تاج الملوک شاهد سقوط دو رژیم و فرار حاکمان از کشور
پیک نت: به شاهپورغلامرضا گفتم از ایران نرو
گفت: این توبمیری از آن توبمیریها نیست!
سفرای وقت انگلستان و امریکا مستقیما به رضاشاه گفتند وقت رفتن و تبعید است. سفرای وقت همین دو کشور به محمدرضا هم در سال 57 گفتند اگر نروی سرنوشت خانواده داوود خان درافغانستان در انتظار است.
این بخش از خاطرات تاج الملوک مربوط به روزهای سقوط رژیم رضاشاه است. سفرای امریکا وانگلیس در ملاقات خویش با شاه وقت، با اشاره به او میگویند که اوضاع عوض شده و او باید کنار برود. تاج الملوک ابتدا خاطرات رضا شاه از این روزهای را به مصاحبه کنندگان میدهد. دراین خاطرات، رضا شاه پس از ملاقات با سفرای انگلیس و امریکا و درحالیکه هنوز به پیروزی آلمانها اطمینان داشته مینویسد:
« به وزیرخارجه دستوردادم تا مدتی به سفرای آمریکا وانگلیس وقت شرفیابی ندهد، مگرخودم احضارکنم!.
سفیرکبیراتحاد شوروی آمد. همراه خود یک نسخه ازمعاهده 1921 ایران وشوروی را هم آورده بود.
خلاصه صحبت اواین بود که مطابق معاهده 1921 هروقت مملکت دیگری وارد ایران شده وامنیت شوروی را به خطربیندازد شوروی مجازاست قشون وارد ایران کند.
سئوال کردم چه کشورثالثی وارد ایران شده که شوروی احساس عدم امنیت میکند؟
جواب داد: آلمانها! خلاصه تندترازسفیرانگلیس وآمریکا حرف زد.»
سپس تاج الملوک خود ادامه میدهد:
فرماندهان ارتش که تا آن روزدربرابر رضا ضعیف و زبون و ذلیل بودند و چکمههای رضا را ماچ میکردند، ناگهان دارای دل وجرئت شده و شهامت مخالفت با رضا را پیدا کردند! همان روز حمله متفقین رضا دستورداد جلسه هیئت دولت و جلسه شورای عالی جنگ تشکیل شود، تا درباب مقاومت و محاربه با ارتش متفقین تصمیم گیری شود.
آنطورکه رضا با نا امیدی برایم تعریف کرد؛ دراین جلسه رجال سویل )وزرای دولت( میگویند که ما از امورنظامی و جنگ اطلاعات نداریم و نمی توانیم اظهارنظرکنیم و به این ترتیب خودشان را بکلی از بحث جنگ کنارمی کشند.
فرماندهان ارتش هم که تا آن روزبرای گرفتن پول و بودجه و امکانات و درجه و سایرامتیازات مرتبا شعار میدادند که ارتش ایران چنین وچنان است و میتواند جلوی همه نیروهای همسایه را سد کند، با کمال وقاحت و بیشرمی آب پاکی را روی دست رضا ریخته وبه او میگویند کاری ازدست ارتش برنمی آید و باید تسلیم شد!
رزم آرا وسرتیپ عبدالله هدایت هم با شدت و حرارت استدلال میکنند که ارتش ایران حتی نمی تواند یک ساعت مقاومت کند!
هنوزبحث ادامه داشته که ازسرحدات خبرمی آورند سربازان در پادگانهای خراسان وسرخس و نواحی مرزی تفنگهای خود را گذاشته و فرار را برقرار ترجیح داده اند! درهمین جلسه آهی وزیردادگستری که گویا ازطرف انگلیسیها ماموریت داشته است، به رضا میگوید بهترین کاراین است که دولت عوض شود وذکاء الملک فروغی کابینه تشکیل بدهد!
رضا متوجه میشود که این پیشنهاد ازطرف انگلیسیها است. شاید حدود هفت هشت سال بود( با آغاز گرایش به سمت هیتلر) که رضا حتی حاضرنمی شد فروغی را ببیند. فروغی وابسته به سیاست انگلیس بود وازملکه انگلستان مدال وعنوان داشت. رضا به نصرالله انتظام رئیس کل تشریفات شاهنشاهی دستورمی دهد فوری فروغی را مطلع کند.
موقعی که انتظام سراغ فروغی میرود مشاهده میکند فروغی به حال نزار در بستربیماری افتاده است و درهمان حال با تلفن دارد به انگلیسی صحبت میکند. تلفنش که تمام میشود به انتظام میگوید همین الساعه داشتم با سفیر انگلستان حرف میزدم. کاراعلیحضرت تمام شد. باید برود!
انتظام میپرسد کجا برود؟ میگوید به تبعید.
تهران تبدیل به یک شهرسرسام زده شده و شایعه قحطی، بمباران شهر و تجاوزسربازان آمریکایی و انگلیسی به زنها و دخترها پس از رسیدن به تهران، چنان باعث « پانیک» شد که نمونه آن را نمی توان درتاریخ به یاد آورد.
تاج الملوک سپس از ساعات پس از حرکت به طرف تبعید میگوید و آنچه در طول راه اتفاق افتاد. میگوید:
به قم که رسیدیم اطرافیان توصیه کردند شب را در قم بخوابیم و فردا صبح حرکت کنیم. رضا که همیشه ازملایان ( قم بدش میآمد و آخوندها را تحقیرمی کرد، ازماندن درقم ابراز انزجار کرد و حاضرنشد درقم حتی ازماشینها پیاده شویم.
رضا درطول سلطنتش لباس ملاها را ازتن آنها درآورده و آنها را مجبورکرده بود کلاهی شوند. وقتی به قم رسیدیم با اشاره به همین مطلب اظهارداشت به محض آنکه ازایران خارج شوم باز عمامهها را از صندوق خانهها در میآورند و برسرمی گذارند!
شهری که رضا دوست داشت و در آن ماندیم «یزد» بود. رضا « یزد» را به این خاطردوست داشت که ریشه مردم آن زرتشتی بود. رضا حضرت زرتشت را یک پیام آورالهی میدانست و میگفت زرتشت قبل ازهمه ادیان دیگر مردم را به یکتا پرستی دعوت کرده و او افتخار ایرانیان است.
رضا میگفت فرق مهم زرتشت با سایرپیامبران این است که زرتشت خود را پیامبرخدا معرفی نمی کند، بلکه به مردم راه الهی وخدایی را نشان میدهد.
رضا زرتشتی نبود. اوایل تظاهربه دینداری میکرد، اما بعدها ازدین ومذهب اسلام رویگردان شد و میگفت اسلام دین اعراب بادیه نشین است، چه دخلی دارد به ایرانیها!
شاهد سقوط دوم
تاج الملوک پس از شرح سقوط رضاشاه و همراهی او تا اولین منزلگاه دوران تبعید در جزیره موریس، به خاطرات دوران سقوط محمد رضا میرسد. تاج الملوک خیلی سریع، پس از جایگزین شدن رضاشاه در تبعید به ایران باز میگردد و کار انتقال سلطنت به محمدرضا را سازمان میدهد و درواقع در سالهای اول سلطنت محمدرضا، آنکه سلطنت میکرده تاجالملوک بوده که از تجربه کافی و ارتباطهای دیپلماتیک نیز برخوردار بوده است.
تاج الملوک که سقوط رضا شاه را دیده، اکنون از سقوط دوم، یعنی سقوط محمدرضا و انقلاب 57 میگوید:
من همان اوایل سال 56 که محمدرضا اصرارکرد به خارجه بیایم فهمیدم اوضاع خطرناک شده است.
ما آمدیم به آمریکا ومحمدرضا به اتفاق فرح درایران ماند. بچههای رضا )شاه( هم به اتفاق همسران و بچههایشان ترک وطن کرده بودند. یادم هست به غلامرضا گفتم تو با برادرت بمان و به او قوت قلب بده. غلامرضا گفت: این تو بمیری دیگرازآن تو بمیریها نیست! واگرجمعیت زیادی که درخیابانها هستند تصمیم بگیرند به کاخ بریزند ارتش و قوای مسلحه نخواهد توانست جلوی آنها را بگیرند.
شما میدانید که غلامرضا ومحمودرضا واحمدرضا وخانوادههایشان زودتر ازهمه، حتی زودترازما جان خودشان را برداشتند و به خارج آمدند.
اینطورکه اشرف برایم میگفت دوتن ازفامیل مورد علاقه فرح درایران جا مانده اند و یحتمل به دست مردم بیفتند واعدام بشوند.
اشرف میگفت فرح مثل سیروسرکه میجوشد و به هردری میزند تا رضا قطبی وفریدون جوادی را ازایران نجات بدهد.
محمدرضا جلوی هیچ کس را نگرفته بود. چشمشان کورمی خواستند جان خود را نجات بدهند و خودشان را به حکومت جدید نچسپانند! چسباندند و حکومت جدید آنها را جلوی دیوارگذاشته وتیرباران کرده است.
من فهمیدم درایران چه شده است و چه اتفاقاتی روی داده است. هنوزهیچی نشده یک عده میآیند ومی گویند محمدرضا عرضه نداشت جلوی اینها بایستد، محمدرضا آن جربزه پدرش را نداشت تا اینها را ازدم تیغ بگذراند و خیلی حرفهای دیگر…
حتی اشرف دیشب ازمحمدرضا گلایه میکرد ومی گفت نباید مملکت را ترک میکرد واگرمانده بود حکومت سقوط نمی کرد.
بعد از آنکه محمدرضا به مصر رفت تلفنی با من بارها صحبت کرد. ازمراکش و از پاناما و ازمکزیک و جاهای دیگرهم تلفنی صحبتها کردیم.
می گفت: مادرجان! من نمی خواستم سلطنت را رها کنم، اما سفیرکبیرانگلستان آمد پیش من وبدون مقدمه و بدون احتیاج، همینطور بیخود و بیجهت ماجرای کودتای افغانستان و قتل عام خانواده داودخان را برای من مثال زد! و من فهمیدم باید شماها را به خارج بفرستم وخودم هم دنبال شما بیایم.
همین مطلب را سفیرکبیرآمریکا به صورت دیگربه محمدرضا گوشزد کرده بود ومعلوم است منظورآنها این بوده محمدرضا را واداربه خروج ازمملکت کنند. شما اطلاع ندارید. از قبل یک عده شروع به رفتن کردند. ساواک گزارشات زیادی میآورد و اطلاع میداد که پولدارهای بزرگ دارند میروند و محمدرضا با تعجب میپرسید چرا؟!
یک عده مثل ثابت پاسال جهود بارخودشان را بستند و رفتند آمریکا! چون با سیاستمداران آمریکا و انگلیس و اسرائیل دوست و همکاربودند ومی دانستند که قراراست تغییرات زیادی درمنطقه بشود.
پیام برای این مطلب مسدود شده.