قصه واسه کودکان بقلم الهام افروتن
روز:
يکي بود يکي نبود زير گنبد کبود يه پسري بود که اول ايدز داشت ولي بعدش رفت ماکسيما خريد دوستاش گفتن بيا با ماکسيما بريم مسافر کشي. واسه همين پنج تايي سوار ماکسيما شدن و رفتن مسافر کشي اونا رفتن بطرف بندرعباس و از اونجا رفتن فرانسه ولي هيچ مسافري سوار ماشينشون نشد واسه همين تصميم گرفتن برن روزنامه نگار بشن. اولي رفت توي کيهان دومي رفت توي رسالت سومي رفت توي جمهوري اسلامي چهارمي رفت توي قدس . دست آخر پسر گل قصه ماهم رفت توي تمدن هرمزگان. يه روز که خيلي هوا ابري شده بود و بارون شديدي ميومد از سقف کيهان آب چکيد واسه همين پسر اولي رفت درب روزنامه تمدن هرمزگان رو زد و گفت : من که اعتراف ميگرم برات دشمنو شکار ميکنم برات بذار بيام تو. پسر گل قصه ماهم گفت : باشه بيا تو ولي من هنوز از ايدز نجات پيدا نکردم. باز يه روز که هوا ابري بود و بارون بشدت ميباريد ميدون رسالتو آب برداشت برد نشريه تمدن هرمزگان. پسر دوميه رفت درب رو زد و گفت : من که حکم اعدام صادر ميکنم ارتباط با خارجو پيدا ميکنم بذار بيام تو. پسر گل قصه ماهم گفت: باشه بيا ولي من هنوز از ايدز نجات پيدا نکردم.چن روز بعد که قرار بود جمهوري اسلامي به حکومت اسلامي تبديل بشه دوباره بارون اومد و پايه هاي جمهوري اسلامي تکون خورد واسه همين پسر سومي رفت درب تمدن هرمزگانو زد و گفت : منکه مقاله مينويسم برات دشمنو رسوا ميکنم برات بذار بيام تو. پسر گل قصه ماهم گفت : باشه بيا ولي من هنوز از ايدز نجات پيدا نکردم. دو روز بعد توي قدس بمب گذاشتن و اسرائيل حماسو متهم به اينکار کرد حماس هم فتح رو و فتح هم اسرائيلو بعد يه عالمه بارون اومدو پسر چهارمي رفت درب تمدن هرمزگانو زد و گفت: منکه دست استکبارو رو ميکنم برات اصلاحاتو هو ميکنم برات بذار بيام تو. پسر گل قصه ماهم گفت : باشه بيا ولي من هنوز از ايدز نجات پيدا نکردم. بعد از چار پنج روز شايدم بيشتر اون چهار تا دوست ؛ پسر گل قصه مارو بردن اوين بستري کردن تا بيماري ايدزش خوب بشه. و بعد اومدن باهم ديگه خوش و خرم زندگي کردن و تمدن هرمزگانو نابود کردن. بالا رفتيم آنفولانزاي مرغي بود پايين اومديم ايدز بود پسر خوب قصه ما ميز ( Ms.) بود.
پیام برای این مطلب مسدود شده.