27.03.2006

چون باد شدیم…

روز:

علی‌رضا اشراقی

ویکتور امانوئل سوم، پادشاه ایتالیا بود و واپسین شاه نیز هم. روزی ناچار شد تا یک نمایشگاه نقاشی را افتتاح کند. پادشاه به فنون رزم و جنگاوری آشنا بود و با سپاهیان روزگار می‌گذراند؛ اما از هنر اندک می‌دانست و کم مایه داشت. چاره‌ای نبود. شاه به نمایشگاه آمد و پیش روی تابلویی ایستاد. داستان را اومبرتو اکو می‌گوید. درون قاب نقاشی، روستایی بود لمیده بر دامنه کوهی. همراهان و ملتزمان رکاب همه منتظر فرمایشی ملوکانه بودند و بیچاره شاه در این اندیشه که چه گوید. اندکی درنگ کرد و ذهن خالی خود را کاوید و سرفه‌ای كرد و سرانجام با صدایی ریز و خفیف پرسید: جمعیت این روستا چقدر است؟

داستان ماست و روشنفکری ما. روشنفکرمان ایستاده است و دارد تخمین می زند که جمعیت روستا چقدر است و سرشماری نفوس می‌کند. به خیال مبارک هم هیچ نمی‌آورد که روبرویش تابلویی است نقاشی؛ و رنگ است و بوم است و کلک خیال انگیز‌. برای همین هم هست که نقشش به خطاست وخودش اندر خم یک کوچه؛سرگردان. معركه انتخابات و آن محشر صغرایی كه به پا شد را به یاد آورید. روشنفكران ما كجا بودند؟ بیشترشان خیره به تابلو.

نامش را می‌گذاریم تابلوی سیاست. بر سر این تابلو چه بیانیه‌ها كه امضا شد و چوب حراج‌ها كه بلند شد و فرود آمد. روشنفكران هم برای آن‌كه از هروله حاجیان باز نمانند و گذرگاه تنگ عافیت را جریده و گزیده نپیمایند ؛ لبیك‌گویان به سرای این چارسوق آمدند. بیر‌ق‌ها علم كردند و روضه‌ها خواندند. نام‌ها بسیارند. بگذریم از عبدالكریم سروش كه خود نیز نمی‌داند؛ حد وجودی‌اش كجاست: فیلسوف است یا سیاستمدار. اما داریوش شایگان چرا؟ او را به چه وردی جادو كردند كه پس از این همه سال زیستن زیر آسمان‌های جهان، خود را به دیگ سیاست انداخت. گیریم كه یوسف اباذری از صدقه سری همسایگی با حمید رضا جلایی پور در دانشكده علوم اجتماعی تهران سیاست‌زده شده است. خوب؛ بابك احمدی و آیدین آغداشلو و مرحوم مرتضی ممیز را چه بگوییم؟ و بسیاری دیگر را؟ و محمود دولت‌آبادی را؟ آنان از بد كدامین حادثه به سیاست پناه آوردند؟ و به خود حق دادند كه به دیگران بگویند تا به كه رای بدهند؟

ناف ناخودآگاه روشنفكری ما را با سیاست بریده‌اند. می‌گویند در فن ترجمه اصطلاحی وجود دارد؛ با نام افسون معنای اول. هر كس زبان دیگری یاد می‌گیرد و با واژگانی جز آنچه به زبان و لسان مادری می‌گوید، سر و كار پیدا می‌كند؛ دچار این افسون می‌شود: نخستین معنای هر واژه‌ای كه می شنود، در ذهنش نقش می‌بندد و همواره آن را چنان كه اول بار شنیده است، معنی می‌كند. گل روشنفكری در ایران با پیمانه و در میخانه روسی سرشته شد. در این صد ساله، مفهوم روشنفكر در جامعه‌مان همیشه هاله‌ای روسی داشت . خوش ‌می‌گوید عباس میلانی كه حتی آن‌جا كه در صدر مشروطیت، روشنفكران ما از چشمه افكار انقلاب فرانسه سیراب می‌شدند؛ باز هم این اندیشه‌ها را از صافی روسی‌اش درمی‌یافتند. دیری نپایید كه لنین سوار قطار شد و به روسیه بازگشت و سوار قطار انقلاب اكتبر هم شد. از آن پس تعریف لنینی، لعابی تازه به پوسته روشنفكری روسی ما انداخت. برای همین است كه روشنفكر ایرانی مرام چریكی دارد. برای خودش پارتیزانی است. دوست دارد پرومته‌وار ستایش شود. یك پا تخریب‌چی است. چرا نباشد؟ دارد به الگوی لنینی‌اش تمسك می‌جوید: باید فرصت‌ها را بسنجد و از هر سوراخ فوری‌ای كه باز شد؛ برای كسب قدرت اقدام كند. بنابراین دغدغه و مسئله‌اش می‌شود سیاست. می شود خواب و خیالش، فكر و ذكرش، رویایش و دست از طلب نمی‌دارد تا كام دل برآرد. امثال فروغی و بدیع‌الزمان فروزانفر می‌شوند خارج از دایره روشنفكری اما خسروگلسرخی ها و… یك‌‌راست بر این اریكه می نشینند .آقای بهمن فرمان‌آرا فیلم می‌سازد و با یك بوس ناقابل كوچولو، ابراهیم گلستان را تخطئه می‌كند، اما هوشنگ گلشیری می‌شود نماد روشنفكر متعهد وطنی. آدم‌ها به صرف مخالفتشان داعیه روشنفكری پیدا می‌كنند. انگار هم نه انگار كه: نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست؛ كلاهداری و آیین سروری داند.

روشنفکر ایرانی که سیاست زده می‌شود، چشمش هم خیره می‌شود به دهان اهل سیاست. به انگشت اشاره سیاستمداران آب و هوا را می‌سنجد و برایش مهم می‌شود که چه کسی آن بالا نشسته است و حکم می‌راند. نه این که خودش بخواهد حکومت کند؛ نه.کسی که او می‌گوید و می‌خواهد باید حکومت کند. کاری ندارد جز آن که به پای نظام سیاسی بپیچد و مردم و فرهنگشان را بهل می گذارد. مخاطبش می‌شود حاکمان و سیاستمداران. به زبان آنان می‌گوید و واژگانی را بر می‌گزیند که ایشان بفهمند. مخاطبش دیگر مردم نیستند. او برای مردم نمی‌گوید؛ بلکه از جانبشان به حاکمان می‌گوید. به گفته مصطفی ملکیان ؛ ندای ملت بی صدا می‌شود به جای آن که ناقد فرهنگ خطا باشد. خود را در جایگاه سخنگویی مردم می‌نشاند و برای خودش منبر می رود. شیوه آخوندی پیش می گیرد. برای هوادارانش حق مرشدی قایل می‌شود. اگر آخوندی به مردمان بگوید که به کدام نامزد انتخاباتی رای دهند؛روشنفکر ما بر می‌آشوبد و او را متهم می‌کند و به باد پرسش می‌گیرد که چرا از جایگاه روحانی‌اش چنین به نادرست بهره می‌جوید. اما خودش هم به همین راه می‌رود. سرمایه اندوخته اش را به ثمن بخس پای سیاست می‌ریزد و علم و فلسفه و هنر و ادبیاتی که آموخته را چوب حراج می‌زند. پای بیانیه را امضا می‌کند و به دیگران می‌گوید که چه باید بکنند و به که باید رای دهند و کدامین راه را باید بروند. عیب واعظان می‌کند که چرا چنین جلوه بر محراب و منبر می‌کنند و از دین قدسی برای سیاست عرفی مایه می‌گذارند؛اما خود همان کار را می کند و دیگ روشنفکری‌اش را به روغن سیاست بار می‌گذارد و خلق را هدایت و ارشاد می‌کند.

وظیفه روشنفکر این نیست که به دیگران بگوید چه باید بکنند. او به چه حقی می‌خواهد این کار را بکند؟ این گفته میشل فوکو است . کار روشنفکر كوزه‌گری نیست تا به اراده سیاسی دیگران قالب دهد. کارش این است که رشته‌های بدیهی را پنبه کند. آن چه را که بدیهی فرض می‌شود، بارها و بارها به پرسش بخواند و خیال مردم را بر هم زند و افسون گل سرخ عاداتشان را دمی به آشوب کشد و هر چه را که مانوس و مقبول است پراکنده کند.

روشنفکر کسی نیست که پای بیانیه را امضا کند؛ آن هم امضایی آسانگیر و شتابزده. اما روشنفکر چریک مسلک ما راحت امضایش را خرج می‌کند.برای همین هم دچار ادبار می شود و اعتماد مردمان را از دست می‌دهد.از دست دادن اعتماد به روشنفکرانمان بسیار هم خوب است. به فال نیکش می‌گیرم. باعث می شود خریدار سخن را بیابند و متاعشان را در بازاری عرضه کنند که مشتری داشته باشد.یادشان بیاید که کارهای دیگری دارند و ناکرده بسیار. بروند و فرهنگ عامه را شخم بزنند. فراموش نكنند که شاملو اول باید با حافظ بجنگد و او را رسوا کند. الناس علی دین ملوکهم شنیده‌ایم و می پنداریم اصلاح وضع جامعه تنها با صرف وقت و قوت برای اصلاح نظام سیاسی ممکن است. یک بار هم حدیث را از آن سوی بخوانیم و بدانیم که تا سیرت ناس همین باشد؛ برآمدن و فروافتادن ملوک بی‌فایده است. بر نظر پاک خطاپوش خود آفرین نگوییم و گاهی هم خلاف هروله حاجیان برویم.یاد آوریم از خیام نشابوری که چنین گفت و پایان داستان روشنفکری ماست:

یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
چون ابر در‌آمدیم و چون باد شدیم

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates