08.01.2006

گفت و گوی ناصر زرافشان با روز: یکدست شدن حاکمیت نشانه تشدید اختلاف

روز: فرشاد قربانپور شیخانی

ناصر زرافشان راهمه می شناسند. او یکی از معروفترین وکلای چند سال اخیر است، اما نام او و وکالتش نیز به نوعی با پرونده قتل های زنجیره ای پیوند خورده است. زرافشان اکنون به اتهام نشر اطلاعات دولتی، که باز به همان پرونده بر می گردد، در زندان به سر می برد. در فاصله زندان با او درباره جامعه ایران، امروز، فردا و نقش اپوزیسیون، سخن گفته ایم.

اگر بخواهیم چگونگی شکل گیری جناح های سیاسی ایران را تحلیل کنیم، با توجه به ماهیت ساخت قدرت و عامل ایجاد این جناح ها چه باید گفت؟
از دل مبارزات اجتماعی سال های نخست پس از سقوط رژیم گذشته، سرانجام نمایندگان فکری بازار و سرمایه های تجاری ماقبل سرمایه داری، هسته اصلی قدرت را تشکیل دادند. از اینکه این جماعت چگونه توانستند موضع اصلی قدرت را تصرف کنند در اینجا بحث نمی کنم، چون مجالی بیش از این می طلبد. همین قدر باید گفت در کشورهایی که عوامل اجتماعی و اقتصادی پدید آورنده یک ملت و تامین کننده وحدت ملی آن نارس و ضعیف هستند، در جوامعی که ملت از لحاظ تاریخی دیر متولد شده وعوامل قوام و انسجام آن بطور کامل رشد نکرده و ریشه ندوانیده است، مذهب که پیش از عصر تاریخی پیدایش ملت وجود داشته است، هنوز نقش آن محرک اجتماعی را بازی می کند که در لحظات بحرانی تاریخ جامعه، بعنوان یکی از مبانی هویت جمعی وارد عرصه می شود و ایفای نقش می کند، بویژه در جامعه ای که احزاب و تشکل های اجتماعی غیر دولتی نیز در آن وجود نداشته باشد. به هر حال، این نو دولتان در وهله اول قدرت خود فقط با یک حرکت [ماجرای سفارت آمریکا] همراهان شبه لیبرال خود را که هنوز در مجموعه قدرت مواضعی دراختیار داشتند از این مجموعه بیرون راندند و به انفعال و سکوت کشاندند، اما برای حذف نمایندگان جبهه دوم در خارج از ساختار قدرت، ناگزیر شدند طی یک دهه به چنان اعدام ها و کشتارهای هولناکی دست بزنند که تاریخ هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. به قدرت رسیدگان تمامیت خواه، آرزوی ایجاد و استقرار یک نظام بنیاد گرای فقهی در سر داشتند. اما از آنجا که حرکت و تحول جامعه، و سمت رشد و مضمون و ماهیت تحولات آن را، تمایلات و یا توهمات کسانی که بر آن حکومت می کنند، تعیین نمی کند، بلکه تابع موجودیت عینی و اقتضاهای ذاتی و شرایط و نیازهای مادی و خارجی خود آن جامعه است، طی دهه بعدی بر بستر رشد و حرکت طبیعی جامعه، که رشد یک سرمایه داری پیرامونی است، ‌و در سایه در آمد های هنگفت و باد آورده نفتی، یک قشر شبه لیبرال مذهبی نیز از کنار آنها جوانه زد و با رشد خود طی دهه 70 یک جناح اصلاح طلب حکومتی را پدید آورد که طبیعی بود با بازماندگان شرکای اولیه و زیر دست قدرت که با اشغال سفارت آمریکا تصفیه شده بودند هم در زمینه هایی توافق و همفکری داشته باشند. این لیبرالیسم نوخاسته نیز که طی دهه گذشته دلال واردات مفاهیم و شبه تئوری های لیبرالی به کشور و مبلغ اصلاح نظام از درون بود، بیش ازیک دهه اپوزیسون قانونی را میدان داری کرد.

با این حساب تحلیل شما از شکل گیری جناح های سیاسی امروز ایران چگونه است؟ این پیشینه تاریخی چگونه در امروز ایران برای تشکیل خاکریز های سیاسی نقش ایفا کرده است؟
به نظر من از دوسال گذشته به این سو، به تدریج نشانه های رویگردانی مردم از آن لیبراسم نوخاسته نمایان شد و با انتخابات اخیر ریاست جمهوری، بطور قطعی پشتیبانی اولیه مردمی را از دست داد. نماینده این جناح درانتخابات ریاست جمهوری سال 76، با وجود اینکه هنوز دستگاه های اجرایی و قوه مقننه رادر اختیار نداشت، با بیش از 20 میلیون رای به ریاست جمهوری انتخاب شد، ولی در سال 84 با وجود اینکه در این 8 ساله دستگاه های اجرایی و مقننه و بخش قابل توجهی ازوسایل ارتباط جمعی را هم در اختیار خود گرفته بود، با حدود 4 میلیون رأی کنارگذاشته شد. جامعه پس از تجربه عملی توانایی آنان و با توجه به کارنامه شان، با توهم اصلاحات هم خداحافظی کرد.

جهت گیری به سوی دموکراتیسم

تحولات این بیست و چند ساله با بنیاد گرایی شیعی آغاز شد که در سالهای نخست آرا ی بالای 90 درصد می آورد و پس از بیرون آمدن جامعه از آن توهم، به استقبال لیبرالیسم اصلاح طلب رفت و با صرف یک دهه عمر و هزینه، از این توهم نیز طرفی بر نبست. اکنون جنبش های گوناگونی که اینجا و آنجا جوانه زده است، جهت گیری به سوی دموکراتیسم را نشان می دهد.

جدال ها و گروه بندی های درونی هر یک از دو جناح فوق هم امری بدیهی است. قدرت و رانت های کلان و باد آورده نفتی همه را وسوسه می کند و به رقابت وا می دارد. در غیاب تشکل های جدی و ریشه دار اجتماعی، اینگونه رقابت ها و گروه بندی ها در درون جناح هایی که از طریق انحصار و مراکز دولتی در قدرت و ثروت عمومی سهیم شوند، امری طبیعی است.

چه جایگاهی را می توان برای اپوزیسیون خارج از نظام متصور شد؟ تحلیل شما از این جایگاه و البته ویژگی های این نیرو ها چیست؟
اپوزیسیون نسبتا متشکل خارج ازنظام درحال حاضر در وجه غالب خود لیبرالی است و متکی به جنبش وسیع اجتماعی نیست. از سوی دیگر جریان های سیاسی موجود اپوزیسون در سال های گذشته عملا نشان داده اند که راه به جایی نمی برند. بین اپوزیسون خارج از نظام و مردم، شکاف و فاصله وجود دارد و این شکاف باید بوسیله نیروهای دموکرات و با روشها و نگرش دموکراتیک پر شود. حقوق، مطالبات و آزادی های دموکراتیک و پشتیبانی از آنها بستر پیش روی جنبش به سوی مردم و وسیله متشکل ساختن آنهاست که در حال حاضر عمدتا فاقد شکل هستند. چرا محافل و نیروهای لیبرال که بابت ارسال یک اخطاریه از یک شعبه دادیاری برای یک روزنامه نگار و یا وبلاگ نویس “خودی” این همه سر و صدا می کنند، در مقابل سرکوب مردم کردستان که چیزی جز طبیعی ترین حقوق خود را مطالبه نکرده اند، یا سرکوب کارگران شرکت واحد طی سال گذشته و جلوگیری از تشکل صنفی مستقل آنها، سکوت کرده اند.

در حال حاضر مشکل فقط این نیست که حاکمیت نماینده منافع و مطالبات مردم نیست. در بخش عمده اپوزیسیون خارج ازنظام نیز، منافع و مطالبات واقعی مردم انعکاس جدی و درستی ندارد. من معتقدم اگر نگرش لیبرالی از متشکل شدن مردم و طرح مطالبات مردمی اکراه داشته باشد، و اگر گمان کند بدون متشکل شدن و فعال شدن مردم بوسیله نیروهای مردمی و بدون همراهی آنها امکان تحول در ایران وجود دارد، دچار اشتباه استراتژیک است.

گروه های کوچک

آیا نهادهای حقوق بشری می تواند به تقویت اپوزیسیون خارج از نظام کمک کند؟ اصلا تأثیر این نهاد ها بر جریان های اپوزیسیونی چیست؟
اگر منظور شما نهاد های حقوق بشر داخلی است من جهت این تاثیر گذاری را با توجه به واقعیات جاری اجتماعی عکس آنچه مطرح کرده اید می بینم. یعنی اگر جریان های سیاسی اپوزیسیون ریشه بگیرند و انسجام حاصل کنند، می توانند بر این نهاد ها هم اثر گذارند. اما در حال حاضر اینها گروه های کوچک و آوازه گر و فاقد ریشه اجتماعی هستند و متأسفانه جا به جا درآنها رگه های فرصت طلبی نیز وجود دارد. به علاوه شعار حقوق بشر که محور فعالیت این گروه هاست بر آمد تحولات جهانی و جریان های عمده حاکم بر این تحولات است و از بالا به جامعه وارد شده و این گروهها هم زیر تأثیر فضای بین المللی و تحولات دو دهه اخیر آن، این شعار را در جامعه مطرح ساخته اند و از این رو این شعار در لایه های وسیع و پائینی جامعه همان جاذبه ای را ندارد که در محافل روشنفکری لیبرال دارد. آشنایی با مفهوم دموکراسی برای مردمی که قرن های قرن زیر سلطه استبداد بوده اند، ‌به صورتی که مصداق های عینی و نتایج آن را بشناسند، با آن خو گیرند و ضرورت آنرا برای یک زندگی سالم اجتماعی درک کنند، یک روند نسبتا طولانی است. مفاهیم دموکراسی و حقوق بشر، مفاهیمی نسبتا انتزاعی هستند. در جوامعی که درطول تاریخ خود با نظام استبدادی اداره شده و مردم به آن نظام خو گرفته اند، مردم زمانی طولانی لازم دارند تا مصداق ها و نتایج عملی کاربرد آنها در زندگی خود بشناسند و ضرورت آن را حس کنند، تا آنگاه برایشان جاذبه ای پیدا کند. از این رو توده عادی مردم ما هنوز دموکراسی و حقوق بشر را مفاهیمی لوکس و وارداتی تلقی می کنند و آن را نمی شناسند. اما گرانی، محرومیت، نبود خدمات آموزشی، بهداشتی و درمانی، مسکن و بطور کلی مسائل مربوط به رفاه مادی آنها، و در مقابل وجودفساد گسترده مالی در جامعه برایشان پدیده هایی عینی و غیر انتزاعی هستند، زیرا خود این پدیده ها بخاطر واقعیت خارجی شان ملموسند و مردم در زندگی روزمره خود با آنها بطور مستقیم و بلا واسطه برخورد می کنند. در حالیکه تا مضمون شعار های دموکراسی و حقوق بشر به زبان مطالبات جاری مردم و بر حسب مصداق های عینی آنها در حوادث جاری جامعه، ترجمه و بیان نشوند، درک و لمس نخواهند شد و این کاری است که نهاد های حقوق بشری کمتر به آن توجه داشته اند. از اینرو اگر همین فردا شرایط به گونه ای پیش رود که قدرت حاکم مانع فعالیت همه آنها شود، در داخل کشور صدای اعتراضی بلند نمی شود یا حرکت قابل توجهی در حمایت از این گروه ها صورت نخواهد گرفت. اعتراضات و حمایت های برون مرزی هم به تنهایی برای تضمین بقاء آنها کافی نیست. به این جهت، این گروه ها را نه فقط از لحاظ تأثیر گذاری آنان، بلکه از دیدگاه بقاءشان هم باید در ارتباط با جنبش اجتماعی مد نظر قرار داد.

ریشه کنی مافیاها

به نظر شما عدالت طلبی دولت جدید می تواند به عنوان یک تاکتیک مناسب مورد استفاده قرار گیرد؟
اولا عدالت اجتماعی مقوله ای اخلاقی و شخصی نیست، بلکه یک مقوله اجتماعی است و تحقق آن هم امری است که به ساختار نظام اقتصادی و اجتماعی حاکم مربوط می شود. بی عدالتی اجتماعی و قطبی شدن جامعه بین فقر و ثروت، یک پدیده ساختاری و پیچیده تر ازآن است که با تغییر این یا آن فرد مسوول تغییری جدی در آن ایجاد شود. به بیان تفضیلی تر، عدالت اجتماعی نتیجه و دنباله نظام توزیع ثروت های مادی در سیستم اقتصادی کشور است که خود تابع شکل مالکیت ابزار تولید و نظام اقتصادی جامعه است، از این رو تحقق آن هم مستلزم تغییر ساختار موجود است نه امری موردی و شخصی که تابع حکم و دستور و بخشنامه باشد.

نه فقط یک پدیده ساختاری و ریشه ای مثل بی عدالتی اجتماعی، بلکه حتی پدیده های عرضی واخلاقی از قبیل فساد مالی هم در وضع کنونی چنان ریشه دار و گسترده و افراد و محافلی که به آن آلوده و در آن درگیرند آنقدر قدرتمند و روابط آنان چنان روابط مافیائی تودرتو و گسترده ای است که ریشه کن کردن آنها به عزم تاریخی و اجتماعی خیلی واقعی تر و جدی تر از این حرف ها نیاز دارد، چه رسد به عدالت اجتماعی که اندیشه استقرار آن و طراحی یک نظام اجتماعی که قادر به تحقق آن باشد دغدغه قرن های قرن فرزانگان، متفکرین و مصلحین بزرگ اجتماعی بوده است. چنین کاری بدون تغییر بنیادی نظام اجتماعی و اقتصادی، و بارفتن آن وآمدن این، قابل تصور نیست. از سوی دیگر بطور مشخص تر و خاص تر درجامعه ما به دلایل شرایط ویژه تاریخی، همیشه ثروت پس از قدرت آمده و تابع قدرت است، یعنی به دلایل ساختار ویژه قدرت و حاکمیت، همیشه کسانی که به قدرت دست یافته اند، به ثروت هم رسیده اند.

در این ساختار اصلا چه کسانی باید با بی عدالتی مبارزه کنند؟
قدرت باد آورده، ثروت باد آورده در پی دارد. چگونه صاحبان ثروت و قدرت می خواهند با بی عدالتی مبارزه کنند؟ این مبارزه ذاتا کار کسانی است که قربانی این بی عدالتی هستند.چگونه بر آمد گان نهاد هایی که خود طی این سالها دست اندر کاران بزرگترین و پنهانی ترین پروژه های مالی، انحصار های دولتی، معاملات بزرگ داخلی و خارجی، بنادر و اسکله های خارج از نظارت و فعالیت های وارداتی و صادراتی بوده اند، که حتی خود دستگاههای رسمی و زیربط دولتی هم در مورد آنها نامحرم تلقی می شوند، می توانند متولی تحقق عدالت اجتماعی باشند؟ پس از یک ربع قرن، امروز آگاهی مردم از نحوه زندگی و فعالیت های اقتصادی بسیاری از آقایان و “آقازادگان” و فعالیت هایی که درپس پرده قدرت پنهان است، و آنچه بر سر ثروت ملی این کشور می آید، بیش از آنی است که کسی دیگر انتظار عدالت اجتماعی داشته باشد. بعنوان مثال برخورد دولت با زحمتکشان شرکت واحد اتوبوسرانی تهران طی یکساله اخیر مصداق عینی این عدالت خواهی است.

یکدستی: نشانه تشدید تضاد

تحلیل شما از یکدست شدن حاکمیت سیاسی در ایران چیست؟
این به قول شما “یکپارچه شدن” حاکمیت، این بسته تر کردن و نظامی کردن فضا اتفاقا نتیجه تشدید تضاد ها و فقدان یکپارچگی در جامعه است، واکنش صاحبان قدرت در برابر تشدید تضاد هاست. تضاد های مردم با نظام حاکمه که آنرا وادار ساخته است اداره جامعه را به بخش نظامی و امنیتی خود بسپرد. به عبارت دیگر تلاش برای یکدست کردن حاکمیت، نشانه تشدید اختلاف و تضاد بین مردم با حاکمیت است. گو اینکه در خود حاکمیت هم تضاد ها به حدی است که تحولات اخیرنتوانسته است آنرا “یکدست” سازد. تأثیر به میدان آوردن دولت نظامی ها و امنیتی ها در مرحله حاضر هم شبیه تأثیری است که به میدان آوردن دولت نظامی ازهاری در رژیم گذشته داشت. ظریفی می گفت: احمدی نژاد، ازهاری بدون تاج و ستاره است. همانطور که ازهاری در آن شرایط ناتوان و توخالی بود، نظامی کردن فضای فعلی هم با وجود تضاد ها و تنش های داخلی و خارجی همانقدر بی اثر و بی نتیجه است. اما از جهت ارزیابی پیش بینی لیبرال های حکومتی و خط مشی آنان، آنچه اتفاق افتاده و مسیری که طی شده، عکس آن مسیری است که آنان [اصلاح طلبان] انتظار داشتند و تبلیغ می کردند: ساختار حاکمیت بجای آنکه از درون اصلاح “لیبرالیزه” شود، بسته تر، متصلب تر و به حکومت مطلقه نزدیک تر شده است. آیا لیبرال های مذهبی ما باز هم بر نگرش خود، بر توهمات خود پافشاری خواهند کرد و باز هم گذاره های تفکر رادیکال را در زمینه تحول اجتماعی تخطئه خواهند کرد؟

ارزیابی شما ازبحث های جامعه مدنی در ایران امروز و چرایی عدم تحقق آن چیست؟
این بحث پیچیده و مفصلی است و نمی توان همه آنچه را که گفتنی است درغالب یک جواب کوتاه به این سوال، بیان کرد. طی چند ساله اخیر که در ایران بحث جامعه مدنی و موانع تشکیل آن مطرح شده است غالبا به این مساله ازمنظر سیاسی نگاه کرده و شرایط سیاس تحقق جامعه مدنی را مورد بحث قرار داده اند، که شرایطی طبعی و دست دوم است؛ و به مولفه های اقتصادی و اجتماعی جامعه مدنی که مولفه های اولیه و ریشه ای ترند، کمتر توجه شده است. حال آنکه ماهیت اصلی جامعه مدنی، اقتصادی و اجتماعی است، و به همین دلیل اگرجامعه مدنی موجودیت واقعی حاصل کند، می تواند به پشتوانه و اتکاء همین موجودیت مادی خود، حقوق قانونی و جایگاه سیاسی و حقوقی شایسته خود را هم در برابر حاکمیت ها مطالبه یا به آنها تحمیل کند. اما عکس این فرایند عملی نیست، یعنی با تضمین یک موقعیت حقوقی و سیاسی برای جامعه مدنی، نمی توان آن را بوجود آورد. به همین دلیل هم نخستین شرط تشکیل و تحقق جامعه مدنی وجود فعالیت های اقتصادی مستقل از دولت، و بر این اساس رشد و قوام یافتن طبقات واقشاراجتماعی و روابط و نهاد ها، اصناف، سندیکاها و تشکل های غیر دولتی و مستقلی است که برای انجام این فعالیت ها و با پشتوانه این فعالیت های اقتصادی، قائم به خود و مستقل از دولت بوجودمی آیند و رشد می کنند.

اما در جوامعی که دولت به عنوان کارفرمای اصلی و بزرگ، سررشته همه فعالیت های اقتصادی را هم بدست گرفته است، حکام که دراصل نانخور مردمند، مردم را نانخور خود تصور می کنند، ومردم برای فعالیت های اقتصادی و امور معیشتی خود نیز باید از فیلتر های سیاسی و عقیدتی و حکومت کنندگان رد شوند. به این ترتیب دولت جامعه را می بلعد و زمینه رشد جامعه مدنی از میان می رود. مالکیت انحصاری دولت بر در آمد حاصل از نفت و به عبارت دیگر دولتی بودن صنعت نفت که ماهیت واقعی آن زیر عنوان فریبنده “صنعت ملی شده نفت” پنهان شده است، افزار قدرتمند و امکانات گسترده ای را برای تقویت و تحکیم دستگاه سرکوب و تجهیز و گسترش آن از لحاظ نیروی انسانی و در اختیار قرار گرفتن فعالیت های اقتصادی جامعه و بقاء ودوام این دولت ها در اختیار آنان قرار داده و شرایطی را فراهم آورده که تفکرات سده ها و گاهی هزاره های گذشته که مدت ها است عمر تاریخی آنها به سر رسیده است و بطور طبیعی هرگز قابلیت دوام و زنده ماندن دردنیای معاصر را ندارند، جان سختی کنند و دوام آورند.

بعلاوه با این امکانات وسیع مالی درفضای بین المللی هم با پرداخت رشوه و حق السکوت در قالب قرار دادها و خرید های بی توجیه، آن پشتیبانی و حمایتی را که در داخل کشور و در میان مردم خودی از آن محرومند در خارج خریداری کنند. این امکانات مالی هنگفت، حاصل عملکرد خوداین نظام های بیمار و پس مانده نیست. بلکه از بیرون به آن تزریق می شود. مانند بدنی بیمار و فرتوت که سیستم دفاعی فرسوده و رو به زوال آن دیگر قادرنیست آن را زنده نگاهدارد، اما به کمک آمپول های تقویتی گران قیمت وموثری که به آن تزریق می شود، مرگ طبیعی آن را به تأخیر می اندازد، درآمد های نفتی هم اینگونه رژیم ها را در جهان سوم سر پا نگه داشته است. به این ترتیب تصاحب انحصاری در آمد نفت از سوی دولتهای خودکامه و از لحاظ سیاسی عقب مانده کشورهای عرب و مسلمان، و مصرف آن بدون نظارت دموکراتیک و در جهت اهداف حاکمیت های یاد شده به عنوان یک عامل ضد دموکراتیک، بجای آنکه کمکی به توسعه و پیشرفت این جوامع بکند، مانع تکامل تاریخی آنها شده است. شرایط فقدان یا ضعف های جامعه مدنی، محیط زیست مطلوب حکومت های خودکامه است. چنین حاکمیت هایی که براین بستر و در شرایط فقدان فضای انتقادی و آزادی اندیشه پا گرفته اند، بنوبه خود و متقابلا مانع رشد نهاد های مدنی و جامعه مدنی می شوند. ما گرفتار چنین دور باطلی هستیم.

آیا می توان برای نهاد قضا در تسهیل تحقق جامعه مدنی نقشی قائل شد؟
از این سوال تعجب می کنم. پیش از مشروطه کار قضا به دست حکام شرع بود و آنان بدون نظام مدون قانونی بر مبنای احکام فقه امامیه، و هر یک بنا به استنباط و صوابدید شخصی خود عمل می کردندو از این رو کار، هماهنگی و سرو سامانی نداشت. در فقه امامیه نظر اجماعی که هیچ یک ازفقها مخالفتی با آن نکرده باشد، کمتر وجود دارد. اما صرف نظر از عدم هماهنگی که ناشی از فقدان اجماع در میان فقها، و فقدان نظام قانونی واحد و لازم الاتباع سراسری بود، ذاتا هم فقه و مبانی نظری آنکه در جامعه فئودالی و فلاحتی و در پاسخگویی به مسائل و نیازهای آن جامعه تکوین و تکامل یافته است، ظرفیت و توانایی های بالقوه لازم را برای رویارویی با مسائل دنیای جدید و حل آنها ندارد. بدلیل این آشفتگی ها و بدلیل جور و ستمی که مردم از این بابت تحمل می کردند، در جنبش مشروطه تاسیس عدالتخانه یکی از خواسته ها و شعارهای اصلی این جنبش بود.

ازآن زمان تا استقرار جمهوری اسلامی حدود 70 سال طول کشید و طی این سال ها تلاش های بسیاری هم در جهت ایجاد یک نظام قضایی امروزی و برقراری حاکمیت قانون به عمل آمد. ازاینکه آن تلاش ها تا چه حد به هدف واقعی خود رسیده بود دراینجا بحثی نمیکنم، اما از زمان استقرار جمهوری اسلامی به این سو، با نوعی بازگشت به گذشته روبرو بوده ایم که طی آن مجددا فقه امامیه و حکام شرع جای عدالتخانه را که مردم در جنبش مشروطه خواهان آن شده بودند گرفته است و این نظام فقهی دقیقا بخش حقوقی و ذاتا جزء لاینفک حکومت مطلقه است. از طرف دیگر حقوق جدید طی دو قرن اخیر بر روی مبانی نظری تازه ای پدید آمده است که درهمین قرون، یعنی پس از انقلاب صنعتی و در مقام نفی استبداد سیاسی و دینی و بنیانگذاری حکومت های مبتنی بر قانون بوجود آمده و حاکمیت را زمینی و منبعث از مردم دانسته و بعلاوه در عرصه حقوق خصوصی نیز مقررات آن متناسب با بافت اقتصادی،‌ اجتماعی و فرهنگی دنیای نو و نیازهای جامعه صنعتی جدید و در مقام پاسخگویی به این نیازها بوجود آمده است.

اگر جمهوری اسلامی نظریه خاص و از پیش آماده ای مثلا در زمینه توسعه اقتصادی یا دموکراسی پارلمانی یا پول و ارز اعتبار ندارد، اما درزمینه قضایی مدعی است که در فقه امامیه سنت گسترده ای در امر قضا دارد. اما این سنت از بیخ و بن برخاسته از روابط فئودالی و فلاحتی و ساختار آن جامعه و ذاتا هماهنگ و همخون با حکومت مطلقه و مناسبات شبان – رمه گی است. انعکاس این واقعیت در زمینه سازمانی هم در سیستم قضایی کنونی کاملا مشهود است: رئیس قوه قضائیه غیر انتخابی است و به موجب اصل 157 قانون اساسی رهبر او را تعیین می کند. اوهم به نوبه خود مدیران کل قضایی استان هارا منصوب می کند که اصل و نصب و ترفیع و تنزیل قضات هم به دست آنها صورت می گیرد. با این ترتیب شما با یک هرم قدرت طرف هستید که وابسته به حاکمیت است و با الگوی “مطلقه” اداره می شود. با این اوصاف چگونه و بر چه اساسی می توان انتظار داشت نهاد قضایی که بر چنین بستری شکل گرفته است در تسهیل تحقق جامعه مدنی نقشی داشته باشد؟

شکاف بین روشنفکران و جامعه

شما شکاف میان روشنفکران ایران با جامعه را پس از انتخابات ریاست جمهوری چگونه ارزیابی می کنید؟
من با صورت مساله شما دوتا مشکل دارم: یکی اینکه آنچه پس از انتخابات اخیر ریاست جمهوری اتفاق افتاد، بر ملا شدن این شکاف است نه بوجود آمدن آن. نفس انتخابات ریاست جمهوری چیزی نیست که بتواند در روابط اجتماعی و طبقاتی تغییری ایجاد کند و چنین شکافی بوجود آورد. این شکاف وجود داشته اما برخی نیروهای سیاسی روشنفکری بخاطر توجیه خط مشی ناموفق خود ودفاع از آن، پیش از این وجود شکاف میان خودو جامعه را نمی پذیرفتند. کاری که این انتخابات کرده، فقط این است که این واقعیت را بر ملا ساخته و امکان این توجیه و انکار را از میان برده است. حال آیا نیروهای سیاسی روشنفکری ما از درسی که این انتخابات به آنها داده است با خونسردی در جهت شناخت شرایط حاضر جامعه و اصلاح نگرش و خط مشی قبلی خود بهره برداری خواهند کرد یا باز هم پس از فروکش کردن تب و تاب های اولیه، با اصراربر دیدگاه های قبلی فقط کوشش خواهند کرد مواضع و عملکرد خود را توجیه کنند؟ بالاخره باید تابع واقعیات شویم و برای تغییر این واقعیات، دیدگاه ها و سیاست هایمان را با توجه به وضع موجود این واقعیت ها طراحی کنیم، یا منتظریم واقعیات خود را با نظرات ما انطباق دهند؟

اما دومین مشکلی که با صورت مساله شما دارم این است که این شکاف آنطور که مطرح کرده اید مربوط به کل جامعه روشنفکری ایران با جامعه نیست، بلکه اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم شکاف بین نگرش روشنفکری لیبرالی به جامعه است، نگرشی که البته ظرف دهه اخیر به عنوان وجه غالب بر جامعه روشنفکری استیلا داشته است: یعنی بر جریان ها و شکل های “دوزیستی” و بینا بینی، بر آنان که انتظار تحول در ایران را فقط از “بالا” دارند، آنان که فقط از “بیرون” از منظر تحولات بین المللی به “درون” نگاه می کنند وبه عامل خارجی بیش از حد تاثیر طبیعی و منطقی آن بها می دهند، و حاملین آن شبیه لیبرالیسم سطحی و شرمنده، در پوشش مذهبی که خود را روشنفکری دینی می نامد، و نیز طرف های بازنده انتخابات اخیر که تازه به شکاف بین خود و مردم پی برده اند . . .

اما به نحوی که پیش ترتوضیح دادم درابتدا در دهه 60 نمایندگان بازار سنتی [صاحبان سرمایه های تجاری ماقبل سرمایه داری] به مدد روحانیت و به نیروی توده مردمی که توهماتشان آنها را به زیر پرچم آنان کشانده بود، عناصر دموکراتیک و نمایندگان جبهه مردم را قلع و قمع کردند تا یک نظام بنیاد گرای مذهبی بوجود آورند. اما از آنجا که انگاره ها و ذهنیات آنان با وضع موجود جامعه فاصله و اختلاف بسیار داشت، در عمل از یک سو آن بنیاد گرایی بتدریج استحاله یافت و از سوی دیگر رشد و تحول جامعه به اقتضای موجودیت عینی و شرایط مادی آن عملا در مسیر گسترش یک سرمایه داری پیرامونی عمدتاً تجاری و خاص کشور های نفتی افتاد که منجر به رشد لایه هایی از بوروکرات ها و تکنو کرات های مونتاژ کار و مصرف کننده تکنولوژی و کالاهای کشور های صنعتی پیشرفته و اقشار دلال و غیر مولدی شد که به برکت قدرت مصرف و امکاناتی که در آمد نفت برای واردات کالا فراهم ساخته بود، رو به روز چاق و چله تر می شدند و بستر رشد این لایه ها هم البته دولت و دستگاه های دولتی بود. زیرا هم تجارت خارجی و هم سایر رشته های این فعالیت ها مانند نفت و گاز و پتروشیمی و فولاد و خودرو سازی و . . . خرید ها و قراردادهای مربوط به طرح های عمرانی غالبا دولتی بودند.

بطور طبیعی این لایه ها اگر چه بند نافشان از لحاظ مالی به حاکمیت بند بود، اما ازجهت فنی دوام و موجودیتشان در گرو تغذیه ازمنبع اصلی یعنی نظام مسلط اقتصاد جهانی بود، و به همین دلیل هم از لحاظ سیاسی به طور طبیعی اینها متمایل به غرب، و وارد کننده و حامل نگرش نولیبرالی بودند و در دهه دوم به تدریج پس از زوال توهماتی که بنیاد گرایان در جامعه تبلیغ کرده بودند، اینها منادی اصلاحات از درون خود نظام حاکمه شدند و در ابتدا هم این توهم تازه، جامعه که از توهم قبلی به در آمده بود، استیلا یافت [آراء 20 میلیونی و 22 میلیونی به خاتمی شاهد این واقعیت درآن مرحله است]. اینان ایفای نقش یک اپوزیسیون قانونی را در داخل و خارج ساختار قدرت بعهده گرفتند و با وسایل ارتباط جمعی و سایر امکانات رسانه ای دولتی که بخش قابل توجهی از آن را در اختیار داشتند به تبلیغ و ترویج نظریه های نو لیبرالی درسطح جامعه اقدام کردند. تا مدت ها نیز جامعه و مردم امید هایی را که به آنها بسته بودند حفظ کردند [آراء 22 میلیونی دور دوم ریاست جمهوری خاتمی دلیل این ادعا است] اما از اوایل این دهه “مارمولک ها بردیوار بلند اعتماد ظاهر شدند” و با انتخاب شورای شهر و روستا و انتخابات مجلس هفتم این تحول کاملا علنی شد و با انتخابات اخیر ریاست جمهوری کاملا قطعی شد که مردم از این توهم نیز کاملا به در آمده و به سینه حاملان آن دست رد زده اند. به این ترتیب شکافی که پس از انتخابات ریاست جمهوری علنی شد، شکاف بین این نگرش فکری و حاملان آن با جامعه است نه شکاف جامعه روشنفکری ایران بطور اعم با جامعه.

آشنایان پوپر

هر یک ازدو جریانی که در بالا مورد اشاره قرار گرفت در دوره هایی از این بیست و چند ساله نماینده توهمات مردم بودند، اما هیچگاه هیچ یک از آن دو، نماینده مصالح و منافع مردم نبودند. جریان روشنفکری شبه لیبرال ما با پوپر آشنا تراست تا با مردم خویش و مطالبات گنگ و نامربوط و تدوین نشده آنها. دلیل اصلی شکاف موجود نیز همین است.

چرا جنبش روشنفکری ایران با 150 سال سابقه نتوانست رهبری جامعه را چه درمشروطه و چه در بهمن 57 و حتی در اصلاحات و سرانجام در انتخابات اخیر ریاست جمهوری بدست گیرد؟ چرا همواره اصلاح طلبان شکست خورده اند؟
این یکی از مسائل عمده تاریخ معاصر ایران است و بررسی آن کار پیچیده و مفصلی است که دستکم موضوع یک کتاب است. من نمی توانم در چندسطر به آن جواب دهم، اما کوشش خواهم کرد چند نکته را به طور خلاصه بیان کنم. بگذارید ابتدا به یک تفاوت کلی بین جریانهای روشنفکری درکشورهایی که خاستگاه این جریان ها هستند، با جنبش روشنفکری در کشورهایی که بعدا این جریان ها به آن وارد می شوند و تحت تاثیر این جریان ها قرار می گیرند، اشاره کنم. چون با این توضیح، موضوع بهتر باز خوهد شد. اندیشه ها و انگارهای اجتماعی، برخاسته از موجودیت عینی و مادی محیط، و تغییر و تحول آن اندیشه ها و دیدگاه ها هم تابع تغییرات و تحولات واقعیت عینی محیط است. در زمینه مقابله با حاکمیت مطلقه و اندیشه نظام مشروطه و حکومت قانون هم در کشورهایی که خاستگاه این تفکرات بودند، با انقلاب صنعتی و زوال تاریخی نظام فئودالی و رشد و قدرت یافتن روز افزون طبقه متوسط که نتیجه آن تغییرات بود، این طبقه به طور طبیعی، متناسب با موقعیت اجتماعی جدید و ثروت خود مدعی سهم و دخالت و مشارکت در حاکمیت سیاسی نیز بود. از این رو طبیعی بود که سلطنت مطلقه که شکل حاکمیت سیاسی عصر فئودالی بود، مورد معارضه قرار گیرد. مبارزات طبقات اجتماعی جدید برای کسب حقوق و تحمیل مطالبات سیاسی و اجتماعی خود بر نظام کهنه فئودالی، با مبارزات نظری نمایندگان فکری این طبقه نوخاسته همراه بود که در برابر ایدئولوژی نظام کهن خواسته های این طبقه جدید را مطرح و در قالب نظریات تازه ای که بیان کننده منافع و موقعیت آنها و بازتاب نیازهای عصر جدید بود ارائه و در عرصه نظری از آنها دفاع می کردند. به این ترتیب این نظریه ها و نگرش های اجتماعی، جوشیده از دل جامعه و تحولات آن بود به همبن دلیل جریان روشنفکری با جنبش اجتماعی مردم پیوند طبیعی و ذاتی داشت. بعبارت دیگر امکان شکاف میان جریان روشنفکری و توده مردم وجود نداشت، چون این جریان روشنفکری خود بر آمده از مطالبات و مبارزات آن توده مردم بود. اما در کشورهای جهان سوم این اندیشه ها از پایین و از بطن جامعه نجوشیده بود. تحولات اجتماعی و اقتصادی عصر تجدد در آسیا، درمقایسه با کشور های اروپایی هم با تاخیر بسیار آغاز شد و هم زمانی هم که آغاز شد آن دینامیسم قدرتمند تحولات اجتماعی غرب را نداشت و هرگز به آن درجه از رشد صنعتی و توسعه نرسید. در نتیجه اندیشه تحول درمقطعی از غرب به آسیا نفوذ کرد که زمینه های عینی این تحول در خود جوامع آسیایی هنوز چندان فراهم نیامده بود. حاملان این جریان ورودی اندیشه ها، روشنفکران بودند و چون آن وضعیت طبیعی نطفه بندی اندیشه های نو در بطن تحولات اجتماعی، آنگونه که در غرب روی داده بود، در خود این جوامع آسیایی اتفاق نیفتاده بود، آن پیوند طبیعی و ذاتی میان روشنفکران و جامعه هم به نحوی که در جوامع اروپایی شاهد آن بوده ایم، در اینجا وجود نداشت.

وارد کنندگان اندیشه

روشنفکران بازتاب مطالبات و مبارزات اجتماعی جامعه خود نبودند، زیرا غالبا چنین مطالبات و مبارزاتی بطور جدی وجود نداشت. روشنفکران بیشتر در آرزوی جامعه خودی، وارد کننده اندیشه های نوین جوامع دیگربودند، مانند آنچه در عرصه تولید مادی شاهد آن هستیم که معمولا تکنولوژی و ابداعات دیگران را وارد می کنیم و بکار می بریم در عرصه نظری هم روشنفکران این جوامع کمتر تولید کننده اندیشه و نظریه، و بیشترحامل و وارد کننده آن بوده اند. به این ترتیب جهت حرکت نظریه ها و نگرش های اجتماعی در جوامعی که زیر تاثیر فرهنگی و فکری آنها قرار گرفته اند از بیرون به درون و از بالا به پایین است و از این رو در کشور های جهان سوم امکان شکاف و فاصله میان جریان های روشنفکری و جامعه و امکان اینکه جنبش روشنفکری به هر دلیل نتواند آگاهی های خود را به درون توده مردم ببرد و به نحو موفقیت آمیزی با حرکت اجتماعی پیوند حاصل کند، همیشه وجود دارد.

با این مقدمه به ایران و جنبش مشروطه بر گردیم. تفکر مشروطه و فکر حکومت قانون هم با نسلی ازروشنفکران ایرانی که در آن مقطع با غرب و تحولات آن آشنایی یافته بودند به جامعه ما آمد و البته نیروهای اجتماعی مخالف هم که پای منافع و هستی شان در میان بود در مقابله با گسترش این جنبش آنچه در امکان داشتند بعمل آوردند.

نمی خواهم بگویم مردم از جور سلطنت مطلقه، فئودال ها و روحانیون درباری به ستوه نیامده بودند و در میان آنها زمینه های عینی برای گسترش این جنبش وجودنداشت. استبداد مطلقه و جور و ستم فئودالی از قرن ها پیش وجود داشت و خیزش ها و مقاومت هایی هم درگذشته دور و نزدیک در برابر آن صورت گرفته بود. به همین دلیل هم روشنفکران ایرانی وقتی با دنیای جدی آشنا شدند وزیر تاثیر جریان های فرهنگی پیشرفته تر قرار گرفتند، از مقایسه زندگی آن جوامع با زندگی سیاه و نکبت بار مردم خود به درد آمدند و به ترویج آرمان های مشروطه و آشنا کردن مردم با حکومت قانون همت گماشتند. اما بهر حال این آرمانها ابتدا در جاهای دیگری تولد یافته و نشو و نما کرده بود و اکنون بوسیله روشنفکرانی که غم و غبطه مردم خود و سرنوشت آنها را داشتند به جامعه ما وارد می شد. از این رو از یک طرف در خود این جریان روشنفکری و درک و فهم آن ازمشروطه و حکومت قانون کاستی هایی وجود داشت و از طرف دیگر پایگاه عینی و اجتماعی این جنبش از ابتدا چنان قدرتمند و فراگیر نبود که یک بار برای همیشه با فئودالیسم و سلطنت مطلقه و میراث سنتی و اعتقادی آن کار خود را یکسره سازد. ملت هایی که دیر متولد شده اند، جنبش هایی که با تاخیر در تاریخ روی داده اند مانند میوه های ضعیف و نارسی هستند که پس از فصل طبیعی خود به تعدادی اندک به طور پراکنده بر درخت ظاهر می شوند اما پیش ازآنکه کاملا برسند، می پژمرند و خشک می شوند و هیچگاه به اندازه یک میوه کامل و سالم فصل عادی رشد نمی کنند و رسیده و بزرگ نمی شوند. به عوامل بالا باید حضور امپریالیست ها و منافع آنان در منطقه، و به تبع آن منافع، دخالت ها و کارشکنی های آشکار و پنهان آنها را هم افزود. پایگاه داخلی قدرت های امپریالیستی را در کشور درباره خانواده های بزرگ و متنفذ فئودال، خوانین و بخش قابل توجهی از روحانیت تشکیل می دادند. قدرت های امپریالیستی اقدامات خود را از طریق این نیرو ها عملی می کردند که خود نیز به لحاظ منافع و موقعیت داخلی شان دشمنان سوگند خورده آزادی و حکومت و قانون بودند.

از طرف دیگر جریان روشنفکری مشروطه خواه نیز نتوانسته بود کار لازم برای پیوند با توده مردم و بردن آگاهی ها به درون آنان را به آن حد که باید انجام دهد و بهمین جهت آن زمینه گسترده و تشکیل نیرویی که برای تحقق اهداف چنین جنبشی لازم بود را در پایین نداشت. به این ترتیب مجموعه عوامل فوق مانع آن شد که جنبش روشنفکری رهبری جامعه را بدست گیرد و ارتجاع پس از فروکش کردن تب و تاب های اولیه توانست با ضد حمله ی خودهمان دستاورد های نیم بند را هم از بین ببرد.

اصلاح از درون

شما چه تفاوت هایی بین ویژگی های امروز جامعه با قبل از دوم خرداد مشاهده می کنید؟
جامعه امروز ایران از بسیاری جهات با قبل از دوم خرداد 76 تفاوت دارد، اما یکی از این جهات که با زمینه بحث ما ارتباط دارد این است که طی این مدت یک توهم بزرگ دیگر از توهماتی که جامعه گرفتار آنها بوده است، یعنی توهم “اصلاح نظام موجود از درون خود آن” گرچه با هزینه ای سنگین، زائل شده است. پس از خرداد 76 نوعی امیدواری و دلگرمی در برخی اقشار اجتماعی پدید آمده بود که امروز جای خود را به سرخوردگی داده است. شاید این هم یک تفاوت باشد که جامعه امروز که پس از خرداد 76 یکبار دیگر هم اعتماد کرد و به میدان آمد، و تلاش هایش به در بسته خورد، دیگر به سهولت قبل از 76 به حرکت در نمی آید و دیگر حساسیت گذشته را ندارد. اما این سرخوردگی امروز که بر واقعیت و آگاهی مبتنی است بر آن امیدواری و دلگرمی خرداد 76 که بر توهم مبتنی بود، مرجح است. جوانی که یکبار بر پایه توهم عاشق شده و سرش به سنگ خورده است پس از آنکه از توهم به در آید، این سرخوردگی نوعی تجربه به اومی دهد که او را سخت ترمی کند. حساسیت خود رااز دست می دهد و دیگر به سادگی دل به کسی نمی دهد.

امروز بر خلاف خرداد 76 و قبل از آن، دیگر کسی تردید ندارد که نه تنها از اصلاح طلبان درون ساختار قدرت، بلکه از هیچ یک ازگروه ها و محافل دیگری که با آنها غرابت ذاتی دارند و طی این هشت ساله در خارج از ساختار قدرت میدان دار مباحثات سیاسی بوده اند، نیز بدون جنبش اجتماعی کاری برای تغییر وضعیت موجود ساخته نیست. از این رو باید به دنبال راه حل های نو و موثر بود؛ اما همین که بسیاری از تصورات پیشین در عمل محک خورده و از عرصه خارج شده است ، تحولی قابل توجه و موثر است.

به نظر شما تا چه حد اراده جمعی برای تغییر وضعیت در جامعه ایران وجود دارد؟ تحرک جامعه ایران در مسیری منطقی است یا غیر منطقی؟
همه می دانیم که واکنش های سیاسی مردم ایران غیر قابل پیش بینی است. سرنگونی رژیم شاه در شرایطی روی داد که ایران را جزیره آرامش غرب آسیا لقب داده بودند. در خرداد 76 خاتمی در شرایطی برنده انتخابات شد که “ابر و باد و مه و خورشید و فلک” به کار افتاده بودند تا ناطق نوری را به ریاست جمهوری بفرستند، اما نتیجه چیز دیگری از آب در آمد. علت هم این است که “بالایی ها” به راحتی نمی توانند دست “پایینی ها” را بخوانند. علت این یکی هم این است که حاکمیت استبدادی در تاریخ این کشور با جان سختی عمری طولانی کرده و آثار و عوارض آن با رفتار سیاسی مردم عجین و ماندگار شده است. استبداد در طول این عمر دراز خود هیچگاه اجازه نداده است در جامعه نهاد هایی مانند احزاب، مطبوعات و … بین او و مردم پا بگیرند، تا از طریق آنها در جریان تمایلات و منویات واقعی مردم و تحول آنها قرار گیرد. به عکس همواره این نوع نهاد ها را سرکوب کرده است در نتیجه تظاهر، دوگانگی، تمکین مزورانه به قدرت و . .. به عناصر ریشه دار رفتار سیاسی مردم ایران تبدیل شده است. مردم ایران وقتی با یک جریان یا یک شخصیت نامطلوب اما قدرتمند تاریخی روبرومی شوند، مستقیم، فوری و به صورت باز و رو در رو با آن مقابله نمی کنند و حاضر نیستند ریسک این کار را بپذیرند؛ بلکه خود را همرنگ آن جریان یا در جلد پیروان آن شخصیت نامطلوب در می آورند. و برای تامین منافع خود به زیر پرچم او یا به داخل آن جریان می خزند و آنگاه چون انگیزه واقعی و صادقانه ای در کار نبوده است از درون آن را استحاله و تباه می کنند، گرچه با این روش به مرور خود را نیز استحاله می کنند. این روش در تاریخ ایران بسیاری قدرت پرستان را که مسحور غوغای اینگونه هواداران شده اند فریب داده و از پا در آورده است. فرصت طلبی ها، تمکین مزورانه از قدرت، و سایر کژی ها و پیچیدگی های رفتاری که به علت تداوم حکومت های مستبد و جبار در تاریخ ایران در رفتار سیاسی جامعه ما ریشه دوانیده، مانع سادگی و شفافیت تصویر این اراده جمعی در جامعه ما است و از این رو تشخیص و پیش بینی رفتارجمعی در ایران آسان نیست. اکنون نیز اراده جمعی برای تغییر در ایران وجود دارد، اما به سهولت قابل رویت نیست. اتفاقا به دلیل وجود همین اراده جمعی همین تدبیر جمعی و ویژگی های آن و همین بازمانده سوابق مبارزات اجتماعی دور و نزدیک مردم که در ذهن و ضمیر جامعه جا دارد، من معتقدم ایران گرجستان و اوکراین یا افغانستان و حتی عراق هم نیست و آن شیوه ها خوشبختانه دراینجا کارایی ندارد.

شما پیشنهاد مشخصی دارید؟ جنبش های اصلاح طلبانه چه باید بکنند؟
با همه تأثیر و اهمیتی که شرایط بین المللی و عوامل خارجی و حساسیت جهان نسبت به خاورمیانه وکشورهای آن درحال حاضر دارد، در ایران تا جنبش، پایه مردمی و داخلی پیدا نکند، چیزی تغییر نخواهد کرد. ایران، گرجستان و اوکراین نیست. افغانستان و حتی عراق هم نیست و فقط از بالا و از بیرون نمی توان چیزی را در آن تغییر داد. سرنوشت ایران باید بوسیله مردم ایران و در خود ایران تعیین شود و این مهم بدون توده ای شدن جنبش تحقق پذیر نیست. البته کار اجتماعی سخت و زمان بر است. سرعت فوق العاده تحولات و دگرگونی های کشور ها در جهان امروز طبعا در ما هم این تمایل را بر می انگیزد که دنبال راه حل های فوری و سریع باشیم. اما برای دگرگونی جامعه ای با شرایط جامعه ما، راه دیگری وجود ندارد و تغییرات واقعی و اصیل اجتماعی هم ذاتا زمان و نیرو می طلبد. ممکن است آنچه من می گویم به مصداق برخی خوش نیاید و با ذهنیاتی که به آن خو کرده اند سازگار نباشد. فضای کنونی به نظریات تازه ای که قبلا به آنها خو نگرفته باشد، بی اعتنا و حتی دارای واکنش منفی است. عرصه نظریات اجتماعی عرصه ای قالببی شده است و مردمی که ذهن آنها در شرایط سلطه انحصاری بر رسانه های جمعی زیر بمباران سنگین تبلیغاتی لیبرالیم نو دستکاری شده و در قالب دلخواه درآورده اند، حرف کسانی را که بر خلاف ذهنیات معتاد آنها چیزی بگویند، به راحتی درک نمی کنند. اما از طرف دیگر جامعه هم قانونمندی ها و اقتضائات عیتنی و ذاتی خود را دارد و راه خود را می رود. اکنون که پس از یک دهه جریانات موجود عملا نشان دادند که راه به جایی نمی برند، و حرکت عینی خود جامعه آنها را رد و بی اعتبار ساخته است، جا دارد که به جای پا فشاری بر روش ها و دیدگاه های گذشته، یا توجیه شکست ها از واقعیت عینی و از حرکت خود جامعه آموخت و به روش های نو و موثر فکرکرد.

فقدان اپوزیسیون استخواندار

با این حساب چرا لااقل یک خواست اجتماعی منسجم برای تحرک جامعه هنوز هم با نقصان هایی مواجه است؟ آیا عنصر اقتصادی هم دراینجا مطرح است؟
بله اما اینکه چرا این اراده جمعی، این خواست بالقوه هنوز تجسم عملی و بالفعل مشخصی نیافته است و نیز در جا زدن در این مرحله، اینکه این اراده بالقوه در مقیاس گسترده اجتماعی به فعل، به حرکت تبدیل نشده و تشکل و افزار اجتماعی لازم برای عمل را پدید نیاورده است دلائل متعددی دارد:

اولا فقدان یک اپوزیسیون جدی و استخواندار، یک بدیل قابل قبول که مردم آنرا جدی بگیرند، بپذیرند، به آن اعتقاد حاصل کنند و با آن حرکت کنند. امیدوارم به کسی بر نخورد اما جریان های موجود نشان دادند که در وضع فعلی خود راه به جایی نمی برند. جامعه ما انگار یک جامعه یتیم است. یک روز به این سو، یک روز به آن سو، و هر چه می زند به دربسته می زند. بنابراین باید آن بدیل را ایجاد کرد.

ثانیا به شرایط عینی باید توجه داشت: ایران یک کشور نفتی است و این در آمد های باد آورده تاثیراتی قابل توجه و چند وجهی بر وضعیت اقتصادی و اجتماعی آن دارد. درآمدهای نفتی از یک طرف عامل نیرومندی است که به قدرت حاکم امکان می دهد در زمینه تقویت و تحکیم موقعیت خود، به شکل های مختلف [گسترش انسانی و تجهیز فنی نهاد های کنترل و سرکوب، تسلیحات ،‌تبلیغات و .. .] اقدام کند و از سوی دیگربخشی از این درآمد ها با افزایش حجم واردات و افزایش قدرت مصرف در جامعه موجب رشد یک قشر بی ریشه و بی هویت دلال شده است که از طریق وابستگی به مراکز انحصاری و دولتی، از این نمد کلاهی هم برای خود دست و پا کرده اند و از این طریق فعلا نه با حاکمیت موجود، بلکه با پول نفتی که ازمجرای آن دریافت می کنند به نوعی سازش منطقی رسیده اند. این ضمنا موجب می شود پولهای امثال جورج سوروس و “بنیاد جامعه باز” در کشور هایی مثل ایران کارایی نداشته باشد. در کشورهای نفتی، پیش از آنکه نظریه پردازان “جامعه باز” به فکرشان رسد، حکام خودکامه نفتی، آنهایی را که مثل سورس و بلازنوفسکی می توانستند بخرند، خود با پول نفت خریده اند.

البته درآمدهای نفتی از طرف دیگر تورم زا هم هست و روند توزیع مجدد آنها و آثار تورمی آن به لایه های پایین تر جامعه که درآمد آنان نسبتا ثابت است و توانایی مقابله و موازنه با این آثار تورمی را ندارند، لطمات جدی وارد می کند که همه این تاثیرات باید بررسی شوند. اما در مجموع این در آمد ها ستون اصلی اتکا رژیم های خود کامه کشور های عرب و مسلمان است که با تکیه بر آن خود را سر پا نگه داشته اند. لذا تاثیر این در آمد ها و نوسانات آنها را بر وضعیت این کشور ها را همیشه باید مد نظر داشت. به علاوه درآمدهای نفتی گذشته از تاثیراتی که در داخل کشور بر شرایط اقتصادی و اجتماعی دارند، به این دولت ها قدرت مانور در جامعه بین المللی و خریدن و فراهم کردن برخی پشتیبانی های خارجی را هم می دهند.

بنابراین منشا تحول در آینده ایران چه خواهد بود؟ درواقع برای این تحول چه اصولی را باید مد نظر قرار داد؟
در زمینه تحول در جامعه ایران در مرحله حاضر من به طور خلاصه به اصولی معتقدم که عبارتند از:
1- سرنوشت ایران را تنها در ایران و بوسیله خود مردم ایران می توان تعیین کرد.
2- در ایران تا جنبش مردمی نشود، امکان تحول جدی وجود ندارد.
3- شعارها و خواسته های جنبش در مرحله حاضر، شعارها و خواسته های عمومی و مشترک است که باید با وحدت همه نیرو ها تحقق یابد. بنابراین نه نیروی لیبرال می تواند بدون همراهی نیروهای دموکرات و مردمی به این خواسته ها تحقق بخشد و نه نیروهای دموکرات می توانند موقعیت و توانمندی های فنی و فرهنگی نیروهای لیبرال را نادیده گیرند. باید تنگ نظری را کنار گذارد و بسوی مبارزات جدی حرکت کرد.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates