28.02.2006

سفرنامه دیدار آدونیس از ایران: پرسشهای خاموش اما آتشفشانی

عصر نو:
(الحیات- چاپ لندن)

ترجمه محمد جواهرکلام

اشاره: علی احمد سعید (ملقب به آدونیس)، شاعر نام آور عرب ماه گذشته از ایران دیدن کرد. اگرچه تقارن این دیدار با ماه آذر – ماه قتل روشنفکران و فعالان سیاسی – سوالاتی در میان روشنفکران ایرانی برانگیخت، اما به هر حال دیدن این شاعر که به داشتن نظریات ادبی و سیاسی خاصی معروف بوده، برای اغلب آنان لطف خاصی داشت.

– 1 –

به دعوت بخش فرهنگی سفارت فرانسه در تهران، یک هفته کامل در این کشور به سر بردم (در تهران، اصفهان و شیراز). این روزها را من جزو زیباترین روزهایی می شمارم که در سفرهای فرهنگی ام به کشورهای جهان داشته ام.

در این دعوت مهمان دیگری همراهم بود، و او دوست شاعر و رمان نویسم ونوس خوری قطا بود که ناچار شد به پاریس برگردد و از سفر به اصفهان و شیراز بازبماند.

برنامه ام پر بود: دیدارهایی پیرامون ترجمه، درباره آفرینش و تقلید، شبهای شعر، دیدار با دانشجویان و با هنرمندان، نویسندگان و شاعران؛ و دیدارها و گفتگوهای دیگر…الخ

در تهران، چنانکه در دمشق نیز، که دو سال پیش به دعوت رایزنی اروپایی بدانجا رفته بودم، مسئولان رسمی (دولتی) در هیچ دیداری حضور نداشتند، با این همه با هیچ مشکلی روبرو نشدم. عکسم در صفحات اول بعضی روزنامه های غیر دولتی چاپ شد: در روزنامه شرق و در دو روزنامه محلی در شیراز. محافل دانشجویی، به خصوص در دانشگاه علامه طباطبائی، و همین طور شاعران، نویسندگان و هنرمندان استقبال گرمی از من کردند.

میزان علاقه و پیگیری دانشجویان دختر و پسر بخصوص برایم جالب بود، چون از کارهای شعری و نظری من نه فقط به فارسی اطلاع داشتند، بلکه اصل عربی آنها را نیز خوانده بودند.

عمق سئوالات و سطح بالای بحثها شگفت زده ام کرد.

شعر به طور اخص، و فرهنگ به طور اعم، محور بحثها بود. در این مورد مایلم به سه نکته اشاره کنم:

اول اینکه تصویری که از زن ایرانی نقل می شود، تصویر ناقصی است. حجاب است که در این میان حضور مستقیم دارد. درست است که زنان ایرانی به جبر قانون روسری سر می کنند، ولی این امر تحمیلی است، و در مورد بخش عظیمی از آنان تنها یک فرمالیته است، و معنای قانونی آن معنای دینی اش را از میدان بدر کرده است؛ بهایی است که زن می پردازد تا در میادین زندگی عملی، در حوزه های فکر و فرهنگ حاضر شود. حجاب وسیله ای است که زن با آن آزادی تحرک خود را می خرد. از آن رو که زن ایرانی با قوت و فاعلیت در زندگی فرهنگی حضور دارد.

به سخن دیگر، حجاب تحمیل شده از بیرون را زن ایرانی از درون نمی پذیرد. حجاب در این معنی فکر و عقیده مشخصی، مثلا دینی، بر زن تحمیل نمی کند، بلکه برعکس، او را در تنشی درونی با این تحمیل، و با ذهنیت نهفته در پس این تحمیل – اگر نگوئیم با خود دین – باقی می گذارد. با وجود این هستند زنانی که از نظر دینی به ضرورت حجاب قائلند (از این شمارند زنانی که تازگیها، به دلایلی اسلام آورده اند)، ولی این گونه زنان در عرصه فرهنگ تعدادشان بسیار اندک است.

به این ترتیب می بینیم که شجاعت زن ایرانی حجاب را از صبغه دینی اش خارج می کند، و آن قدر که مساله زن مساله فکر و دیدی از جهان و انسان، و پیش از هر چیز مساله رابطه با خود، و میان خود و دیگری است، دیگر حجاب مساله اش نیست.

نکته دوم این است که نباید «حقیقت» مردم را با «حقیقت» دولت یا نظام یکی بگیریم، یا مثل بعضی، فکر کنیم که دولت همان مردم است و برعکس، و در پی آن احکام کلی و قاطع صادر کنیم و تصویری یکدست و از قماشی واحد در ذهن خود از این دو ترسیم کنیم، چون به این شکل نه تنها گرفتار بدفهمی می شویم، بلکه واقعیت را نیز تحریف می کنیم. بخشی بزرگ، و متنوع از مردم، به خصوص دانشجویان، و شاعران و هنرمندان و متفکران، به فکر این هستند که حساب خود را از حساب نظام و فرهنگ نظام جدا کنند، و فکرشان غالبا برخلاف نظام و در تناقض با آن است. این بخش از مردم، بدین ترتیب، خود را در قدرت و نظام نمی بینند، و معتقدند که نظام بر مکانیسمی استوار است که به ذاتیات جامعه یا جوهر جامعه مربوط نیست، بلکه بیشتر عرضی است و محصول شرایط خاص است. در نتیجه معتقدند که مشکل اساسی نظام، به رغم دعوی جوهری بودن آن، یا وحدت دین و دنیا ، ناشی از این است که تاریخ را به مثابه حافظه و فرهنگ گرفته نه انسان را به عنوان خاستگاه آفرینشی خود.

نکته سوم این که دین در ایران در رابطه اش با نظام و سیاست و جامعه و فرهنگ، محل پرسش فراوان و اغلب مصرانه است، ولی پرسشی شبه خاموش، و آن قدر که دلها و اذهان با نگرانی، آشفتگی، ناراحتی و سرگشتگی با آن کلنجار می روند، در زبانها و گفته ها جاری نیست. از آنجا که این پرسشها حالت آتش فشانی را دارند که هر آن ممکن است سر بازکند، جزایر حاشیه ای دیگری هست که امکانی برای تنفس فراهم می کنند و حالتهای انفجاری را عقب می اندازند.

– 2 –

آنچه را که دیدم، فرصتی برای تامل در سلطه دینی به من می دهد که به هر حال از مورد ایران فراتر است، زیرا هیچ چیز بی رحمانه تر (و همین طور مایه ای برای خشم و افسوس) از این نیست که آدم ببیند میراثی که در آن با آزادی و انتقاد و پرسشگری و آفرینش آشنا شده، به جهانی آکنده از زندان و قید و بند در عرصه حیات و فکر تبدیل شده است.

در زندگی ملتی هیچ چیز تلخ تر و فجیع تر از این نیست که کسی ببیند چگونه نظامی با تاویلش از دین یا با سیاستی مبتنی بر دین، حق او را به «باطل»، روشنایی او را به «ظلمت» و زندگی اش را به مرگی تدریجی تبدیل می کند.

چگونه به نظام «اسلامی» بقبولانیم که به عبث می کوشد در یک آن هم سیاسی باشد هم دینی و اینکه این جزو محالات است؟

چگونه به آن بقبولانیم که هنگامی سیاستی در کار است که آزادی ای باشد، و در آن تکثر و تعدد آرا و عقاید محلی از اعراب داشته باشند؟

به عبارت دیگر، چگونه به آن بقبولانیم که سیاست ملی راستین جز با آزادی شهروندان امکان پذیر نیست، و اینکه انسانها نمی توانند نسخه دیگری از حاکمان یا سایه ای از آنها باشند؟

چگونه به نظام اسلامی بقبولانیم که تنها برده بردگی را می پذیرد و آزاد کسی است که آزادی را تجربه می کند و آزادگی را می آموزد؟

هنگامی که آیه هایی از قران را، در سوره های بقره و نساء و انعام و یونس و هود و اسراء و کهف و زمر و شوری و قاف و غاشیه می خوانم و می بینم چگونه بر آزادی معتقد و آزادی گفتار تاکید دارند، از خودم می پرسم آنها که جوانان را می فرستند تا با عملیات انتحاری دگراندیشان یا «کفار» را بکشند، چه به این جوانان می گویند؟

وقتی این آیات را می خوانم:

«ولو شاء ربك لآمن مَنْ في الأرض كلهم جميعاً، أفأنت تُكرِه الناس حتى يكونوا مؤمنين» (يونس، 99) – (و اگر پروردگارت (به اراده حتمی) می خواست، تمامی اهل زمین ایمان می آوردند، پس آیا تو مردم را به اکراه وامی داری تا اینکه مومن شوند؟)

«فذكّر، إنما أنت مذكّر، لست عليهم بمسيطر» (الغاشية، 21، 22) – (پس اندرز ده که همانا تو اندرزگویی. و بر آنان مسلط (وحکمفرما) نیستی. )

«وما أنت عليهم بوكيل» (الشورى، 6) – (تو نگهبان آنان نیستی.)

«وما أرسلناك عليهم وكيلاً» (الإسراء، 53) – (و ما تو را نگهبان آنان نفرستاده ایم.)

و در اوضاع قدرتهای اسلامی دقیق می شوم، می بینم که این قدرتها کارهایی می کنند کاملا برخلاف آن نص قرانی که سنگش را به سینه می زنند. چون خودشان را نگهبان مردم کرده اند. باری، در این تامل به ضرورت جدایی کامل دین از سیاست و دولت – از نظر سیاسی و فرهنگی – بیشتر معتقد می شوم، به خصوص که تجربه تاریخی نشان داده که وحدت دین و دولت، در گذشته (و بنا بر این، در حال حاضر و آینده نیز) نه تنها به تعمیق تجربه دینی و استواری آن نینجامیده، بلکه برعکس مایه درجا زدن آن و تهی شدن آن از خلاقیت و شکوفائی شده است.

همچنین، به سبب احترام کاملی که برای تعدد و تنوع قائلم، بیشتر متقاعد می شوم که مومنان و متدینان، اگر واقعا مایل باشند که دین از نظر انسانی و تمدنی حضوری شایسته داشته باشد، درپرتو این تجربه تاریخی و در پرتو پیشرفت انسانی، باید بر سر مساله رابطه میان دین و قدرت بیشتر درنگ کنند، بخصوص که این رابطه، در مورد اسلام، روز به روز مرموزتر و پیچیده تر می شود، و بیش از آنکه در لباس آزادی و مساوات جلوه گر شود، رنگی از اکراه، خونخواهی و طغیان به خود گرفته است.

این رابطه در وضعیت کنونی به وضعی انجامیده است که در آن شهروند – « مخالف» ویژگی «شهروندی» خود را از دست می دهد و این تحرک جامعه را از بین می برد و باعث می شود که نیروهای خلاقه شهروند نابود شوند و خود او گرفتار حالتی از یاس و درماندگی و گمگشتگی شود.

این مساله پیچیده تر و بغرنجتر می شود، زیرا قدرت امروز از مرزهای «رسمی – سنتی» خود – حفظ نظم – فراتر می رود و وارد قلمرو دیگری می شود. در این شکل قسمتی از مردم به شریک عملی «حاکم» تبدیل می شوند و با سلطه در یک ردیف قرار می گیرند. در مقابل بخش دیگری از مردم به صورت «محکومانی» در می آیند برکنار از هرگونه مشارکت با حاکم. به این ترتیب «پلیس» در اشکال مختلفش در پیکره قدرت به شکل اخصش نمی ماند، بلکه گسترش می یابد و «مردمی» می شود. در این حالت می بینیم که در یک خانه شکاف می افتد، گروهی در آن از آزادی طرفداری می کنند و گروه دیگری خواستار سرکوب و اعمال سانسور هستند.

هیچ چیز از نظر فرهنگی و اجتماعی به حال جامعه خطرناکتر از این نیست که امروز عبارت منسوب به لویی چهاردهم «دولت منم – (شاه)» تغییر شکل دهد و به شکل دیگری در آید: «دولت منم – (…)». چون این عبارت در حقیقت دین را تقدیس نمی کند بلکه دولت و قدرت را تقدیس می کند. بدین ترتیب «عینیت» عام دولت جایش را به «ذهنیتی» فردی، خاص و شبه مطلق می دهد.

-3-

خیابان در اصفهان، مثل ایکاروس، پرواز می کند؛ ولی نور آفتاب او را نمی سوزاند. بالهایش همان گامهایش هستند. گامهایش سیاراتی دیگر.

آری، انگار آفتاب اصفهان کش می آید، قوس بر می دارد و قد می کشد. گویی نمی خواهد آن ساحت وجودی در میدان «نقش جهان» را ترک کند.

میان جهان و این میدان در قلب اصفهان، با آن دو بال یگانه اش چه می گذرد : مسجد شیخ لطف الله عاملی – این نمونه شگفت معماری، و مسجد شاه (عباس اول) – نمونه شگفت دیگر – مسجدی که در آن بهاء الدین عاملی (شیخ بهائی) رکن خاصی برای خود برگزید، که به نامش نامیده شد – و ساختنش مدتی بیش از نیم قرن – و به تحقیق 75 سال – طول کشید؟

باید از فردوسی بپرسم. باید از حافظ شیراز، و همسایه دور و نزدیک او، سعدی، و خیام، آن حکیم الهی بپرسم. باید از عطار و سیمرغ او بپرسم.

سخن معری را می فهمم.

ولی این فهم مرا در وضع دشواری گذاشت: در شهرهایی که از آنها دیدن کردم – تهران، اصفهان و شیراز– با اینکه احساس می کردم که در کنار این آفرینشگران و در میان بازماندگان آنها قدم می زنم، این امر باعث نشد از تندی قدمهایم بکاهم.

و حکمت اشاره را فهمیدم.

و بر ابن سینا – آن پل تابناک و حلقه وصل درود فرستادم.

اگر بخواهی رنگ را در اصفهان بسنجی، به تمام پیمانه هایی نیاز داری که باد در خود پنهان کرده است. بهتر است که در آستانه خط، نقش و قلم بایستی. سرزنشم نکنید اگر مرکب را ملامت کردم که دورادور در فضای زیبا به صورت کهکشانها، هاله ها، رنگین کمانها، ماه و خورشید مانده است.

نه، زیر سقف واقعیت سیر نمی کنم. زیر سقف خیال – تصویر و توهم و احتمال هستم. کجاوه ای رشته شده از نخهایی که از کلاف آسمان پائین می آیند مرا به این سو و آن سو می برد.

آن شب، ماه اصفهان، چهره های زیادی داشت.

و نورش تنها از زمین نمی آمد.

آن را زیر مژه هایم به شیراز خواهم برد.

در شیراز، وقتی کلمه «تن» را به زبان می آوری، خیال می کنی که این کلمه خیلی زود تغییر حالت می دهد و شکل زمین می شود.

آیا به این خاطر بود که در شب شعری که در تالار حافظ تشکیل شد، از من پرسیدند که در کشورهای عربی رابطه شعر و موسیقی چگونه است؟

آیا به این خاطر بود که وقتی گفتم من از صدای دو خواننده زن عرب خوشم می آید : ام کلثوم و فیروز، صدای کف زدن تالار را پر کرد؟ وقتی معنی این کف زدن را پرسیدم، به من گفتند آخر زن در ایران حق خواندن ندارد ! – زنی که تاریخ موسیقی در جامعه اسلامی- عربی مصدر به اسم او بوده.

این گونه، از طریق سعدی و حافظ ، با آسمان سخن می گویم و و بهشت (جنه) و جهنم (جحیم) را اشتباها یکی می گیرم، چون هردو با جیم شروع می شوند.

ماه شیراز را با رنگ سرخ نقاشی می کنم و می نویسم :

زبان فارسی

گلی دارد، نامش گاهی حافظ

و گاهی عشق.

و آواز خوانان از شیراز خواهم رفت.

خیام پرنده ای است نامش نور،

خیام اکسیر دیگری است برای زندگی.

توضیح:

– ترجمه آیات قران به قلم بهاءالدین خرمشاهی است (قرآن کریم، نشر نیلوفر، تهران، 1375).

– ایکاروس Icarus در اساطیر یونان، فرزند ددالوس Daedalus است. با پدرش در جزیره کرت زندانی بود. پس بالهایی ساخت و با موم به خود چسباند و با پدرش از کرت فرار کرد. پدرش به او توصیه کرده بود که نه آن قدر نزدیک دریا پرواز کند که آب بالهایش را خیس کند و نه آن قدر اوج بگیرد که آفتاب بالهایش را ذوب کند. ولی او به نصیحت پدر عمل نکرد و اوج گرفت. آفتاب هم بالهایش را ذوب کرد و او در آب افتاد و غرق شد. صفت Icarian که «بلندپرواز» معنی می دهد، از اسم او گرفته شده است.‌

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates