود. وگرنه ماندن در وضعيت خطرناک فعلی استقبال از خطر آشفتگی و به هم ريختگی و خشونت است، در خود خطر حمله خارجی و تجزيه کشور را هم دارد. هيچ کس نمی تواند تضمين بدهد که آمريکائيان بازرگان که به چيزی جز منفعت خود فکر نمی کنند و اينک با قدرتی مهيب و بی اعتنا به مخالفت جهانيان به منطقه آمده اند از ما می گذرند. وقتی به دست خود و به فرمان عقل خود و با آرامش داوطلب سپردن کار به منتخبان مردم نشويم، آن ها از همين منفذ بر قلعه ما نفوذ می کنند. در اين معامله تازه مدعيان ايمان و دين بايد بيش تر نگران باشند که باورهايشان به دست گروهی خود محور دارد به بازی گرفته شده است.
دروغ می گويند اين رجزخوانان متملق که از دين و مذهب ما مايه می گذارند برای ماندن بر جای خود، فريبکارند وقتی از غيرت و توانائی نيروهای مسلح ما برای پشيمان کردن دشمن از حمله به ايران دم می زنند. اين ها را برای فريب ما می گويند ورنه دوستانش در لابی های پنهانی هزار وعده می دهند و منافع کشور را می فروشند تا مجوز زجز خوانی برای مردم به آن ها داده شود.
به ظاهر با انسان دوستان و هواداران حقوق بشر همصدا می شوند در محکوم کردن حمله نظامی آمريکا به عراق و دم از حق مردم عراق و فلسطين برای انتخاب راه آينده خود می زنند اما همين حق را برای مردم ايران قائل نيستند و از همين رو حتی حاميانشان در فلسطين و عراق مجبور می شوند که آشکارا اعلام دارند که قصد ايجاد حکومتی مانند ايران در عراق و فلسطين ندارند. اين خود بهترين نشانه شکست تجربه ای است که از استبداد دينی در ايران حاصل آمده است. روزی نيست که مردمی را به خاطر حق طلبی دستگير نکنند و به دام نيندازند و تا تن به سکوت نداده اند آزادشان نمی کنند. انگار با ساکت شدن قاسم شعله سعدی مثلا آن سخن که او گفت هم تعطيل می شود. با ساکت شدن سينا مطلبی وب لاگ ها ديگر نمی نويسند، با هزاران دلار خرج راه دسترسی به سايت های اينترنت و وب لاگ را می بندند انگار بدون اين وسايل کسی نمی داند که مشکل کار کجاست.
ما يک بار ديگر صحنه ای را که درباره شاه و دربارش رخ داد شاهد شده ايم. ماجرای به شوخی ماننده «اطرافيان»، همان ها که گفته می شد شاه را به آن روز انداختند و به قول سلطنت طلبان « شاه خود آن قدر بد نبود، اهل کشتن نبود، دموکرات مسلک بود و… ولی خب اين اطرافيان بودند که …» اين نحوه روبرو شدن با مسائل جدی حکومت و حکومتداری در کشوری به بزرگی ايران گرچه به شوخی می ماند ولی گاه جدی می شود چنان که در روزهای پايانی سلطنت ناگهان جدی شد و دلسوزانی در گوش شاه خواندند که مردم هم آمادگی پذيرش اين سخن را دارند و فقط مانده است که دليلی به دستشان بدهيم. و دليل را با به زندان انداختن کسانی که گناهشان اين بود که به خودکامگی تن داده بودند، به خيال خود ايجاد کردند. غافل بودند که دير شده است و دير زمانی است که مردم عامل اصلی را شناخته اند و ديگر اين بازی مردم را از دانسته هايشان منصرف نمی کند.
امروز روز هم همان ماجرا رخ داد. مقابله سنگين محافظه کاران زير علم دفاع از ولايت با اصلاحاتی که دوم خرداد نويدش به مردم داده شد کوچک ترين نتيجه ای که داشت اين بود که رهبر جمهوری اسلامی را به مناسبت های مختلف به دام کشاند و وارد بازی کرد چنان که ديگر امروز وی در هدف اعتراض ها و مخالفت ها نشسته است و کسی را توجهی و عنايتی به «اطرافيان» نيست. اطرافيان در همان حال دست بوسی و تملق گوئی زهر خود ريختند. و اين خود برای آشنا شدن جامعه با درد اصلی گامی بزرگ بود که به دست هواداران خودکامگی برداشته شد. حافظ در غزل زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست خوش سخنی دارد:
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گوئی نمی داند حساب
کاندرين طغرا نشان حسبة لله نيست
پیام برای این مطلب مسدود شده.