31.01.2003

چگونه سر زخجالت برآورم بَرِ دوست…؟

سه شنبه 21 تا جمعه 24 ژانویه

پیشدرآمد: هم آقای دکتر منصور بیات زاده مرا خوب میشناسد و هم از گذشتة ایشان در سالهای دانشجوئی
ومبارزه و سپس در سالهای پس از انقلاب به خوبی باخبرم.
سه هفته پیش من در همین ستون یادآور شدم که باتوجه به نقش روشنفکران ایران خاصه نسل پیش از ما یعنی
آنها که روزهای پیش و پس 28 مرداد را لمس کرده بودند، در انقلاب اسلامی که دکتر بیات زاده هنوزش
باشکوه و عظیمش میداند، روشنفکر ایرانی یک پوزش خواهی بدهکار است. و بلافاصله جملهای سئوالی را
پیامد ترکیب «پوزشخواهی» کردم که روشنفکر ایرانی از چه کسی باید پوزش بخواهد؟ از مردم ایران؟ شاه؟
و یا از خود که در این سالها رنج و دردی که متحمل شده از همگان بیشتر بوده است. باری به دنبال چاپ
نوشته من دکتر بیات زاده با نوشتن مقالهای ضمن نواختن من بنده، مقادیری درباب به قول خودشان
سیاهکاریهای رژیم پیشین و البته 28 مرداد و کودتای سیا و بی اعتنایی محمدرضا شاه به تذکرات رهبران
جبهه ملی ــ سنجابی و بختیار و فروهر ــ و فساد پهلویها و ساواک و… قلمفرسائی کرده اند که در نهایت هم
خدمت من رسیده باشند و هم خدمت شاه و سلطنت. وجالب اینکه مستندات ایشان دقیقاً همان است که رژیم
اسلامی طی 24 سال گذشته با بوق و کرنا و هزاران صفحه کتاب و روزنامه و صدها ساعت برنامه رادیوئی
و تلویزیونی و فیلم آنها را اعلام کرده است.

بنده به هیچ روی قصد آن ندارم که درباره سانسور و توقیف روزنامهها و دستگیری روزنامه نگاران در
ماههای پایانی رژیم پهلوی که جای ویژه ای در نوشته ایشان دارد قلمفرسائی کنم. اما چون حضرتشان سئوال
کرده اند آنهم با نیش و کنایهای از نوع بیّنهاش، که معلوم نیست فلانی یعنی صاحب این قلم در آن سالها کجا
بوده و چه میکرده که غافل از آنهمه سیاهکاریهاست،
با آنکه ایشان تجاهل العارفین فرمودهاند اما خدمتشان عرض میکنم من بعد از خاتمه درسم در لندن برخلاف
ایشان که در غربت مبارزاتشان را ادامه دادند، با تمام نگرانیهایم به ایران بازگشتم. حداقل صابون مدتی
بازداشت را به دلیل شعرخوانیها به یاد خسرو گلسرخی و فلسطین و چند سخنرانی در دانشگاه و آشنائی و
دوستی با کسانی مثل صادق قطب زاده به تن مالیده بودم. اما جوانمردی که سالها بعد او را شناختم و هرگز تا
دوسه سال پس از آشنائیمان در سالهای پس از «انقلاب باشکوه» که هر دوی ما را به تبعیدگاه لندنی پرتاب
کرده بود، گمان نمیکردم ورود بدون دردسر من به وطن به سبب جوانمردی او بوده است، کار پرسش و پاسخ
را نیز در یکی از شعب ساواک در خیابان ثریا برای من آسان کرده بود.
پدر من در دومین سال تحصیلم به لندن آمد و متأسفانه به علت حمله قلبی در آغوشم در بیمارستان برامپتون در
سن 50 سالگی درگذشت. باید جسد او را به ایران میبردم اما وحشت داشتم. شکسته و پردرد به مویه و زاری
بودم که حسن کینوش از در درآمد با مردی بلند قامت اما تنومندتر از او، کینوش ها با پدرم دوست بودند و
حسن در آن تاریخ دبیر دوم سفارت بود. آهسته در گوشم گفت، نگران رفتن مباش، و مرد بلندقد را به عنوان
همکاری معرفی کرد که کار مرا درست کرده است. هفت سال بعد بار دیگر این مرد را دیدم شکسته تر از آن
شب اما همچنان استوار، نامش سرتیپ جواد معین زاده بود. و در زمان دانشجوئی نامش لرزه بر اندام ما
میانداخت که نماینده ساواک در لندن بود. اما وقتی کینوش حال و روز مرا و مادر و برادران خردسال و
خواهر دوسالهام را برای او گفته بود، او شبانه مطلبی را به تهران فرستاده بود که کلیه گزارشهای پیشین را
درباره من نفی میکرد. من جوانمردیهای دیگر او را نیز بعدها دیدم و شنیدم. برای روانش طلب آمرزش میکنم.
مثل او مسلم در ساواک بسیار بودند. بعضیشان را در سالهای پس از «انقلاب شکوهمند» شناختم. پیکر پدر را
به خاک سپردم و سپس با دریافت دعوتی محترمانه به خیابان ثریا و شعبه ساواک رفتم. مردی هنوز جوان،
باچهره ای بی مهر سه ساعت از من بازجوئی کرد. مهمترین سئوالش در رابطه با سفرهای من به لبنان و
مصر و تماسهایم با امام موسی صدر و فلسطینیها بود. همه چیز را به طور دقیق میدانست بنابراین حرف
لغوی نیز در باب اینکه مثلاً آموزش چریکی هم دیدهام یا نه، نزد … بعد هم به منبر رفت که حالا با رفتن
پدرت مرد خانواده تو هستی و…
به لندن بازگشتم و یک سال و نیم پایانی را نوشتم و خواندم و سرودم. در بازگشت به ایران نیز تدریس و تحقیق
و نوشتن و گفتن کار من بود، و با لطف و مهر غلامحسین صالحیار سردبیر روزنامه اطلاعات خیلی زود در
جایگاهی نشستم که خیلیها با سالها ممارست هم به آن نرسیده بودند و آن دبیری سیاسی روزنامه بود. برخلاف
تصور آقای بیات زاده، جای من مشخص بود، و با همه امکاناتی که برایم فراهم بود چون همه گاه سر در گرو
مهر پیر احمدآبادی داشتم لذا به محض آنکه روزنه ای پیدا شد نخستین مقالات و گفتگوها را درباره نهضت
ملی، و با پیروان راه مصدق صاحب این قلم در اطلاعات به چاپ رساند. عضو وفادار کانون نویسندگان بودم
و در اولین و دومین دستگیری روزنامه نگاران و اهل قلم بعد از برقراری حکومت نظامی، طعم زندان را نیز
چشیدم. و اصولاً اعتصاب مطبوعات پس از دستگیری ما آغاز شد. مصاحبه های من با دکتر امینی، دکتر
سنجابی، فروهر، استاد غلامحسین صدیقی، دکتر شاپور بختیار، مهندس بازرگان و… را لابد جناب بیات
زاده خوانده اند.
زمانی که دکتر بختیار پس از آنکه شاه درخواست دکتر صدیقی را برای ماندن در کشور نپذیرفت، نخست
وزیری را قبول کرد در کنارش بودم. و دو سه سال پیش در روزنامه نشاط خانم نوشابه امیری به نقل از
دوستی که در روز دیدار سردبیران با دکتر بختیار با ما بود نوشتند، که نوری زاده تصویر بزرگ دکتر
مصدق را که در گوشه اتاق بود برداشت و پشت سردکتر بختیار گذاشت و بعد همگی با او عکس انداختیم. با
آمدن دکتر بختیار برای من انقلاب به ثمر نشسته بود. دیرسالی در مکتب او و استادم دکتر صدیقی، و بارها در
حضور داریوش فروهر پیرامون یک حکومت ملی و احیای مشروطه گفته هائی شنیده بودم که اینک تحقق آنها
را با روی کار آمدن یکی از وفادارترین پیروان راه مصدق نزدیک میدیدم. سئوال من این است که جناب دکتر
بیات زاده و دوستانش در آن تاریخ کجا بودند؟ و حداقل گمان میکنم دکتر بیات زاده که جابه جا به نام دکتر
بختیار اشاره کرده لازم است اگر حمایتی از او کرده اند، من بنده را روشن فرمایند. آنچه پس از بختیار رخ
داد، چنان زشت و خون آلود بود که حتی اگر لحظه هائی زیبا در آن بوده باشد در برابر تصویر دهشتناک
پیکرهای سوراخ سوراخ شده چهار ژنرال بر بام مدرسه علوی و برف و خون و مردی که سحرگاه با عبا و
عمامه از پله ها بالا آمده بود تا رنگ خون تازه را بر برف ببیند و نماز شکر به جا آورد، دیگر نزد من
اعتباری ندارد.
من اگر اسامی آنها را که هر روشنفکر آزادهای که حتی ساعتی با تصور رسیدن به کعبه آزادی با قافله ولایت
فقیه همراه شده است، پوزشی به آنها بدهکار است ردیف کنم، بیشک مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. آیا جناب
بیات زاده نگاه پردرد پرویز نیکخواه را به یاد دارد؟ همان تصویری که در اطلاعات هم چاپ شد و ساعتی
بعد نیکخواه در خونش خفته بود. بیگناه بیگناه… و لابد هرگز تصور نمیکرد 24 سال پس از گلوله باران
کردن حسنک، کاتبی در آلمان، به کنایه همچنان او را نویسنده واقعی مطلب «احمد رشیدی مطلق» معرفی
خواهد کرد. اینهمه سرهای بریده را که بی جرم و جنایت در زلف پرکمند حضرت ولی فقیه اول و ثانی
مشاهده کرده اید هنوز شما را به صرافت نینداخته که حداقل صفت شکوهمند را از کنار انقلاب بردارید؟
علیرغم شماتتهای شما هنوز هم میگویم تا ما ــ نام خود را نیز میآورم گو اینکه من در زمان وقوع انقلاب هنوز
تا به سی سالگی رسیدن دو سه سالی پیش رو داشتم وچشمم به دست بزرگترهائی مثل دکتر بیات زاده بود ــ
در خلوتی فارغ از من و منیّتها و نام و مقام، در رفتار خود در آن ماهها و روزهای فریاد و شور و خون،
تأمل نکنیم و آن پوزش بزرگ را که میتواند مهمترین حرکت در زندگی سیاسی همه ما باشد بر لب نیاوریم
مسائلی از قبیل همبستگی و ایجاد تحول و تغییر در سرزمینمان در جهت آینده ای روشن و امیدوارکننده برای
فرزندانمان حل نخواهد شد. کی من گفتم باید از محمدرضا شاه پوزش خواست؟!
به نوشته ابوالقاسم گلباف مدیر مجله گزارش در تهران، تبعیدی قاهره حداقل این روزها مقداری خدابیامرزی
تحویل میگیرد. قضاوت تاریخ و مردم در باب ما چه خواهد بود؟ آیا نصیب ما نیز خدابیامرزی خواهد شد؟!
دوست گرامی و مبارزم ما بد کردیم. ما به خود، نسل بعد از خود و به خانه پدری بد کردیم. آن آدمی که به قول
شما وابسته به بیگانه بود و با کودتا به کشور بازگشت و همه فسادهای عالم و جنایتها را به پایش نوشتیم،
حداقل آدمهائی در دستگاهش داشت که راه ورود خانه پدری را به رویم نبستند، جنازه پدرم را بردم، بر
پیشانی عزیزش بوسه زدم، خواهران و برادران یتیم و مادر داغدارم را در آغوش گرفتم و بعد هم با یک
سئوال و جواب سه ساعته به سر درس و مشقم بازگشتم. انقلاب شکوهمند اما مرا از مادرم و عزیزانم و گور
پدرم و از خانه پدری دور کرد. و روز و شب را با این وحشت طی میکنم که مبادا آن روزی که از بوسه
آخرین نهادن بر پیشانی آن بزرگوار زنی که وقتی شعر میگویم تب میکند و گلهای باغچه را به عشق من آب
میدهد، محروم شوم. شاه به خانه من کاری نداشت، انبوهی کتاب و نوشته از جمله از جزوهها و کتابهای
کنفدراسیونی که دکتر بیات زاده از فعالانش بود در خانه داشتم. همان ظالم سیاهکاری که شما هنوز هم بعد از
24 سال این چنین سخت ملامتش می کنید، جمعی را که در صدد قتلش بودند بخشید، و به آنها امکان زندگی
داد، رهبر انقلاب شکوهمند پاسبان پیری را که در خرداد 42 او را شبانه از قم به تهران برده بود پیدا کرد و
دستور اعدامش را داد. و در عصر جانشینش اهل اندیشه و قلم را ده و صد سر بریدند و سینه شکافتند.
محمدرضا شاه معایبی داشت، دمکراسی در عهد او معنائی نداشت، اما باور کنید آقای دکتر تمام صفحات
حکومتش، با برگی از سیاهکاریهای کسی مثل علی اکبر هاشمی نوقی بهرمانی قابل مقایسه نیست. از افتخارات
شماری از مقامات بالای رژیم انقلابی شرکت در تیربارانها و زدن تیر خلاصهاست. من کجا گفتم که از
محمدرضا شاه پوزش بخواهیم؟ سئوال کردم و شما سئوال مرا وجهه طلب یا توصیه دادید. جان من در غربت
و در حسرت دیدار خانه پدری پیر و لابد جان و جهان شما که یک نسل با من فاصله دارید پیرتر شده است. من
امروز تردیدی ندارم اگر ما نیز مثل محمدرضا شاه صدای انقلاب را به درستی شنیده بودیم (من و داریوش
نظری در دو سلول مجاور هم در زندان کمیته بودیم. از رادیوی زندان صدای شاه پخش میشد، همان نطق
معروف صدای انقلاب، هر دوی ما بهتزده بودیم هنوز باورمان نمیشد که طرف رفتنی است. اما نطق او
یکباره تکانمان داد…) بختیار را تنها نمیگذاشتیم. اگر او موفق شده بود، اگر انتخابات آزاد برگذار میشد و
دکتر بیات زاده و دوستانش و همه آنها که آرزوی ایرانی آباد و آزاد و سربلند داشتند ره به پارلمان و دولت
میکشید ند، بدون شک امروز ایران به عنوان آزادی ستیزترین و دشمنترین دشمنان اندیشه و قلم و هنر و
مطبوعات، و سرزمین نیم میلیون روسپی و چهار میلیون معتاد و سه میلیون پناهنده و مهاجر اجباری و
پناهگاه تروریستها و حامی آدمکشان ذوب شده در ولایت جهل و جور، شناخته نمیشد. دادگاههای انقلاب که با
همکاری مردم و در اختیار داشتن پرونده های ساواک، منهای گروه قلیلی که موفق به گریز شدند تقریباً نود در
صد کارکنان ساواک را دستگیر و به اعمالشان رسیدگی کردند، در مجموع فقط به 94 تن اتهام شکنجه گر بودن
و قتل زدند. فرض کنیم تعداد شکنجه گران ده برابر این رقم بوده است، ضمن ابراز انزجار از هر شکنجه گر
و آدمکشی و محکوم کردن اعمال غیرانسانی که نسبت به زندانیان سیاسی پیش از انقلاب انجام گرفت، نکتهای
را یادآور آقای بیات زاده میشوم، در طول تحقیقاتم پیرامون قتلهای زنجیره ای، و عملکرد مأموران رژیم در
زندانها، با این واقعیت تلخ روبرو شدم که بیش از ده هزار تن از مأموران و افراد سپاه و کمیته های سابق و
نیروهای انتظامی فعلی و قضائی که هم چون حداد و مرتضوی ومحسنی اژه ای و نکونام امروز بر کرسی
قضاوت نشسته اند، و جمعی از پایوران بلندپایه نظام در شکنجه و قتل و تجاوز به دوشیزگان معصوم خانه
پدری دست داشتهاند. شکنجه گر ساواک لابد آدم بیماری بود که از شکنجه مخالفان لذت میبرد اما مطمئناً فکر
نمیکرد با تجاوز و پوست کندن و سینه فروهرها را شکافتن، غرفه بهشتش بزرگتر میشود. عالیخانی از
مسئولان بلندپایه وزارت اطلاعات در اعترافاتش میگوید با زبان روزه و پس از خواندن دعای جوشن کبیر
سینه فروهرها را شکافتیم و گردن مختاری و پوینده را شکستیم. اینها از ثمرات همان انقلاب شکوهمندی است
که شما به توجیهش پرداخته اید. آرزوی من این است که روزی بتوانیم در یک شورای تحقیق و تفحص
روزگار آن پدر و پسر و عهد ولی فقیه اول و ثانی را بدون حب و بغض مورد بررسی قرار دهیم. اما بعد از
24 سال دریدن و شکستن و به خون کشیدن آزادیخواهان ایران و حلقه خودیها را تا آنجا تنگ کردن که حالا
رئیس جمهوری ایران نیز با اهل و اتباع و یارانش جزو غیرخودیها به شمار میروند، سینه برای انقلاب
دریدن، از فرزانهای مثل دکتر بیات زاده بعید است. در نهایت میماند حکایت پوزش و از که و چه… در هفته
های آینده موضوع را به طور ریشه ای پیگیری خواهم کرد.

شنبه 25 تا دوشنبه 27 ژانویه

نخست از خوانندگانم پوزش میخواهم که مقدمه مطلبم بیش از مؤخره شد اما در شرایط و لحظاتی زندگی
میکنیم که هر غفلت و یا سکوت ما میتواند به آن اصلی که اغلب ما به دنبال آن هستیم یعنی نجات خانه پدری
از وضع تلخ و نگران کنندهای که به آن دچار شده است لطمه بزند. حال بپردازیم به یک خبر بسیار مهم.
در همان اوائل انقلاب یعنی خرداد ماه 58 جوانی با ریش و تسبیح و جای مهر بر پیشانی به نام «حسام» به
عنوان مأمور اجرای احکام دادگاه انقلاب ــ مصادره، جلب افراد به زندان و تبعید و… ــ وارد خدمت در
دادسرای انقلاب شد. حسام به ظاهر بسیار متعصب و نماز شب خوان بود. خلخالی، موسوی تبریزی، اسدالله
لاجوردی و… بسیار به او اعتماد داشتند، و تنفیذ احکام سخت را به او می سپردند. حسام برخلاف بسیاری از
همکاران و دوستانش در دادگاه انقلاب ماند و تا چندی پیش به عنوان رئیس اجرای احکام دادگاه انقلاب مشغول
به کار بود. دستگیری و افول ستاره بخت او خیلی ناگهانی و تعجببرانگیز بود. با بودن پدری که علاوه بر
نمایندگی ولی فقیه تولیت امامزاده مشهد اردهال کاشان را نیز عهدهدار است کسی فکر نمیکرد حسام دچار
وضعی شود که امروز با آن روبروست. مطابق اعترافاتش او از سال 58 تا امروز با 1200 زن شوهردار که
همسرانشان به دلیلی در زندان دادگاه انقلاب بودهاند گاه با تهدید و زمانی با وعده آزادی همسرانشان، ارتباط
نامشروع جنسی داشته است. آخرین بار او در حالیکه پس از همبستری با همسر یک روحانی زندانی در خانه
او غسل کرده و به نماز ایستاده بود، دستگیر شد… در باب حسام باز هم خواهم نوشت.
چشم ولی فقیه روشن… یادتان هست وقتی ماجرای خانه هدایت اسلامی کرج را در کیهان نوشتم، سه هفته بعد
حضرات به این فضیحت اعتراف کردند. منتظر اعترافاتشان درباره برادر حسام باشید.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates