07.11.2005

هویدا پرسید ارتجاع سیاه چه رنگی است؟

اصغرآقآ: از کتاب های بسیار خواندنی سالهای اخیر؛ خاطرات پنج جلدی اسدالله علم، نخست وزیر و وزیر دربار اسبق و سابق بود که با عنوان <یادداشتهای علم> به ویراستاری آقای علینقی عالیخانی منتشر شد.
من به سبک آن یادداشتها تکه هائی در ماهنامه <اصغرآقا> چاپ کردم. از آن پس مجله «راه زندگی» چاپ لس آنجلس خریدار این یادداشت ها شد و خانم پری اباصلتی؛ سردبیر این نشریه قراردادی برای ادامه منظم این نوشته ها با من بست.
«یادداشت های مشکوک علم» که به زودی کتابش درخواهد آمد برای دو دسته از ایرانیان جالب آمد. یک دسته آنها که یادداشت های اصلی را خوانده بودند، یک دسته آنها که نخوانده بودند. امیدوارم شما جزو هر دو دسته باشید و لذت دو چندان ببرید.
(دنباله خاطرات سفر آمریکا هم یادم نرفته!)

دوشنبه
صبح زود شرفیاب شدم. شهبانو در سفر بودند. شاهنشاه با جارو برقی ور میرفتند. فرمودند خراب شده صاحبمرده. عرض کردم صاحبش هرگز نخواهد مرد چرا که جان ملت ایران بسته به جان صاحب این جاروبرقی است. شاهنشاه زیاد از این تملق گوئی من خوششان نیامد. فرمودند گمان کنم سیمش از داخل قطع شده. عرض کردم شاهنشاها، شکرخدا کاخ همایونی اینهمه خدمتکار و خدمه دارد چرا شاهنشاه عظیم الشأن باید با جاروبرقی ور بروند؟ فرمودند میخواهم بعد از این اتاق کار خودم را خودم جارو کنم. دیگر به هیچکس اعتماد ندارم.
بعد فرمودند یک جارو برقی نو پادشاه سوئد به من هدیه داده بود مادر علیاحضرت برده داده به خواهرزاده اش. او هم استودیوهای تلویزیون را باهاش جارو میکند. خودمان مانده ایم علاف.
چقدر ناراحت شدم برای پادشاه مملکت که باید لنگ یک جارو برقی باشد. هرمز قریب را فرستادم کاخ والاحضرت ……. جارو برقی شان را امانت بگیرد. (یادداشت عالیخانی: علم مخصوصاً نام والاحضرت را نیاورده و به جایش نقطه گذاشته ولی من میتوانم حدس بزنم که منظورش والاحضرت ……….. بوده.) بعد از نیم ساعت قریب برگشت گفت والاحضرت میگوید جاروبرقی را ساعتی کرایه میدهم. گفتم قبول. چرا نگرفتی؟ گفت والاحضرت گفت باید یک چیزی گروئی بگذارید!
خوشبختانه در این فاصله شاهنشاه آریامهر جاروبرقی را راه انداخته بودند. من راجع به والاحضرت و جاروبرقی اش چیزی به سمع ملوکانه نرساندم اما تا آخر شب که به رختخواب رفتم فکر جاروبرقی بودم.

سه شنبه
صبح زود پاشدم. خانم علم گفت چرا دیشب به جای خوروپف از خودت صدای جاروبرقی درمیآوردی؟
عده ای از زارعین بیرجند آمده بودند مرغ و گوسفند و تخم مرغ سوغات آورده بودند. دعواشان کردم که دیگر از این چیزها برای من نیاورند. من اهل این حرف ها نیستم. جان به جانشان بکنی، دهاتی اند. صد دفعه حساب بانکی بهشان داده ام که نقد بریزند به حساب. باز گوسفند میآورند. رئیس بانک عمران هم هرکاری میکنم حیوانات قبول نمیکند. حاضر نیست گوسفند به حساب جاری بریزد. در حساب پس انداز هم گوسفند طاقت نمیآورد؛ میمیرد.
بعد از ظهر با شاهنشاه پیاده روی رفتیم با هلی کوپتر. ارتفاعات شمال را دور زدیم. هوا سرد بود از هلی کوپتر پیاده نشدیم. برگشتنا وقتی پیاده میشدیم تیمسار خلبان هلیکوپتر محض ادب گفت خسته نباشید. بیچاره منظور بدی نداشت اما شاهنشاه خیلی ناراحت شدند. فرمودند پدرسوخته به ما متلک میگوید. هرچه وساطت کردم فایده نداشت. فرمودند درجه اش را بگیریم راننده اتوبوس شرکت واحد شود.
چقدر پادشاه رئوف القلبی است که زندانی اش نکردند. اگر پدرشان رضاشاه کبیر جای ایشان بود از
هلی کوپتر پرتش میکرد پائین پدرسوخته را.

چهارشنبه
امروز شرفیاب نشدم. سرماخورده بودم ترسیدم شاهنشاه را هم مریض کنم. من وحشت دارم که خدای نخواسته یک وقت ویروس بیماری من به ولینعمت بزرگوارم سرایت کند. ویروس ها هم از خدا میخواهند که از بدن من غلام خانه زاد صاف بروند به بدن پادشاهی که امروز تمام رهبران غربی در مقابلش سر تعظیم فرود میآورند. پارسال هم که سنگ کلیه داشتم تا وقتی عمل نکردم شرفیاب نشدم. البته خیلی بعید است سنگ کلیه سرایت داشته باشد و خدای نخواسته سنگ از توی کلیه من خودش را به کلیه شاهنشاه برسند ولی احتیاط شرط است. در واقع از وقتی که هویدا از دکتر ………. بادفتق گرفت، من احتیاط میکنم. (توضیح عالیخانی: علم جای نام را نقطه گذاشته. احتمالاً منظورش دکتر فلان است. ضمناً شایعات مربوط به بادفتق داشتن هویدا از بیخ و بن بی اساس به نظر میرسد.

پنجشنبه
صبح زود یکی از حضرات آیات عظام به خانه ما آمد که دستم به دامنت مرا ببر دست اعلیحضرت را ببوسم. پرسیدم چرا؟ گفت هوس کرده ام! الله اکبر از دست این روحانیون محترم که چه هوس ها میکنند. اما این بابا واقعاً انگار هوس کرده بود. زبانش را از دهانش درآورده بود و له له میزد. گفتم یک لیوان آب بدهند عجالتاً بخورد. او را برداشته به کاخ همایونی بردم. شاهنشاه مشغول صبحانه بودند. عرض کردم اجازه بفرمائید آخوندی میخواهد دست ملوکانه را ببوسد! فرمودند واسه چی؟ عرض کردم هوس کرده. فرمودند غلط کرده.
فرمودند این را من میشناسم. چنان دست من را تفمال میکند که تا سه روز باید دوش بگیرم. بگوئید برود عید فطر بیاید.
خیلی از این قاطعیت شاهنشاه خوشم آمد. خوش به حال مملکتی که رهبرش اینقدر قاطعیت داشته باشد. البته در همین عوالم بودم که شاهنشاه نظرشان عوض شد. فرمودند نکند این آخونده نفرینمان کند و امام رضا و بقیه ائمه را از ما دلخور کند. عرض کردم شاهنشاها دیگر دیر شده و ما جواب رد ملوکانه را به او ابلاغ کرده ایم. فرمودند حالا بگذار بیاید ببوسد برود. عرض کردم در شأن ملوکانه نیست از حرف خود پائین بیائید. فرمودند عیبی ندارد بعدش میروم دوش میگیرم.عرض کردم کلام الملوک ملوک الکلام. فرمودید نه؛ نه !
شاهنشاه از این سماجت غلام خوششان نیامد و تصور میفرمودند ممکن است آن آخوند با ائمه در ارتباط باشد. فرمودند پس یک پولی به او بدهید ما را نفرین نکند. عرض کردم منظورش هم از دستبوس، همان وجوهات بوده. ترتیبش را میدهم. سوال فرمودند یعنی علاقه خاصی به بوسیدن دست ما نداشته؟ عرض کردم خیر قربان پول میخواهد! شاهنشاه خیلی از شنیدن این حرف دمغ شدند. مدتی با حالت خاصی به دست خود نگاه فرمودند ولی دیگر چیزی نفرمودند.

جمعه
سر شام رفتم. هویدا هم بود ولی شاهنشاه دعوایش کرده بودند شام نمیخورد. سر میز نشسته بود نگاه میکرد. شاهنشاه فرمودند چرا غذا نمیخورید؟ هویدا به جای اینکه بگوید دعوایم کرده اید اشتها ندارم، با وقاحت به رهبر عظیم الشأن کشور دروغ گفت و عرض کرد ماکارونی دوست ندارم!
همانجا به یاد کتیبه معروف داریوش کبیر افتادم که خدایا این کشور را از دشمن و خشکسالی و یک چیز دیگر که الان یادم نیست نجات بده.
اوقات شاهنشاه از کارهای دولت تلخ بود. فرمودند شما مرتب میآئید بودجه اضافه میخواهید ولی کاری انجام نمیدهید. میترسم بالأخره کاری کنید که ایران ایرانستان شود. من عرض کردم خدا نکند. فرمودند خدا نمیکند ولی آیت خدا میکند. همین آخوندی که دیروز آمده بود دست ما را ببوسد، این (اگر) فرصت گیر بیاورد، گاز میگیرد.
عرض کردم جسارت است ولی پس چرا اعلیحضرت اینقدر اینها را لی لی به لالایشان میگذارند؟ فرمودند چی چی به چی چی شان میگذاریم؟ تعظیم کنان عرض کردم لی لی به لالا. فرمودند صاف بایست حرف بزن ببینیم چه میگوئی. خوشبختانه علیاحضرت شهبانو که تازه از سفر برگشته بودند فرمودند منظور علم اینه که چرا اینقدر به اینها بها میدهید؟ شاهنشاه با خردمندی ملوکانه زیرلبی فرمودند اینها اگر با ائمه اطهار و امام هشتم در ارتباط نباشند با ام.آی.فایو و ام.آی.سیکس که ارتباط دارند!
خوشم آمد که حواس پادشاه ما چقدر جمع است و چه خوب از وابستگی آخوندها خبر دارند. با خودم گفتم حلالشان باشد این ماکارونی که میل میفرمایند.
شنبه
صبح زود احضار فرمودند. فرمودند به سفیر انگلیس بگو اینقدر از آن چیزها به فلان روس ها نگذارند! پرسیدم کدام چیزها قربان؟ فرمودند از همان چیزها که دیشب سرشام گفتی. عرض کردم اطاعت. به سفیر انگلیس میگویم اینقدر لی لی به لالای روس ها نگذارد. فرمودند دقیقاً همین را عیناً بگو.

یکشنبه
تمام روز با شجاع الدین شفا دنبال ترجمه لی لی به لالا میگشتیم. آقایان حئیم و بروخیم و کاوسی برومند را هم خواهش کردیم بیایند. من میدانم اعلیحضرت چقدر روی کلمات حساسیت و وسواسیت دارند.
سرانجام سفیر انگلیس را خواستم و حدود پنجاه کلمه و اصطلاح و ضرب المثل انگلیسی را برایش ردیف کردم تا منظور شاهنشاه را برسانم. دست آخر سفیر انگلیس که از اینهمه کلنجار رفتن خسته شده بود گفت: « دو یو مین وی دونت پوت تو ماچ لی لی تو راشنز لالا؟» در جوابش گفتم الله اکبر، یس!

دوشنبه
رئیس شهربانی اطلاع داد میخواهد بداند یکی از والاگهرها اتومبیلش گرانقیمتش را از چه کسی خریده، چرا که ظاهراً مال مسروقه است و پلیس میخواهد از طریق والاگهر فروشنده اش را دستگیر کند. پس از تحقیقاتی که از والاگهر به عمل آمد معلوم شد ایشان اتومبیل مسروقه را از کسی نخریده!!
وقتی گزارش به شرفعرض همایونی رسید فرمودند ضمن تنبیه والاگهر و دادن اتومبیل به صاحب اصلی؛ خدا را شکر کنیم که هنوز کشور دست آقازاده های اسلامی نیفتاده. فرمودند علم یک چیزی میگوئیم یک چیزی میشنوی. عرض کردم غلام خانه زاد هرچه شاهنشاه میفرمایند همان را میشنویم چیز دیگر نمیشنویم! فرمودند ضرب المثل گفتیم خنگه!

سه شنبه
صبح زود شاهنشاه تلفنی احضار فرمودند. عرض کردم الان دوش میگیرم شرفیاب میشوم. فرمودند نمیخواهد دوش بگیری. بیا. عرض کردم آدم صبح زود و هنگام سحر که دوش میگیرد غم و غصه اش با آب دوش شسته میشود.
دوش ِ وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
شعر را که خواندم شاهنشاه فرمودند بسیار خوب. دوش بگیر و بیا.
هروقت برای اعلیحصرت همایونی شعر میخوانم قانع میشوند. البته من سعی میکنم شعر مناسب بخوانم یا لااقل شعری بخوانم که مناسب به نظر برسد. شاهنشاه بلند نظر ما هم زیاد سخت نمیگیرند. یک بار که در روز مادر یک کاسه نقره زیبا برای علیاحضرت ملکه مادر هدیه تهیه فرموده بودند به من فرمودند یک خط شعر رویش بنویس که هم به کاسه مربوط باشد هم به مادر. نوشتم « ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم.» شاهنشاه خیلی لذت بردند از این مصراع. فرمودند آفرین. بعد از من پرسیدند « مادر پیاله» فحش که نیست؟ عرض کردم خیر قربان. فرمودند احمق جان. یک بار دیگر اگر الکی شعر به ما قالب کنی میدهم تیمسار مبصر سرت را از گردن بتراشد!
بنابراین علیرغم بیتی که خوانده بودم دوش نگرفته شرفیاب شدم چون حدس میزدم که شاهنشاه حواس مبارکشان جمع است. فرمودند میدانی که امروز رئیس جمهور ایرلند جنوبی میخواهد شرفیاب شود. عرض کردم بله قربان. فرمودند اگر شهبانو اینطرف ها نباشد مذاکرات ما بهتر پیش میرود. عرض کردم یک برنامه بازدید از آثار پرویز تناولی برای علیاحضرت ترتیب میدهیم. فرمودند ضمناً به ایشان بگو امروز پادشاه عربستان شرفیاب میشود. عرض کردم ولیعهد قطر را هم اضافه میکنم! فرمودند خدا خیرت بدهد. (توضیح عالیخانی: اگرچه علم در این یادداشت های مشکوک تاریخ ها را قاطی میکند، اما به نظر میرسد مهمان آن روز شاه خانم مک آلیس بوده. وی زیباترین رئیس جمهوری است که از روزگار افلاتون تا زمان احمدی نژاد عکسش موجود است)

چهارشنبه
با شاهنشاه به شکار خرگوش رفتیم. در راه راجع به ملاقات رضایتبخش دیروزشان با رئیس جمهور ایرلند جنوبی شمه ای فرمودند و فرمودند هرچه زودتر باید یک سفر خصوصی به ایرلند برویم.
ضمن راه رفتن از بیشه زار سلطنتی شاهنشاه فرمودند از یک جائی برویم که یک وقت ماری به ما نیش نزند. عرض کردم ماری اگر جرأت کند شاهنشاه ما را بزند در ایرلند جنوبی است!! شاهنشاه ههه ای فرمودند بعد اخم فرمودند. (توضیح عالیخانی: شوخی علم به خانم «ماری مک آلیس» رئیس جمهور ایرلند برمیگردد. پس حدس من درست بود)
رویهمرفته شاهنشاه امروز در مود خوبی بودند دوست نداشتند خرگوش بزنند. عرض کردم قربان شکار نمیفرمائید؟ فرمودند باشد برای یک روز که توی مود بد باشیم.
دست خالی برگشتیم و من راضی نبودم چرا که معمولاً روزهائی که اعلیحضرت شکار خرگوش تشریف میبرند از قبل به وزیر منابع طبیعی اطلاع میدهم. آنها هم تعدادی زیادی خرگوش از دامپروری حصارک میآورند رها میکنند در بیشه زار ملوکانه. البته قبلاً همه را آمپول مخصوص میزنند. خاصیت آمپول این است که خرگوش ها را رخوت میدهد که نتوانند سریع از تیررس شاهنشاه بزرگ ما دور شوند و شاهنشاه راضی و موفق از شکار برمیگردند.
امروز موقع برگشتن خرگوش ها را لای بوته ها میدیدم که با حیرت ما را، خصوصاً شاهنشاه آریامهر را نگاه میکنند. انگار با زبان بی زبانی میگفتند شما که قصد شکار نداشتید چرا دادید ما را آمپول بزنند؟
به قول شاعر که از قول خرگوش ها گفته:
شهنشه اگر میل خرگوش کرد
وزیر منابع اگر گوش کرد
چرا آریامهر وقتی رسید
شکار خراگوش فراموش کرد
(توضیح عالیخانی – به نظر میرسد شعر از خود علم باشد. خراگوش را هم جمع خرگوش آورده!)

پنجشنبه
تلگرام شهری از دفتر علیاحضرت شهبانو رسید به این مضمون «جناب علم. وزیر دربار. علیاحضرت شهبانو مراتب تفقد خود را بابت برنامه بازدید از موزه پرویز تناولی ابراز داشته از آنجا که به علت ناگهانی بودن برنامه، موزه کاملاً آماده نبوده معظم لها مقرر فرمودند در آینده اینگونه برنامه ها حداقل سه هفته قبل از آمدن رئیس جمهوری ایرلند برنامه ریزی شود»!

جمعه
امروز صبح خیلی مراجع داشتم. دو تا آخوندآمده بودند اجازه بگیرند یک سینما را مسجد کنند. گفتم این سینما الآن فیلم جان وین نشان میدهد. من جرأت در افتادن با این لات هفت تیرکش ندارم. گفتند نعوذ بالله ما را دست انداخته اید! بعد گفتند مردمی که سینما میروند خدا آنها را میاندازد توی جهنم. یکی شان گفت پس درآمد سینما را بدهید به ما که برای آنهائی که آمده اند سینما دعا کنیم نروند جهنم!! گفتم من شما را دست می اندازم، شما خدا را دست می اندازید. مگر با حضرت باریتعالی میشود چانه زد؟ اگر قرار است کسی برود جهنم که با دعای شما خداوند تخفیف نمیدهد. برایشان این بیت فریدون توللی را خواندم:
کار صواب باده پرستیست حافظا !!
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
این را که گفتم دمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند. اولین بار بود که آخوند دم دار میدیدم!

شنبه
امروز در منزل به کارهای جاری رسیدم. یک جفت کفش برای اعلیحضرت به ایتالیا سفارش داده بودم با پیک سفارت رسید. چه کفشی چه کفشی. یاللعجب! اندازه پای خودم!! وقتی پوشیدم انگار برای پای من قالب گرفته اند. چقدر خوشحال شدم که پای من و شاهنشاه آریامهر اینقدر اندازه اش به هم نزدیک است. به خانم علم گفتم صدایش را در نیار اینها را خودم میپوشم. گفت تکلیف اعلیحضرت چی میشه؟ گفتم برای ایشان یک جفت دیگر سفارش میدهم. گفت کار درستی نمیکنی پا توی کفش شاه میکنی!
دیدم این خانم بابت تانگوئی که من در آمستردام با مادر ملکه هلند رقصیده بودم هنوز ناراحت است. گفتم خانم مرده از قبر درآمده باشد حاضر نیست با آن پیرزن مردنی تانگو برقصد. من روی ادب دیپلماتیک و تشریفات سلطنتی آنهم به دستور پادشاهم باهاش رقصیدم. با عصبانیت گفت پادشاهت سفارش کرده بود آنطور بهش بچسبی که سنجاق کراواتت بیفتد توی پستان بند پیرزن دکولته ای! روزنامه هاشان بنویسند؟
دیدم حریف خانم علم نمیشوم. نکند موضوع کفش ها را پیش شاهنشاه لو بدهد. درجا تلفن کردم شغلی را که برای پسر خواهرش میخواهد، از خواهرزاده من بگیرند به او بدهند. بعد کفش های سفارشی را با رضایت ایشان پوشیدم. خانم علم لبخندی زد و گفت چقدر بهت میاد. من هم همانطور ملوکانه قدم زدم به طرف توالت.
معامله خوبی بود. هم من به کفش رسیدم هم خواهرزاده خانم به شغل دلخواهش. فقط شاه بی کفش ماند و خواهرزاده خودم بیکار شد. با یک تلفن هردو مشکل را حل کردم. خواهرزاده ام را گفتم فردا برود ایتالیا برای اعلیحضرت کفش سفارش بدهد. خدا از گناه من بگذرد که کفش شاهنشاهم را صاحب شده ام. انشاالله هردو پایم قلم شود.

یکشنبه
بعد از ظهر شرفیاب شدم. شاهنشاه در اتاق قدم میفرمودند. من که وارد شدم صدای قیژ قیز کفشم توجه ملوکانه را جلب کرد. نگاه فرموده فرمودند عجب کفش شیکی. عرض کردم شاهنشاها پیشکش! فرمودند اندازه پای ما نیست وگرنه برمیداشتیم. عرض کردم بله. متأسفانه قدری برای پای شاهنشاه بزرگ است!
هنوز جمله ام تمام نشده بود و کاملآ نفهمیده بودم چه غلطی کرده ام که با لحنی عصبی که غرور پادشاهی و فره ایزدی از آن ساطع بود فرمودند برای ما کوچک است!
تازه یادم افتاد که شاهنشاه آریامهر پای خود را بزرگترین پای دنیا میدانند و هرگز قبول نمیفرمایند پای کسی از پای ملوکانه بزرگتر باشد. الکی گفتم غلام هم همین را عرض کردم که متأسفانه قدری پای شاهنشاه بزرگ است. پادشاه به حالت قهر روی پاشنه پا به طرف پنجره چرخیده فقط فرمودند «قدری؟!»
من از عذاب وجدان و خیانتی که کرده بودم و حماقتی که به خرج داده بودم قیافه ام شده بود شبیه امیرعباس هویدا. عرض کردم راستی قربان عرب ها هم دارند کم کم مینویسند «خلیج فارس». شاهنشاه با چهره خندان ذوق زده به طرف من برگشتند و پرسیدند «ایتالیائیه؟»
سراپایم غرق عرق شد. موضوع خلیج فارس هم نتوانست توجه شاهنشاه بزرگمان را از کفش ها منحرف کند. نمیدانستم چه جواب بدهم. هیچ چاره نداشتم جز اینکه از خواب بپرم!
ساعت هفت صبح بود. تصمیم گرفتم کفش ها را ببرم و دو دستی تسلیم خاکپای ملوکانه کنم. تلفن زدم که شغلی را که گفته بودم به فامیل خانم ندهند خواهرزاده خودم هم گفتم به ایتالیا نرود.

دوشنبه
بعد از ظهر شرفیاب شدم. شاهنشاه پابرهنه در اتاق قدم میفرمودند. مثل اینکه به ایشان الهام شده بود برایشان کفش میآورم. صد بار به معینیان گفته بودم شاهنشاه حس ششم دارند باور نمیکرد. کفش ها را جلوی پای ملوکانه زمین گذاشتم. هر دو را بوسیدم و همانطور نشسته منتظر پای ملوکانه بودم. از بالای سرم شنیدم که سؤال فرمودند «ایتالیائیه؟». عرض کردم بله. فرمودند ما نمیخواهیم. خودت بپوش. هدیه ما به شما!
با ناباوری به خانه برگشتم. به معینیان زنگ زدم گفتم شاهنشاه حس هفتم هم دارند! از ذوقم دوباره دستور دادم شغل را به خواهرزاده خانم بدهند و خواهرزاده خودم هم برود ایتالیا.
الان که این یادداشت را مینویسم ساعت یک صبح است. یک لنگه کفش را از پایم درآورده ، لنگه دیگر را حیفم میآید. فکر میکنم با همان بخوابم اما چون در خواب لگد میندازم از خانم علم اجازه خواستم آیا با کفش بخوابم یا خیر. گفت کفش اشکال ندارد ولی خوروپف نکن!

سه شنبه
سر ناهار شرفیاب شدم. نخست وزیر هم بود. هویدا راجع به نطق اخیر شاهنشاه که فرمودند اگر مواظب نباشیم؛ ایران «ایرانستان» میشود سؤال کرده بود. اعلیحضرت برای هزارمین بار داشتند توضیح میفرمودند و فرمودند این را یکجائی یادداشت کن یادت نره. هربار میائی سؤال میکنی. بعد فرمودند «ما یک ارتجاع سیاه داریم یک مارکسیست اسلامی داریم …..» هویدا گفت مثل رجوی اینا. شاهنشاه فرمودند بگذارید حرف ما تمام شود. من هم به هویدا که کنارم نشسته بود چشم غرّه رفتم که وسط حرف اعلیحضرت نپر. هویدا هم گونه اش را طوری حرکت داد یعنی تو دیگه چی میگی! من لب هایم را طوری بردم تو و بهم فشار دادم یعنی بهت نشون میدم. هویدا چهارتا انگشت دستش را طوری حرکت داد که یعنی برو بابا. من پای چپم را طوری حرکت دادم که یعنی با پاشنه کفش کوبیدم به ساق پای هویدا. هویدا چاره ای نداشت غیر از اینکه بی اختیار بگوید «آخ». شاهنشاه فرمودند «آخ هم دارد برای اینکه اینها هرکدامشان برای مملکت ما خطرناک هستند. تازه کمونیست ها را هنوز نگفته ام!»
هویدا چاپلوسانه پرسید «شاهنشاه بفرمایند ارتجاع سیاه چه جور چیزی هست؟» شاهنشاه فرمودند از چه نظر؟ من برای کنف کردن هویدا عرض کردم آقای نخست وزیر میخواهد بداند ارتجاع سیاه چه رنگی است! شاهنشاه آریامهر فرمودند مشکی!
چقدر لذت بردم که پادشاه مملکت با چه دقتی اوضاع کشور را در صورت حاکم شدن ارتجاع سیاه تصویر فرمودند. فرمودند دانشگاه میشود مسجد. هویدا سوال کرد دانشجویان چه میشوند؟ اعلیحضرت فرمودند دانشجویان میروند زندان. هویدا گفت زندان که جای لات ها و چاقوکش هاست. اعلیحضرت فرمودند آنها میروند توی کابینه. هویدا گفت کابینه را که باید متخصصان و تکنوکرات ها تشکیل بدهند. شاهنشاه فرمودند آنها میروند راننده تاکسی میشوند……
چقدر خوشم آمد از پادشاهی که جوک چهل سال بعد را سر میز ناهار برای نخست وزیرش تعریف میکند. هویدا وقتی خوب همه اینها را شنید گفت جناب آقای علم لطفاً آن سوس سالاد را رد کنید اینطرف.

چهارشنبه
امروز رفتم سواری. دوستم از خارج آمده بود. چی ی ی ی شده پدررررسگ. سواری خوبی بود. اسب هم نبرده بودیم! وقتی برگشتم خانم علم خیلی مشکوک بود. پرسید کدام اسب را سوار شدی؟ گفتم چطور مگه؟ گفت موی بلندش روی شانه شماست. گفتم مدتی داشتم موهای دمش را صاف میکردم. گفت عجب اسبی است که مخرجش بوی نیناریچی میدهد! (توضیح عالیخانی: علم اول نوشته شانل. بعد خط زده نوشته نیناریچی. به نظر میرسد همان شانل درست باشد)

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates