خاطرات بهينه سازی-۶
وبلاگ نیک آهنگ: ارديبهشت ماه ۸۲ بود که اولين نامه تهديد به مرگ راگرفتم. دو ليست مختلف منتشر شده بود، منتهی يکی را که اعضای همبستگی خودشان را به آن چسبانده بودند تا بيخودی عزيز شوند. ليست اولی ۱۰ نفره بود و ليست دوم ۱۸ نفره. فکر میکنم فقط سه يا چهار نفر نامه اصلی به دستشان رسيد. فقط دو نفر میدانستند که من هم نامه جداگانهای گرفتهام. نامه را به …رساندم تا ببيند ماجرا چيست. البته اندکی بيشتر از حد ترسيده بودم. میدانستم که هم حمزه کرمی و هم مهدی هاشمی از ماجرا خبردارند، ولی چيزی نگفتم. آنها هم انگار به روی خودشان نياوردند. احساس خفنی بود.
هفته بعد در نزديکی ميدان محسنی و در دفتر … با دوستش ديدار کردم. معتقد بود اين نامه بی ارتباط به دستگيریهای ۱۸ تير آينده نيست. میگفت پروندهای دست نیروهای موازی است که چند تا از روزنامهنگارها را به عنوان عامل دشمن معرفی کنند. چیزهای دیگری هم گفت. برق چند فاز از ماتحتم پريد. سريع رفتم خانه و به رفقای کاريکاتوريستم ايميل زدم که هوا اندکی پس است. آنها هم در خرداد برایم دعوتنامه فرستادند، ولی از بد ماجرا، نامه دعوتنامه “باز” شده به دستم رسید.
از طریق ناصر کرمی، شریکم با چند کانال مختلف تماس گرفتم که برای من و دیگر کاریکاتوریستهای ایرانی در کانادا نمایشگاه بگذارند. پیش آصفی هم رفتیم. بعد از جلسه با آصفی با سفیر ایران در کانادا و دبیر فرهنگی سفارت تلفنی صحبت کردم. خیلی خوب تحویل گرفتند. برای محکم کاری پیش یکی از معاونان قوه قضاییه هم رفتم تا متن سخنرانیام را ویرایش کند تا ضد اسلامی در نیاید! یک جوری میخواستم خروجم را تضمین کنم، ولی اضطراب امانم را بریده بود.
بدترین روزهایم را میگذراندم. بخصوص روزی که سردسته … زنگ زد. فکر میکنم بعد از آن تلفن سه شبانه روز نخوابیدم.
حالا دنبال پول برای چاپ بروشور نمایشگاه بودم و کسی کمک نمیکرد. دو هفته معطل مهدی هاشمی شدم تا ملاقات بگذارد و بتوانم لا اقل بخشی از طلب را از بهینه سازی بگیرم. امان از یک قران…احساس خفت بدی میکردم. میدانستم میتواند دستور پرداخت بدهد، ولی خبری نشد.
مانده بودم پول بلیت را از کجا تامین کنم، چون بلیتی که برایم فرستاده بودنددردی از من دوا نمیکرد. خدا به دوست عزیز آژانسیمان خیر دهاد که چک قبول کرد…از یکی از همکارانم که به او بدهکار هم بودم، نزدیک یک میلیون تومان قرض کردم و اندکی ارز خریدم.
ویزا در آخرین لحظهها رسید.
کاریکاتورهای ضد جنگ بچهها را از ارشاد تحویل گرفتم، کتابهایم را هم بستهبندی کردم. در فرودگاه سختترین لحظهها را تجربه میکردم…تلخی خداحافظی نامعلوم. وقتی گذرنامهام را تحویل دادم، اندکی معطل شدم، در عمرم اینقدر عرق نکرده بودم. وارد سالن ترانزیت شدم. آخرین تلفنم را زدم و گفتم که آماده پروازم. چند دقیقه گذشت و دو نفر پاسدار با بیسیم آمدند کنارم. یاد تمام داستانهایی که شنیده بودم افتادم…در سالن ترانزیت…
…
وقتی وارد آمستردام شدم، با خیال راحت نفسی کشیدم…
…
هفته بعدش احضار شده بودم، به … زنگ زدم، گفت فعلا همانجا که هستی بمان… از ویزای ۶ ماهه به خوبی استفاده کن. همان روزها سعید رضوی، وحید پور استاد، حسین باستانی و چند نفر دیگر را گرفتند. با مرگ زهرا کاظمی بیشتر دستگیر شدگان را آزاد کردند.
بعد از تهدیدی که در ۲۵ اکتبر برایم فرستادند، باز هم با … تماس گرفتم، گفت حالا حالاها باید با هوای کانادا کنار بیایی…
…
عملا خودم را از کار سایت کنار کشیدم، فقط طراحی جدید را به حسین درخشان سپردم. هر از گاهی برای بچهها مطلبی مینوشتم یا کاریکاتوری میکشیدم…
…
به خاطر مشکلاتی در ساختار مدیریت مجموعه، ارتباط کاریام با ناصر کرمی به پایان رسید. دوست و همکارم بقیه کارها را به دست گرفتند و تا همین اواخر با بهینهسازی کار میکردند. به دوستانم بارها و باراه توصیه کردم که از بازی انتخابات کنار بکشند، ولی کو گوش شنوا؟ یکی از بچهها که مجبور شد از جیب برای هاشمی هزینه کند. نمیدانم کمتر یا بیشتر از ۱۰ میلیون…بعد از انتخابات هم ستاد هاشمی طلبش را برای تبلیغات در مطبوعات نداد. با اطمینان میگفت که هاشمی برنده میشود. هر چه به او می گفتم که چنین اتفاقی نخواهد افتاد و راستیها تحت هر شرایطی برنده بازی خواهند بود، زیر بار نمیرفت. فقط از من میخواستند که ساکت بمانم تا بهینه سازی حقوق بچههای سایت را بدهد. اینقدر در عمرم خفت نکشیده بودم. هر چه داد و فریاد که بابا! من دیگه کارهای نیستم! به من ربطی ندارد! میگفتند که حمزه کرمی و هاشمی ناراحت هستند…
یک بار هم حمزه کرمی به من زنگ زد و گفت که باید با ما برای انتخابات همکاری کنید! بعد هم گوشی را داد دست مهدی هاشمی. آن روزها هاشمی با خیلیها تلفنی صحبت کرده بود. من هم گفتم که دارم میروم دکتر…احتمالا گفتم دارم میروم پیش روانپزشک! دوستم که با ستاد هاشمی کار میکرد، میگفت حالا هاشمی رای میآورد و تو هم راحت برگرد. فکر میکنم در جواب مجموعه فواید زرشک را یادآور شدم.
حمزه کرمی زنگ زد….گفتم میخواهید برای ستاد آقای هاشمی کاریکاتور ایشان را بکشم؟ فکر کنم به خوبی منظورم را فهمید. این دیگر آخرین تماس بود. گفتم من رای نمیدهم…رگ سیدیام گل کرده و زده به سرم!
…
آن روزها مطلبی نوشته بودم و هاشمی را به علی پروین تشبیه کرده بودم. آنقدر این رفقای عزیز از تهران بنده را مورد محبت قرار دادند در باره بیوجدانی من در قبال حقوق خبرنگاران و کارمندان سایت سخنرانی کردند که اگر این مطلب باعث آوارگی بچهها شد من مقصرم، اگر اتفاقی بیافتد، من مقصرم و … (همین الان که مینویسم اعصابم خرد می شود). هر چقدر برای آنها توضیح دادم که به خاطر آنها دو پیشنهاد کاری را رد کردهام، هنوز طلبکار و عصبانی بودند.
…
پیام برای این مطلب مسدود شده.