25.01.2003

نـازی آبـادی هـا جنبش جوانان جنوب تهران

محمد قوچانی

روزنامه هشمهری- اول بهمن ١٣٨١

«یک شب کف بین را آوردم اتاق. کتاب هم داشت. گفت وقتی آزادشدم، می آیم روزنامه… کف همه را می دید، جزئیات را توضیح می داد و تاحدودی هم آموزش کف بینی. به من گفت: عمرت زیاد است، نباید در سیاست دخالت کنی، خطر مرگ دارد. در یک مسافرت خارج ترور می شوی. یک پسر و دو دختر داری. در هر کاری دست بگذاری موفق هستی، از نظر فکری و فلسفی حرف نداری… با هرکس صحبت کنی جذبش می کنی. در ١۶ سالگی به قسمت چپ بدنت ضربه وارد شده است… در همین سال ها یکی از نزدیکانت را از دست داده ای. در ۵٠ سالگی یک ازدواج دیگر می کنی. خیلی تاکید می کرد که در تپه احساسات دست راست تو علامت خطرناکی است باید مواظب جانت باشی.»١

سال ١٣٣۵ در سرآسیاب دولاب تهران کودکی به نام عباس عبدی به دنیا آمد. دوسال بعد خانواده اش به محله ای کوچ کردند که به زودی به جهانی کوچک از آینده سیاسی ایران تبدیل شد. نازی آباد؛ محله ای در منتهاالیه جنوبی تهران جایی که پایتخت ایران با مهمترین حاشیه اش؛ شهر ری پیوند می خورد: «در همه دوره های تاریخ ایران باستان و پس از اسلام ری صاحب تمدنی بزرگ بود که به خاطر گندم آن عمر سعد حاضر به جنگ با امام حسین(ع) شد و دارای مشاهیری چون امام فخررازی و محمد زکریای رازی بود و تهران در مقابلش شهر مهمی نبوده است… درباره تهران گفته اند القریه الکبیره من قرأری: روستای بزرگی از روستاهای ری است. مردم تهران در زیرزمین دخمه می زدند و بر سر گردنه ها می ایستادند. تهران در آن دوره پیرامون و حاشیه ری بوده است. تا امواج مدرنیته فرارسید. پس از پایتختی تهران امواج مدرنیته با مدرنیزاسیون رضاخان وارد تهران شد. گفتمان به تبع قدرت دگرگون شد و رضاخان چنان که فوکو گفته بود تهران را متن کرد و ری را به حاشیه راند.» ٢ بدین ترتیب تاریخ واژگون شد. جای حاشیه و متن، ری و تهران عوض شد و نازی آباد درست در نقطه تماس این دو تکهٌ تاریخ قرار داشت. جنوب تهران و شمال ری بود. اهالی نازی آباد برای زیارت حرم شاه عبدالعظیم (یکی از امام زادگان شیعه) به ری می رفتند و اهالی ری برای سیاحت در تهران از نازی آباد می گذشتند. در گذر یکی از این اهالی اما عباس عبدی با مهمترین دوست همه زندگی اش آشنا شد: «دوران ابتدایی و متوسطه را در دبستان و دبیرستان الهی نازی آباد گذراندم، دبیرستانی که آقای حجاریان هم در آنجا درس می خواند. ضمن اینکه با یکدیگر هم محله ای هم بودیم، (هم مدرسه ای هم شدیم)». ٣ عباس عبدی و سعید حجاریان به سرعت به سیاستمداران نسل جدید تبدیل می شدند. آنان همچون دیگر جوانان عصر خویش، جوانی ناکرده به آموزگاری پرداختند و نه فقط به نوجوانان که برای هم سن و سالان خویش نیز از در پیشکسوتی درآمدند: «اسم دکتر شریعتی در مدارس و دبیرستان ها بر سر زبان ها افتاده بود. دبیرهایی داشتیم که سرکلاس اسم دکتر شریعتی را می آوردند. درسال ۵۷ ـ ١٣۵۶ مهندس عباس عبدی… یکی از دبیران دبیرستان ما بود. آقای علی حجاریان هم آنجا دبیر دبیرستان ما بود. آنها آن موقع دانشجویان خیلی جوانی بودند.‌» ۴ دانش آموزی که این خاطره را نوشته است اما خود از اعضای حلقه نازی آباد شد. عمادالدین باقی گرچه خاستگاهی اصفهانی (شهرضا) دارد اما پس از بازگشت خانواده اش به ایران به جنوب تهران پیوست. «بعد از اینکه پدرم به تهران آمد و در تهران مستقر شد منزلی را در امامزاده یحیی اختیار کرد. چون خیلی کوچک بودم تنها چیزی که به یاد دارم این است که گاهی اوقات در منزل ما مجالسی برگزار می شد. بسیاری از آقایان روحانی می آمدند و گوش تا گوش می نشستند و منزل پر می شد… کسانی مثل آقای فلسفی، مرحوم سعیدی، آقای سجادی، آقای شیخ عباسعلی اسلامی و افرادی دیگر‌» ۵ این روحانیان اما عمدتاً از مهمترین مدافعان سنت گرایی اسلامی و مخالفان نوگرایی دینی از جمله دکتر علی شریعتی بودند. با وجود این جنبش جوانان جنوب تهران شیفته شریعتی بودند: «اکنون نوبت بازگشت به خویشتن است. خویشتن (اسلامی) که اکنون رسالت همهٌ ماست که آن را چنانکه هست بیابیم. آموزه های مرحوم آل احمد و سپس مرحوم دکتر شریعتی و مرحوم مطهری در پذیرش این عقاید بسیار موثر و کارآمد بود. هنگامی که در عرصه اندیشه، حساب روشن شد و موارد سلبی (غرب، مارکسیسم، ملی گرایی) و ایجابی (اسلام انقلابی، اسلام ابوذر، اسلام برابری و…) معلوم گردید نوبت به عرصه سیاست رسید.» ۶ جنوب تهران در آن زمان در عطش انقلاب می سوخت و از سیاست ورزی تصوری جز انقلابیگری نداشت. رضایی ها از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق که همگی اعدام شدند در محله ای چون امامزاده یحیی می زیستند. اما امامزاده یحیی هنوز آرمانشهر جنبش جوانان جنوب نبود. از این حیث علی آباد خزانه به نازی آباد نزدیکتر بود. گویی هرچه فقر بیشتر بود، انقلاب هم نزدیکتر می نمود: «علی آباد خزانه در آن زمان محله ای بود که تا رسیدن آسفالت می بایست حدود نیم ساعت پیاده راه می رفتیم، چون به صورت یک ده بود.» ۷ و این گویاترین توصیف برای حوزه ای از جغرافیای تهران است که در مرز شهر و روستا، تجدد و سنت، متن و حاشیه قرار داشت. به تدریج حلقه های جنبش جوانان جنوب در نازی آباد شکل می گرفت. سخنان روحانیانی که از شریعتی انتقاد می کردند در این جوانان کارساز نبود: «پیش نماز مسجد ما یک کسی به نام آقای باقری بود… جو غالب روحانیت در آن زمان مخالفت با دکتر شریعتی بود. آقای باقری هم تحت تاثیر و مرید مرحوم شیخ احمد کافی و همین طور شیخ قاسم اسلامی بود… این موضوع که ما اسم دکتر شریعتی را در محل و مسجد بیاوریم و کتاب هایش را بین بچه ها پخش کنیم در حقیقت باعث شروع یک درگیری با پیش نماز مسجد شد کار به جایی رسیده بود که آقای باقری می گفت دکتر شریعتی کافر است و شما نباید کتاب هایش را بیاورید… آن موقع آقای حجاریان… فکر می کنم سرباز بود. گمان می کنم آقای رزمگیر با ایشان صحبت کرد که یک چنین جلسه بحثی است و شما هم بیایید چون ما فکر می کردیم که هنوز به آن حدی نرسیده ایم که بتوانیم با ایشان بحث و گفتگو کنیم به یک کسی که باسوادتر بود مراجعه کردیم. از آقای حجاریان خواستیم تا بیایند و مناظره بکنند.» ٨

انقلاب اسلامی ایران در سال ١٣۵۷ پیروز شد. جوانان جنوب تهران زودتر از آنچه فکر می کردند فاصله جنوب تا شمال تهران را طی کردند. به سرعت به کادرهای انقلاب پیوستند. سیزدهم آبان ماه ١٣۵٨ از این حیث برای آنان بزرگ تر از بیست و دوم بهمن ماه ١٣۵۷ بود. در این فاصله حاکمیت انقلاب در دستان مردانی از شمال تهران قرار گرفته بود که سنت محافظه کاری مذهبی را نمایندگی می کردند. سران نهضت آزادی ایران در خیابان های شمال شهر تهران زندگی می کردند و همان گونه که جوانان نازی آباد فقر و مذهب را به هم آمیخته بودند، پیران شمال تهران سرمایه و مذهب را هم بستر ساخته بودند. مهندس مهدی بازرگان با وجود آن که پدر روشنفکری مذهبی ایران خوانده می شد، اما هرگز نتوانست مهری را که دکتر علی شریعتی در دل این جوانان برانگیخته بود به سوی خود باز گرداند. اینان بیش از آن که فرزند بازرگان باشند، برادر شریعتی بودند. دولت بازرگان به سال نکشیده سقوط کرد. گذشته از جوانان مشهد، اصفهان، شیراز و تبریز که در صف دانشجویان پیرو خط امام سفارت آمریکا در تهران را گرفتند و دولت بازرگان را برانداختند، این جوانان جنوب شهر؛ حلقه نازی آباد بودند که مطالبات جوانان تهران را در جنبش دانشجویان پیرو خط امام نمایندگی می کرده است. در شورای مرکزی جنبش نام عباس عبدی به چشم می خورد: «شش ماه اول، انقلاب اوضاع بسیار متشنجی داشت. درگیری های کردستان، گنبد، آذربایجان، خوزستان و دیگر شهرهای کشور و حتی تهران و به ویژه در سطح دانشگاه ها و مدارس چشم انداز امیدبخشی را به وجود نمی آورد. بدین منظور برخی از دانشجویان که در قالب دفتر تحکیم وحدت دانشجویان فعالیت می کردند، طرح اشغال سفارت آمریکا را ریختند… تصرف لانه جاسوسی فضای کشور را به کلی دگرگون کرد.» ۹ عباس عبدی عضو شورا و نیز از سخنگویان تسخیرکنندگان سفارت آمریکا شد. از دانشجویان، او را چنین توصیف می کنند؛ «عبدی جوان ریزاندامی بود که سیمایی آراسته به شئون و محاسن اسلامی داشت و به یاد دارم که به تبعیت از حکم فقهی در صورت ضرورت تبادل چند کلام با خانم ها همیشه نگاهش را جز به زمین و یا به افق دوردست نمی دوخت» ١٠ عبدی در واقع الگوی رفتاری جوانانی را ارائه می کرد که تلفیقی از شریعتی و مطهری و در یک کلام امام خمینی را سرمشق خود قرار داده بودند. در این الگو فقه و انقلاب، سنت و تجدد با هم می زیستند. گویی جهان اندیشه آنان در همان جغرافیای کوچکی خلاصه می شد که نازی آباد و علی آباد و دیگر محله های جنوب تهران نامیده می شد. آنان در مرز می زیستند و نه فقط مرز جغرافیایی که مرز تاریخ سنت و تجدد و مرز اندیشه دینی و انقلابی. از این رو عمل به رساله های عملیه سنتی همان قدر نزد این جوانان ارج و قرب داشت که تحلیل براساس رساله های علمی مدرن و این نقطه تمایز آنان از دیگر فرزندان جنوب شهر تهران؛ اعضای سازمان مجاهدین خلق بود. کسانی که رساله های عملیه را به نفع رساله های علمیه کنار گذاشته بودند و نهایتاً از مشی انقلابی مردم فاصله و راه ضدیت با نظام را در پیش گرفتند.

بنابراین پس از جنگ جنوب ـ شمال که در قالب مبارزه جوانان جنوب تهران با پیران شمال شهر، دانشجویان پیرو خط امام با روشنفکران نهضت آزادی ایران صورت گرفت، نوبت جنگ جنوب ـ جنوب رسید. دانشجویان پیرو خط امام به ستیز مجاهدین خلق بریده از نظام رفتند. عباس عبدی، سعید حجاریان و دیگر فرزندان نازی آباد از رهبران انقلاب فرهنگی شدند: «چهره فعال و پرتلاش عبدی را در واقعهٌ پاکسازی دانشگاه ها از عناصر گروهکی و اتاق های جنگ گروهک های معاند با نظام اسلامی و… در جریان انقلاب فرهنگی درا وایل اردیبهشت ماه سال١٣۵۹ به خوبی یاد دارم و زمانی را که در مناظرات تلویزیونی دانشجویان مسلمان با دگراندیشان آن زمان شرکت می کرد و گفتار خود را با قرائت آیه شریفه رب اشرح لی صدری… آغاز می نمود.» ١١ سعید حجاریان اما همچنان نقش ایدئولوگ این جوانان را بازی می کرد. چنان که در جمع دانشجویان پیرو خط امام چنین بود: «پس از کلاس های درس حجت الاسلام موسوی خوئینی ها پرطرفدارترین کلاس ها (در درون سفارت آمریکا پس از تسخیر) شاید کلاس درس دانشجویی به نام سعید حجاریان بود.» ١٢

تصویری که از عباس عبدی در انقلاب فرهنگی داریم آنچنان مبهم است که نتوانیم از آن سیمای واقعی جوانان جنوب تهران را دریابیم اما گذشته از روایت همراهان او، قصه ای که عباس امیرانتظام بزرگ ترین قربانی دانشجویان پیروخط امام ارائه می دهد متفاوت و جالب توجه است:

«با کلیه کسانی که تا به حال صحبت کرده ام پس از چند دقیقه صحبت، یک حالت انسانیت از صورت و بیاناتشان مشخص می شود جز یک نفر. جوانی است در حدود ٢٢ تا ٢۴ سال به نام عباس که روز اول هم از طرف دانشجویان آمده بود و سوالات زننده ای نوشته بود. این شخص حرفش و نگاهش با دنیایی از کینه و نفرت توأم است و مانند خنجری است که به دل فرو می رود مانند مامور عذاب.» ١٣ این تصویر از عباس عبدی تا چه اندازه واقعی است؟ نمی دانیم. هرچند عباس عبدی پس از انتشار خاطرات عباس امیرانتظام، حضور خود را به عنوان مامور حبس امیرانتظام تکذیب کرد و تکذیبیه ای به چاپ های بعدی کتاب اضافه کرد، اما نگاه عبدی و دیگر جوانان هم عصر او به مردانی چون امیرانتظام هیچ گاه خالی از خشم نبوده است.

چند ماه پس از اشغال سفارت آمریکا در بهار ١٣۵۹ عباس عبدی به شیراز رفت. دبیر هیات هفت نفره فارس شد و سپس به تهران بازگشت. در تهران عضو دفتر نخست وزیری شد. دفتری که هنوز پایگاه و زادگاه بسیاری از نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی شناخته می شود. سعید حجاریان، خسرو تهرانی و عباس عبدی بخشی از این نیروها بودند. در کنار دفتر اطلاعات نخست وزیری، نهاد دیگری نیز قرار داشت که تداوم صورت ایدئولوژیک نظام جمهوری اسلامی در این گونه نهادهای امنیتی محسوب می شد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آموزگارانی از نسل جوانان جنوب تهران چون عمادالدین باقی و اکبر گنجی داشت که اینبار نه در جنوب تهران که در قم با یکدیگر آشنا شدند دیدار در مرکز تحقیقات عقیدتی سیاسی سپاه قم صورت گرفت که به دوستی دیرپایی تا زندان اوین انجامید گنجی از اهالی خیابان سیزده آبان (نهم آبان سابق) بود و پس از انقلاب اسلامی روابط خود را با اعضای حلقه نازی آباد تکمیل کرد در سپاه پاسداران همت او دعوت از چهره های فرهنگی چون دکتر سروش و دکتر شهیدی بود تا در محیط نظامی به فعالیت فرهنگی بپردازد. باقی نیز در دفتر سیاسی سپاه به تدریس و تالیف می پرداخت. اکبر گنجی در سال ١٣٣٨ به دنیا آمد و در نازی آباد رشد کرد. پس از انقلاب اسلامی با آموزه هایی از شهید مطهری و شریعتی به صف نسل جدید انقلابیان پیوست گرچه هیچ گاه در زمره کادر مرکزی قدرت قرار نگرفت. این صفت گنجی و باقی علی رغم تفاوت های فردی و فکری شان مشترک بود، همچنان که عبدی و حجاریان تمایل بیشتر به حضور در ساخت قدرت داشتند. سعید حجاریان تئوریسین و بنیانگذار اصلی وزارت اطلاعات شد.

در آغاز موقعیت او چنان بود که گزینش کادرهای نظام را به او سپرده بودند: «من آن موقع برای بعضی از پست ها در نخست وزیری کار گزینش هم می کردم یعنی مسئولیت گزینشی بعضی از کادرها را داشتم. یکی از این گزینه ها نیز سعید امامی بود مردی که در سال ١٣۷۷ خبرساز شد.»

حجاریان اما مهم تر از این حرف ها بود: «بچه های نازی آباد و علی آباد در جنوب شهر تهران به نیکی به یاد دارند که سعید از آغاز مسلمانی روشن ضمیر و اندیشه ورزی با ایمان بود و تاکنون نیز از گذشتهٌ خویش شرمنده نبوده است… سعید که بحق می توان او را بنیانگذار صالح وزارت اطلاعات نامید در مجلس شورای اسلامی از تشکیل یک نهاد دموکراتیک اطلاعاتی و امنیتی سخن می گفت‌» ١۴ وی در واقع نه فقط پیشنهاد ادغام نهادهای موازی اطلاعاتی بلکه پیشنهاد تاسیس یک وزارتخانه را داد که در برابر نمایندگان مجلس پاسخگو باشد. در مجلس و بیت امام حضور یافت تا از این پیشنهاد دفاع کند و خود حداقل ٨ سال را در این نهاد گذراند تا علی فلاحیان آمد و سعید حجاریان کار را به او واگذار کرد. همراه با سعید اما جوانان بسیاری از جنوب و نازی آباد هم وارد وزارت اطلاعات شدند. عباس عبدی نیز به وزارت اطلاعات پیوست: «پس از تشکیل وزارت اطلاعات به دعوت آقای ری شهری به واحد بررسی آن وزارتخانه رفتم و مسئولیت اداره بررسی کشورهای همسایه را داشتم ولی مدت زیادی در آنجا نماندم و اولین کسی از مدیران بودم که بدون استعفا از آن جا بیرون آمد.‌» ١۵ وزیر اطلاعات هرچند در جمع جوانان جنوب تهران نمی گنجید، اما دور از ایشان هم نبود. ری شهری همان گونه که از نامش برمی آمد به حاشیه تعلق داشت اما با پیروزی انقلاب اسلامی و با ورود به وزارت اطلاعات به سرعت وارد متن شد.

عباس عبدی پس از خروج از وزارت اطلاعات با روحانی مسئول دانشجویان پیرو خط امام حجت الاسلام موسوی خوئینی ها همراه بود: «با رفتن آقای موسوی خوئینی ها به دادستانی کل من نیزبه آنجا رفتم و واحد مطالعات و تحقیقات دادستانی کل را تشکیل دادم.‌» ١۶ با وجود این دست سرنوشت دوباره دو یار قدیمی را از دو نهاد امنیتی و قضایی با یکدیگر پیوند داد. موسوی خوئینی ها و محمدی ری شهری از قوه قضاییه و وزارت اطلاعات خارج شدند همچنان که عباس عبدی و سعید حجاریان. این بار میعادگاه مرکز تحقیقات استراتژیک ریاست جمهوری بود که دو جوان سابق نازی آبادی در آن مشغول به کار شدند. طرح توسعه سیاسی به عنوان پروژه ای برای حفظ نظام اسلامی ها از دل همین مرکز درآمد. یک اتفاق مهم دیگر نیز در این سال ها رخ داد: در اواخر تابستان ١٣۶٨ اوضاع سیاسی به گونه دیگری درآمد. «به جناب آقای موسوی خوئینی ها پیشنهاد کردم که روزنامه ای تاسیس کنند و آمادگی خود را برای همکاری نیز اعلام کردم.» ١۷ سلام تاسیس شد و عبدی از دبیری گروه اقتصادی به سردبیری آن رسید. سلام اما بیش از آنکه ارگان جنبش جوانان جنوب باشد تریبون مجمع روحانیون مبارز بود. سعید حجاریان مشاور و نویسنده ای غیرمستقیم بود و دیگران نیز به فراخور مقاله ای می نوشتند. عمادالدین باقی به تبعیت از نسل جوانانی که قصد تحصیل حوزوی کردند تا روحانیتی درخور انقلاب بسازند از سفر قم (که دهه ای طول کشیده بود) بازگشت و اکبر گنجی نیز در مجله کیان مقاله می نوشت. به تدریج حلقه نازی آباد بار دیگر گرد هم می آمدند. دهه ۷٠ نیمه اول خود را هنوز سپری نکرده بود که حلقه فراخ تری حول مجله کیان شکل گرفت. در این حلقه، چهره هایی از شیراز و اصفهان و مشهد و تبریز و دیگر شهرها حضور داشتند. پاره ای از آنان عضو سابق جنبش دانشجویان پیرو خط امام بودند. گروهی در وزارت اطلاعات یا ارشاد حضور داشتند و سابقه سپاه و کمیته های انقلاب اسلامی را پشت سر گذاشته بودند. اما همه تحت تاثیر آموزه های جدیدی بودند که در دانشگاه ها یا کارگاه های توسعه سیاسی فرا گرفته بودند.

نیمه اول دهه ۷٠ که سپری شد محصول عملی این کارگاه روشنفکری نیز به دنیا آمد. با پیروزی سیدمحمد خاتمی در انتخابات ریاست جمهوری سال ۷۶ یک بار دیگر جنبش جوانان جنوب تهران؛ نازی آباد به قدرت نزدیک شد. اما این بار دیگر کسی از آنان ساکن خیابان های جنوب شهر نبود. فرودستان سابق اگرچه فرادست نشده بودند اما پرچم دار طبقه متوسط جدیدی بودند که خود روزی آن را به نام بورژوازی مورد حمله قرار می دادند. دموکراسی به مطالبه اصلی این جوانان تبدیل شد همچنان که عدالت خواست محوری آنان در دهه اول انقلاب بود. گروهی که سیاست ورزی را هدف اصلی خود قرار داده بودند سیاستمدارانی حرفه ای شدند: سعید حجاریان و عباس عبدی به همراه حلقه های موازی دانشجویان پیرو خط امام حزب مشارکت را تاسیس کردند که به تدریج حزب پیرامون سیدمحمد خاتمی و برنده چند انتخابات پیاپی شد و گروهی چون عمادالدین باقی و اکبر گنجی که فرهنگ را برگزیده بودند روشنفکرانی مذهبی شدند. در این میان جز چهره های اصلی جنبش جوانان جنوب، کسانی نیز بودند که همچنان دغدغه حفظ نظام را در صورتهایی چون عضویت در نهادهای امنیتی، قضایی و نظامی دنبال می کردند. بسیاری از اینان از اعضای سپاه پاسداران یا وزارت اطلاعات شدند. داود کریمی فرمانده سپاه تهران و از اعضای اولیه و موسس آن از این جمله بود همچنان که پس از دوم خرداد چهره جوانی چون عبدالله رمضان زاده از اهالی نازی آباد ابتدا استاندار کردستان و سپس سخنگوی دولت خاتمی شد.

سال ١٣۷۷ خط مرز بیشتر آشکار شد. هنگامی که اطلاعیه وزارت اطلاعات در اعلام اتهام قتل برخی روشنفکران توسط عناصر خودسر منتشر شد صف ها به نحو شگرفی از هم جدا شد: گروهی که بر حفظ جایگاه وزارت اطلاعات تاکید می کردند و گروهی دیگر که بر اصلاح آن اصرار می ورزیدند. اما در هر دو صف مردانی از نازی آباد دیده می شد. تاریخ چنین مقدر کرده بود که این بار هم نازی آباد مرزی میان دو گونه تفکر شود.

سعید حجاریان در آستانه نوروز ١٣۷۹ ترور شد. به دست جوانانی از همان حاشیه ای که خود از آن برخاسته بود: «در اینجاست که خطر جنگ حاشیه علیه متن پیش می آید. گروههای تندرو و رادیکال که علیه سیستم عمل می کنند از دل همین نبرد حاشیه علیه متن به وجود می آید… در اینجا اختلاف طبقاتی و اختلاف گفتمانی دست به دست هم می دهد و به تدریج به اعتراض ضد سیستم تبدیل می شود.» ١٨

اکبر گنجی در سوم اردیبهشت ماه ١٣۷۹ بازداشت شد. اتهام اصلی او به پیامدهای همان اطلاعیه وزارت اطلاعات در باره قتلهای زنجیره ای باز می گشت.

عمادالدین باقی نیز هفتم خردادماه ١٣۷۹ راهی زندان شد درحالی که دو جلد کتاب به نام تراژدی دموکراسی در ایران درباره قتلهای زنجیره ای و اصلاحات سیاسی نوشته بود.

و سر انجام عباس عبدی نیز در سیزدهم آبان ماه ١٣٨١ در بیست وسومین سالگرد تسخیر سفارت آمریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام بازداشت شد. از بازداشت او مهمتر اما سخنانش در دادگاه بود. سخنانی که گویی از حلقوم یک نسل بیرون کشیده شده بود. نسلی که پابه پای انقلاب حرکت کرده و برای حفظ نظام اسلامی مبارزه کرده بود. عبدی یک بار دیگر در سال ١٣۷٢ نیز بازداشت شده بود. هنگامی که به همراه همسرش در خیابانهای تهران قدم می زد، بازداشت و راهی زندان توحید شده بود. ۶ ماه را در انفرادی و سپس در بند عمومی اوین گذراند و سپس بدون آنکه مصاحبه ای کند آزاد شد. در همان زمان خاطراتش از زندان را با نام انسان بی پناه نوشت اما به محض انتشار آن در روزنامه سلام تا دوم خرداد ماه ١٣۷۶ ممنوع القلم شد. انسان بی پناه چند سال بعد منتشر شد و آشکار شد که نویسنده آن حتی در زندان دغدغه اصلی زندگی خود یعنی بقای نظام جمهوری اسلامی را حفظ کرده است اما هیچکس گمان نمی برد که در اوج سیاست ورزی عباس عبدی و درحالی که همچنان از آرمان محوری خود و همه جوانان جنوب تهران دفاع می کند؛ او را با لباس زندان پشت میز چوبی دادگاه قرار دهند تا از زبان او بشنوند که اشتباه کرده است و اشتباهش را جبران می کند. گویی این عبدی نبود که به اعتراف فرا خوانده می شود صدایی ازجنوب شهر به گوش می رسید که دردمندانه همچنان از انقلاب دفاع می کرد آنجا که عبدی گفت چگونه ممکن است علیه نظامی که در تاسیس آن نقش داشته است اقدام کند همه لهجه نازی آبادی صدای او را تشخیص دادند.

عبدی بدون آنکه بخواهد آخرین نازی آبادی ای بود که پس از دوم خرداد بازداشت شد و تنها نازی آبادی ای بود که در دادگاه از خود انتقاد کرد. همچنان خونسرد، آرام و مطمئن. عباس امیر انتظام در خاطرات خود چهره ای خشن از عباس عبدی نشان داده است. اما حتی اگر او در شناخت محافظ خویش در بازداشتگاه دانشجویان خط امام اشتباه کرده باشد و حسن عباسی همان عباس عبدی نباشد، بخشی از اخلاق او را درست روایت کرده است. عبدی سالهاست که از اوج به دیگران می نگرد. با نگاهی سرشار از اعتماد به نفس. از این رو نه فقط مخالف جدی محافظه کاران که منتقد بی پروای اصلاح طلبانی بود که تجربه تلخی از زندان در انبان داشتند. هنگامی که درباره غلامحسین کرباسچی گفت: «چرا آقای کرباسچی رفت زندان؟ اگر قبلش عذرخواهی می کرد اصلاً پایش به آنجا باز نمی شد. آقا! آش با جاش! نمی شود هم اسطوره مقاومت بود، هم راحتی داشت» ١۹ و نیز وقتی که درباره عزت الله سحابی گفت: «سیاستمدار نباید گاف بدهد. من اگر جای آقای سحابی بودم دیگر کار سیاسی نمی کردم.‌» ٢٠

اینک کف بینی آن زندانی که روزی عبدی او را به اتاقش در اوین آورد به واقعیت نزدیک شده است. همسر عبدی در اتفاقی ناگوار از دست رفت. علامت خطرناکی که در تپه احساسات دست راست او خفته بود، سرباز کرده است. هنگامی که بازداشت شد و به قسمت چپ بدنش ضربه ای وارد شد، آنگاه که در دادگاه سخن گفت. عباس عبدی بر جای عباس امیرانتظام، غلامحسین کرباسچی و عزت الله سحابی نشسته است. بدون آنکه کسی درباره او چنان قضاوت کند که او درباره دیگران. چرا که او از نسلی برخاسته است، که علم انقلاب را برافراشت اما خود با هرگونه انقلاب دیگر مخالفت کرد. نسلی که در جنگ شهید داد اما خود با هرجنگ دیگر مخالفت کرد و نسلی که اکنون برنامه اصلاح نظام سیاسی را تنظیم کرده است اما به براندازی متهم می شود. نسل جوانان جنوب شهر.
منابع و ارجاعات:

١ـ عباس عبدی: از لس آنجلس تا قزوین، نشر حنانه: ١٣۷٨، ص٣۵٢.

٢ـ سعید حجاریان: حاشیه علیه متن، نشریه همشهری ماه، شماره ۷، مهر ١٣٨٠، ص ۷ـ۶ .

٣ـ ابراهیم نبوی: حقیقت یا آزادی، انتشارات همشهری: ١٣٨٠، ص ١٣۹ .

۴ـ عمادالدین باقی: فرودستان و فرادستان، جامعه ایرانیان: ١٣۷۹، ص ٣١ . ۵ـ همان، ص ١٢ .

۶ـ عباس عبدی: قدرت، قانون و فرهنگ، طرح نو: ١٣۷۹، ص ١٨ . ۷ـ شماره ۴، ص ١٨ . ٨ـ همان، ص ٣٢ .

۹ـ شماره ۶، ص ٢٠ .

١٠ـ فروز رجایی فر: دفاع همرزم، روزنامه همشهری: ٢٨دی ١٣٨١، ص ٢٣ .

١١ـ همان .

١٢ـ معصومه ابتکار: تسخیر، انتشارات اطلاعات: ١٣۷۹، ص ٢۷٨ .

١٣ـ عباس امیرانتظام: آن سوی اتهام، ج ١، نشر نی: ١٣٨١، ص ۷٢ .

١۴ـ عمادالدین باقی: برای تاریخ، نشر نی: ١٣۷۹، ص١٢ .

١۵ـ شماره ٣، ص ١۴٠ .

١۶ـ همان .

١۷ـ شماره ۶، ص ١٠ .

١٨ـ شماره ٢ .

١۹ـ شماره ٣ ،ص ٣٨ .

٢٠ـ گفتگو با ضمیمه آخر هفته، روزنامه حیات نو

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates